View in Telegram
شعر📜متن✍️زیبا💟🫶
#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا #قسمت چهل من حق نداشتم بگویم کی را دعوت کند کی را دعوت نکند از آشپزخانه بیرون شدم چشمم به امیر خورد که محمد در کنارش نشسته نزدیک رفتم و گفتم محمد جان اینجا چی میکنی چرا از خواهرت جدا شدی ؟ محمد گفت ممی جان خسته…
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت چهل و یکم
#پایان
گفتم مادر جان از آن زمان خیلی وقت میگذرد دیگر نه من آن دختری نه هم آن شور شوق برایم مانده من میخواهم همه زنده گیم را به پای امانت مصطفی فدا کنم
روز بعد وقتی شفاخانه رفتم به اطاق امیر رفتم تا همرایش در این باره صحبت کنم وقتی داخل اطاقش شدم با دیدن من تعجب کرد روی مبلی نشستم و پرسیدم شما نزد مادرم به خواستگاری من رفتید میخواستم هدف تان را بدانم امیر گفت من همه حقایق را میدانم یلدا داکتر خاطره همه چیز را برایم تعریف کرده اینکه چگونه بخاطر نجات برادرت رویاهایت را قربانی کردی و مصطفی چگونه کشته شد گفتم فهمیدن اینها هیچ چیزی را تغیر نمیدهد لطف کنید از زنده گی من دور باشید من شوهرم را دوست دارم نمیتوانم به جز او به کسی فکر کنم من نمیتوانم بالای سر اولاد هایم پدراندر قرار دهم امیر گفت یلدا تو حق داری شوهرت را دوست داشته باشی او بخاطر خوشبخت ساختن تو هر کوشش که میتوانست کرد شاید اگر من جایی او میبودم موفق نمیشدم ولی این هم حقیقت است که من دوستت دارم از جایم بلند شدم و گفتم داکتر صاحب این موضوعات را فراموش کنید لطفاً زنده گی تان را با کسی که لیاقتتان را دارد سپری کنید من نمیتوانم این موضوع را قبول کنم و از اطاق بیرون شدم و در دهلیز با خاطره روبرو شدم گفتم چرا برایش همه چیز را گفتی ؟ خاطره گفت یلدا امیر حق داشت حقیقت را بداند

#دو سال بعد

دو سال گذشت محمد قرار بود بزودی هشت ساله شود و برکه هم یازده ساله در این مدت امیر دست از تلاشهایش بر نداشت و برای دریافت رضایت من هر کاری کرد ولی من همیشه دست رد به سینه اش میزدم گهگاهی که برکه و محمد را با خودم به شفاخانه میبردم بیشتر از من با امیر وقت سپری میکردند و او را خیلی دوست داشتند حتا چند باری برایم گفتند که کاش امیر با ما زنده گی کند تا اینکه بعد از دو سال تلاش امیر پافشاری مادرم و رضایت اولادهایم جواب مثبت را برایش دادم با اینکه قلبم فقط متعلق به یک انسان بود که آن هم برای همیش از کنارم رفته بود زنده گی من و امیر خیلی خوب میگذرد مهمتر از همه اینکه اولادهایم همرایش خوش هستند برایم همه چیز است بعضی اوقات خیلی دلتنگ مصطفی میشوم هر پنجشنبه با یک شاخه گل سرخ به سر قبرش میروم و یکساعتی برایش از کارهای روزمره خودم و اولادهایش قصه میکنم امیر مردی با درکی است او همیشه میگوید میدانم جای مصطفی همیشه در یک گوشه ای قلبت است و من با این هیچ مشکلی ندارم چون مصطفی یک مرد واقعی بود.

از شما عزیزانی که داستان زنده گیم را خواندید خواهش میکنم برای شادی روح مصطفى برایش دعا کنید و مصطفی وقتی فوت کرد فقط چند ماهی به ۳۲ سالگی اش مانده بود من هم حالا زنی ۳۱ ساله هستم و امیر هم ۳۹ سالش است کامنت‌های زیبای همه ای تان را میخوانم تشکر از محبت همه ای تان موفق و کامگار باشید.

#پایان🥹🥹
امیدوارم از رمان راضی بوده باشید و مورد تایید شما قرار گرفته باشد ختم رمان ما تا همین قسمت بود و نظریات پیشنهادات خودتونو برامون کامنت کنید ایام روزگار ب کام دلتون باشه چرخش روزگار هم بر وفق مراد شما باشد
ممنون تا این لحظه مارو همراهی کردید

#السلام_علیکم_و_رحمت_الله☺️😊

@royame_to07
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily