کاش یک رابین هودی پیدا میشد و میرفت دزدی. آنهم نه دزدی از مال و اموال. بلکه خوشحالی را میدزدید.
آنهم نه از هر کسی. از کسانی که زیاد خوشحالند و خوشحالیشان سَرریز شده در گوشه گوشهی خانه و شهر.
میرفت و خوشحالیشان را میدزدید و برایشان نامهای میگذاشت که: "غم نخوریدا، از سَرریز خوشحالیهاتون برداشتم. میبرم که بِدَمشون به یه عده فقیرِ خوشحالی."
بعد خوشحالیها رو میگذاشت روی کولش و با اسب ابلق دوان دوان فرار میکرد به سمت مردم و شب که میشد مخفیانه از پنجرهها میآمد توی خانه و خوشحالیها را میپاشید روی آدمهای خوابِ آن خانه، تا صبح خوشحال از خواب بیدار شوند.
✍ مائده نیکآیین
شما روی خط "رادیو نبض" هستید...
@Radioo_Nabz