«بهت گفتم اخیرا فکر میکنم شبیه یه لاکپشت شدم؟ فقط لاک من، خاطرههامه. یهخونه ازش ساختم تا هروقت دلم خواست توش قایم بشم. مثلا وقتی خوابم نمیبره، بهشون فکر میکنم و خودم رو آروم میکنم و میخوابم. بهم میگه تهش چی میشه انقدر که توی تصویر روزهایی که گذشتن بمونی؟ جواب میدم: نمیدونم چطور چیزی که بهش تبدیل شدم رو برات توضیح بدم ولی من اون تابستونیام که آرزو میکردم بهم بگه دوستم داره، نیمهشبی که فهمیدم قلبش متعلق به آدم دیگهای هستش، شش صبح و تلاشهای بینتیجه برای تغییر آدمها، کلمات شیرینی که هنوز توی مغزم تکرار میشن، ستارههایی که فقط برای من میدرخشیدن، صحبتهای تلفنی تا زمانی که کل شهر بخوابن، زمان خریدنهای بیفایده و فریادهامون به سمت آسمونی که کسی صدامون رو نمیشنید. بهترینها و بدترینها رو پیش خودم نگه داشتم و سرعت زندگیم رو پایین آوردم تا بتونم تک تکشون رو برای هزارمینبار زندگی کنم؛ حتی اگر بهم بگی توهم زدم و اشتباه میکنم چون شاید لازم نبود انقدر تلاش کنم به چیزی تبدیل بشم که تو میخواستی و من نمیتونستم. پس زیر لاکم به زندگی ادامه میدم و توی حباب خودم میمونم.»