«در پیامهای ذخیره شده در تلگرامم نوشته بودم میخواهم برایت در مورد جسمیت داشتن بنویسم. آنقدر گذشته که دیگر مطمئن نیستم دقیقا منظورم چه بود. کلمهی جسمیت را هانا به دایره لغاتم اضافه کرد. روی هدیهی تولدم نوشته بود “تقدیم به ریحانه که به بهترین وجه جسمیت دارد” یا یک همچین چیزی. از او پرسیدم جسمیت یعنی چه؟ با حرکت دست گفت “نمیدونم. جسمیت دیگه”. گفتم باشه. و خب، جسمیت کلمهی خوبی است که در دایره لغاتت داشته باشی. بابا را راضی کردم که یکی از شبهای اقامتمان در تفلیس، بگذارد در یک جاز کلابی که نزدیک هتلمان بود، به دیدن یک اجرای جاز بروم. آنشب بارها به جسمیت فکر کردم. صاحب کلاب یک مرد جوان قد بلند و کچل است که سیبیل خیلی قشنگی دارد. در ذهنم لباس بافت با شلوار کتان کِرِم و کمربندِ چرمِ قهوه ای دارد. کمر شلوارش را کمی بالا بسته است طوری که استایل عجیب ولی خیلی دوست داشتنیای به اون میدهد. با هیجان بند را معرفی میکند و زمانی که بند شروع به نواختن میکند، به او نگاه میکنم و “جسمیت” در ذهنم زنگ میزند. بدنش با ریتم موسیقی تکان میخورد. دستش روی میز ضرب میگیرد و سر و پایش را هم تکان میدهد. به او نگاه می کنم و فکر میکنم این فرد به موسیقی جسم میبخشد. انگار موج های صوتی از پوستش عبور میکند و درونش میرقصد. فکر کنم بخش زیادی از زمانی که در کلاب بودم را صرف فکر کردن به طوری کردم که آدمها به موسیقی جسمیت میبخشند. درجهاش در آدمهای مختلف متفاوت است. بعضیها ادایش را در میآورند. به آقای صاحب کلاب که نگاه میکنم، حس نمیکنم حرکاتش اغراقآمیز است و صرفا این حرکات را نشان میدهد که بگوید موسیقی به درونش نفوذ کرده است. حس میکنم دارد از موسیقی لذت میبرد. حتی داستانش به ذهنم میآید. مرد پا بلند عجیب و دوست داشتنیای که کمر شلوار کتان کرمش را کمی بالا میبندد، جاز دوست دارد و در یکی از کوچههای باریک مرکز شهر تفلیس، یک جاز کلاب به اسم ۱۹۸۴ دارد که هر شب میزبان بهترین بندهای جاز کشور است. توریستهای متعددی که هر کدام یک شب از آنجا دیدن کردهاند، و گرجیهای جاز دوستی که پایهی هرشب اجراها هستند. یک نفر اما در یکی از گوشههای کلاب با دوستانش نشسته و حرکاتش به نظرم اغراق آمیز میآید. به اون دوست ندارم نگاه یا از او فیلم بگیرم. بقیهی آدمها در درجات پایینتری از صاحب کلاب، جسمیت خود را نشان میدهند. حرکت میکنند، اما کمی ریزتر. بعضیها هم شق نشستهاند و شاید کسانی را که تکان میخورند قضاوت میکنند. من هم آنجا نشستهام و فکر میکنم که کاش کمتر خجالتی باشم، و اینکه دلم میخواهد در جسمیت داشتن بهتر شوم. که بتوانم با موسیقی تکان بخورم. صادقانه، و نه اغراقآمیز. به نوازندگان هم نگاه میکنم و فکر میکنم نواختن فقط در آوردن صدای ساز نیست. نوازندهی هرکدام از سازها — بیس، درام، کیبرد، ساکس — با سازَش حرکت می کند. انگار درست حرکت کردن با سازت هم بخشی از نوازنده بودن است: به نوای سازت جسمیت میبخشی. بعد فکر کردم شاید به خاطر همین باید اجراهای زنده ببینیم. شاید به خاطر همین، گوش دادن به موسیقی زنده در کنار آدمها، لذت بخشتر است: تجربهی گوش دادن به موسیقی با آدمها، فقط در مورد موسیقی نیست. در مورد سهیم شدن در جسمیتی است که نوازنده و شنونده با هم به نوای موسیقی میبخشند. فکر میکنم دلم میخواهد اجراهای زندهی بیشتری ببینم. از آنهایی که در سالن کنسرت پشت هم مینشینیم و به صحنه چشم میدوزیم نه، از آنهایی که شنوندگان دور هم میشینند و فضا نیمه تاریک است و میتوانی صورت آدمها را ببینی. فکر میکنم همهی این فکرها را به این دلیل کردم که خجالت میکشیدم و استرس داشتم و نمیدانستم با خودم چیکار کنم؛ پس فرو رفتم در خودم و به فلسفهبافی پناه بردم. راستش را بخواهی، دلم میخواهد دفعهی بعدی در خودم فرو نروم، فلسفهبافی نکنم و به جسمیت داشتن هم فکر نکنم. دلم میخواهد تنها نباشم. با یکی از دوستانم باشم و غرق شدن در معاشرت با ایشان، در سطح نگهم دارد. در سطح. آره خلاصه، این جسمیت. حالا میخواهم برایت در مورد جایی که الان در زندگی هستم بنویسم.[…]»