«حین خواندن متنت، به دوست داشتن هم فکر کردم. در مورد این فکر کردم که من و تو چند ساعتی دربارهی احساساتی که داری تجربه میکنی صحبت کردیم و حالا من متن را میخوانم و میفهمم. میفهمم این کلمات از کجا میآید. این کلمات از یک قلم ناشناس نمیآید، از قلم کسی میآید که من دوستش دارم، و این باعث میشود کلمات را بشنوم و نه به خاطر اینکه طنینی از خودم را در آن میبینم، بلکه چون طنینی از تو—که دوستت دارم— را در آن میبینم، دوستش داشته باشم. شاید یک روزی متنی را بخوانم و بتوانم از طنین یک فرد ناشناس در آن لذت ببرم، اما امروز فکر میکنم بیشتر آثاری را دوست دارم که طنین خودم، یا اینطور که الان متوجه شدم، طنین کسانی که دوست دارم داشته باشد. فقط فکر کردم جالب است که میتوانی اثری را به خاطر طنینی که از کسانی که دوستداری، در خود دارد، دوست داشته باشی. این از خود درآمدگی که نسبت به دوستان و محبوبان وجود دارد خیلی زیباست. اینکه گاهی انگار میتوانی خودت نباشی. دغدغهات خودت نباشد. میتوانی از کالبد خود بیرون بیایی و به محبتی تبدیل شوی برای دیگری.»
از نامهام به هانا