یک بار به مترسکی گفتم: "لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شدهای" گفت: "لذت ترساندت عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمیشوم"
دمی اندیشیدم و گفتم: "درست است؛ چون که من هم مزه این لذت را چشیدهام"
گفت: "فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند"
آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یکسال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه میسارند.
📚 پیامبر و دیوانه
✍ جبران خلیل جبران
شما روی خط "رادیو نبض" هستید...
@Radioo_Nabz