جدیدا به دفتر جلد سرمهایم که سالنامهی سال ۹۴ عه و سال دیگه میشه ده سال که دارم توش غر میزنم دوباره رو آوردم. چند روزه که روزهام داره خوب پیش میره. فکر میکنم دو سه هفته هست که روی هم رفته چیزها بهتره؛ نمیدونم دقیق، شاید کمتر شاید بیشتر. به هر صورت، الان برای فردا کارها رو با جزئیات در سه جا نوشتم: دفتر سرمهای، تقویم لپتاپ و لیست کارهام توی گوشی. زندگی خیلی بعدهای مختلف داره و هرجاش رو که میگیرم یه جای دیگهاش میفته بیرون. یک جایی وسط دست کشیدن از خیلی چیزها، و تلاش برای رسیدن به خیلی چیزها وایسادم و دارم میدوم.
It was written in marble in golden letters: here a great man lived and worked and died. He laid the gravel for these paths personally. This bench — do not touch — he chiseled by himself out of stone. And — careful, three steps — we're going inside.
He made it into the world at just the right time. Everything that had to pass, passed in this house. Not in a high rise, not in square feet, furnished yet empty, amidst unknown neighbors, on some fifteenth floor, where it's hard to drag school field trips.
In this room he pondered, in this chamber he slept, and over here he entertained guests. Portraits, an armchair, a desk, a pipe, a globe, a flute, a worn-out rug, a sun room. From here he exchanged nods with his tailor and shoemaker who custom made for him.
This is not the same as photographs in boxes, dried out pens in a plastic cup, a store-bought wardrobe in a store-bought closet, a window, from which you can see clouds better than people.
Happy? Unhappy? That's not relevant here. He still confided in his letters, without thinking they would be opened on their way. He still kept a detailed and honest diary, without the fear that he would lose it during a search. The passing of a comet worried him most. The destruction of the world was only in the hands of God.
He still managed not to die in the hospital, behind a white screen, who knows which one. There was still someone with him who remembered his muttered words.
He partook of life as if it were reusable: he sent his books to be bound; he wouldn't cross out the last names of the dead from his address book. And the trees he had planted in the garden behind the house grew for him as Juglans regia and Quercus rubra and Ulmus and Larix and Fraxinus excelsior.
A Great Man’s House, Wislawa Szymborska, translated by Joanna Trzeciak
"A new star has been discovered, which doesn't mean that things have gotten brighter or that something we've been missing has appeared.
The star is large and distant, so distant that it's small, even smaller than others much smaller than it. Small wonder, then, if we were struck with wonder; as we would be if only we had the time.
The star's age, mass, location— all this perhaps will do for one doctoral dissertation and a wine-and-cheese reception in circles close to the sky: the astronomer, his wife, friends, and relations, casual, congenial, come as you are, mostly chat on earthbound topics, surrounded by cozy earth tones.
The star's superb, but that's no reason why we can't drink to the ladies who are incalculably closer.
The star's inconsequential. It has no impact on the weather, fashion, final score, government shake-ups, moral crises, take-home pay.
No effect on propaganda or on heavy industry. It's not reflected in a conference table's shine. It's supernumerary in the light of life's numbered days.
What's the use of asking under how many stars man is born and under how many in a moment he will die.
A new one. "At least show me where it is." "Between that gray cloud's jagged edge and the acacia twig over there on the left." "I see," I say."
Surplus, Wislawa Szymborska, translated by Stanislaw Baranczak and Clare Cavanagh
«بهت گفتم اخیرا فکر میکنم شبیه یه لاکپشت شدم؟ فقط لاک من، خاطرههامه. یهخونه ازش ساختم تا هروقت دلم خواست توش قایم بشم. مثلا وقتی خوابم نمیبره، بهشون فکر میکنم و خودم رو آروم میکنم و میخوابم. بهم میگه تهش چی میشه انقدر که توی تصویر روزهایی که گذشتن بمونی؟ جواب میدم: نمیدونم چطور چیزی که بهش تبدیل شدم رو برات توضیح بدم ولی من اون تابستونیام که آرزو میکردم بهم بگه دوستم داره، نیمهشبی که فهمیدم قلبش متعلق به آدم دیگهای هستش، شش صبح و تلاشهای بینتیجه برای تغییر آدمها، کلمات شیرینی که هنوز توی مغزم تکرار میشن، ستارههایی که فقط برای من میدرخشیدن، صحبتهای تلفنی تا زمانی که کل شهر بخوابن، زمان خریدنهای بیفایده و فریادهامون به سمت آسمونی که کسی صدامون رو نمیشنید. بهترینها و بدترینها رو پیش خودم نگه داشتم و سرعت زندگیم رو پایین آوردم تا بتونم تک تکشون رو برای هزارمینبار زندگی کنم؛ حتی اگر بهم بگی توهم زدم و اشتباه میکنم چون شاید لازم نبود انقدر تلاش کنم به چیزی تبدیل بشم که تو میخواستی و من نمیتونستم. پس زیر لاکم به زندگی ادامه میدم و توی حباب خودم میمونم.»
دیروز وقتی سر کلاس با شلوار خونی نشسته بودم و استاد به خاطر نامرتب بودن اسلایدا اعصابش خرد شده بود و دلم درد میکرد و داشتم با تمام وجود توی ذهنم به فیزیکم میتاختم، کاملا با زندگی متقاطع بودم. دائم پر از سرزنشم به خاطر صفحههایی که پر میکنم از چیزایی که سرچ کنم و هیچوقت سرچ نمیکنم. ژورنالهام دونه دونه میره توی کمد زیر میز و چیزهایی که نمیدونم، فقط یک سوال توشون میمونه. انگار که فقط با مکتوب کردن سوالش، دانشی به دست آوردم: خودفریبی ولی اومدم خونه، لباسم رو عوض کردم و رفتم []. سعی میکنم سلام کنم، حرف بزنم، نزدیک آدمها بایستم، اما سخته. دائما فکر میکنم دارم خطها رو زیر پا میذارم؛ که نباید اینجا بایستم؛ نباید این سوال رو بپرسم؛ اصلا نباید اینجا باشم؛ همه اینجا فکر میکنن که من احمقم. اون هم در حالی که فکر میکنم واقعا سوالای بدی نمیپرسم. بعد باید هی با خودم توی سرم مبارزه کنم که نه، اینطور که فکر میکنی نیست. زیادی کم نیستی برای اینکه اینجا باشی. باید پافشاری کنی. باید پافشاری کنی؛ باید سوال بپرسی، باشی، وجودت رو نشون بدی، تواناییهات رو قایم نکنی. دائم باید مبارزه کنم که اگر پافشاری کنی بهتر میشه. و میشه! واقعا بهتر میشه! توی هر گروه جدیدی که میرم، با آدمهای جدیدی که هربار ازم بهتر و بهترن، پافشاری میکنم و بهتر میشه. خوب نمیشه، اما بهتر میشه. اما یک جایی دیگه خسته میشم از همهی دیالوگهای تکراریای که دوباره وقتی یک مشت آدم غریبه دورم هستن، به خودم میگم. با این حال، فعلا قراره با تمام وجود ادامه بدم: پافشاری کنم. داوطلب بشم که معاینهی تیروئید انجام بدم. داوطلب ارائه بشم. لینکدین پیام بدم. ایمیل بدم. درخواست کنم. رد بشم! باید آماده باشم که دوباره و دوباره درخواست کنم و دوباره و دوباره رد بشم. فکر میکنم آدم احساس نمیکنه که در حالت عادی، باید رد شدن رو بگیری، بذاری توی جیبت و ادامه بدی. احساس میکنم طبیعتم اینطوریه که وقتی رد میشم، باید زانو بزنم، گریه کنم و بعد مسیرم رو عوض کنم. شاید منشا این حس، همون جاییه که باعث میشه تایید طلب باشم. شاید اصلا خود این یک جلوه از تایید طلبیه: اگر آدمها یک جا نمیخوانت، اونجا نباش. پس خودت چی؟ اینکه تو میخوای کجا باشی چی؟ بهتر نیست اونجا باشی و پافشاری کنی تا زمانی که اونا هم راضی بشن که بخوانت؟ آخه تو که میدونی آدمها جز برای لحظههای کوتاه، به کسی غیر خودشون اهمیت نمیدن! کسی که ردت میکنه، فردا فراموشت میکنه. تویی که خودت رو یادت میمونه. و آره. میخوام پافشاری کنم. یاد بگیر که دیر بهت بربخوره و پررو باشی. این برات خیلی خوبه. خلاصه دیروز که اومدم خونه، پاتولوژی خوندم و بعد پاشدم و رفتم اونور شهر و عصر دوباره برگشتم، فکر کردم ببین دختر! داری زحمت میکشی جدا. به یک هفتهی گذشتهات فکر کن: امتحان دادی، آزمون المپیاد دادی، ارائه دادی، کارای نمایندگی رو کردی، کتاب خوندی، مهمونی رفتی. اگر تو همش داری وقتت رو هدر میکنی، کی داره این کارا رو انجام میده؟ اما درسته. وقتایی که بیرون میرم زحمت میکشم؛ خوب ادامه میدم؛ خونه که میرسم اما افسارم رها میشه. ساعتها میخوابم، بیدار میشم سریال میبینم، فیلم میبینم، میرقصم و آواز میخونم، توی اینستاگرام میچرخم، دراز میکشم، اتاق جمع میکنم، غذا درست میکنم، هرکاری غیر از اون کاری که باید بکنم. هربار توی راه به خودم میگم اگر این بار رفتی خونه و نتونستی خودت رو کنترل کنی، دفعه بعدی دیگه این اشتباه رو نکن، اما باز هربار خوشبینانه فکر میکنم این بار فرق میکنه؛ این بار وقتی رسیدم خونه انجامش میدم؛ نمیدونم چیه که باعث میشه اینطوری از انجام دادن کارهام سر باز کنم: شاید استرسِ همهی همون کارهاییه که بیرون باید انجام بدم که وقتی میرسم خونه اینطوری خودشو میندازه روم، ولی چیزی که هست اینه که اگر نمیتونم انجامش بدم، میتونم انجامش ندم. میتونم برم بیرون. کتابخونه بمونم؛ صبحای زود برم کافه. اینطوری با قانع کردن خودم در راستای اینکه کارهامو میتونم توی خونه انجام بدم، فقط خودم رو فریب میدم. باید به شکل جدی پیگیریش کنم؛ برم دفتر همراه اول و هات اسپات گوشیم رو درست کنم. اما غیر از اون، واقعا دارم زحمت میکشم. بهش به جای اینکه اینطوری نگاه کنی که تقصیر توعه که اینطوری میشه، که نامنظمی، تمرکز نداری یا تنبلی، اینطوری نگاه کن که شاید چیزی تغییر کرده که اینطور شدی، و واقعا حق داری. مشغلهات خیلی خیلی خیلی بیشتر شده؛ با یک عالم گروه و آدم در ارتباطی؛ شاید استرسی که همهی اینا به زندگیت اضافه کرده، باعث شده نتونی توی خونه درس بخونی. اشکالی نداره؛ پس ستینگت رو عوض کن.
نوشتم «حالم داره بهتر میشه»؛ پاک کردم؛ دوباره نوشتم؛ دوباره پاک کردم. نمیدونم میتونم بگم حالم داره بهتر میشه یا نه، چون اصلاً مطمئن نیستم که حالم بد بوده. چند وقت پیش نوشته بودم «انگار چند وقته آتش الهام در وجودم مرده» اما حالم بد نبوده. زندگی بد نبوده. به هر صورت چند روزیه که احساس میکنم یه چیزی داره عوض میشه.
الان دراز کشیدم توی تخت و پاهام درد میکنه. نیم ساعته رسیدم خونه. امروز از کل روزهای جراحی بهم بیشتر خوش گذشت؛ درمانگاه مریض زیاد داشت، توی بخش هم یکم تونستم مریض ببینم و برای اولین بار سوندگذاری رو دیدم. دراز کشیدم روی تخت و به نوار باریک آسمون که از پنجرهام پیداست نگاه کردم؛ یاد قبلاًها افتادم که این کار رو میکردم: دراز میکشیدم روی تخت و از پنجره به آسمون نگاه میکردم و فکر میکردم خوشحالم؛ آسمون آبیه؛ زندهام و روز ادامه داره و میتونم زندگی کنم! یادم نیست قبل از ده دقیقه پیش آخرین بار کی این حس رو داشتم.