📖قسمت سی و
دوم🏷تسبیحات
📿دوازدهم مهر 1359
🏞است. دو روز
✌بود كه ابراهيم مفقود شده!
❌براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم
🚶♂️اما بيفايده بود.
😓تا نيمه هاي شب
🌃بيدار و خيلي ناراحت بودم.
😔من ازصميميترين دوستم هيچ خبري
❌ نداشتم. بعد از نماز صبح
🌷آمدم داخل محوطه. سكوت عجيبي در پادگان ابوذر حکم فرما بود.
💚روي خاكهای محوطه نشستم
🧘♂️. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد
🔄.هوا هنوز روشن
🌅 نشده بود.
❌ با صدايي
🔊درب پادگان باز شد
✅ و چند نفري وارد شدند.
💙 ناخودآگاه به درب پادگان نگاه كردم.
👀 توي گرگ و ميش هوا
🌌به چهره آنها خيره شدم.
👁 يكدفعه از جا پريدم!
⬆️ خودش بود، يكي از آنها ابراهيم بود.
💚 دويدم
🚶♂️و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم.
🌺 خوشحالي آن لحظه قابل وصف نبود.
❤ ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم.
🧘♂️ابراهيم ماجراي اين سه روز را تعريف ميكرد
✅: با يك نفربر
🚌 رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقي ها تا كجا آمده اند.
❌كنار يك تپه محاصره شديم، نزديك به يكصد عراقي از بالاي تپه
🏜و از داخل دشت شليك
☄ ميكردند. ما پنج نفرهم دركنار تپه در چالهاي سنگر گرفتيم
✅و شليك ميكرديم.
💚تا غروب
🌅مقاومت كرديم،با تاريك شدن
🌃 هوا عراقيها عقب نشيني كردند.
🌺 دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند.
🌷 از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود.
❌به پشت تپه و ميان درختها رفتيم.
✅در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم.
🚷خسته و گرسنه بوديم.
😓 از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم
✅و نماز را خوانديم.
💙 بعد از نماز به دوستانم گفتم: براي رفع اين گرفتاريها با دقت تسبيحات حضرت زهرا(س)را بگوئيد.
✅بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را پيامبر، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختيهاي بسيار بودند.
💙بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم.
🚶♂️خبري از عراقيها نبود.
❌ مهمات ما هم كم بود. يكدفعه در كنار تپه چندين جنازه عراقي را ديدم.
👁 اسلحه
☄و خشاب و نارنجكهاي آنها را برداشتيم.
✅مقداري آذوقه هم پيدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟هوا تاريك
🌃 و در اطراف ما دشتي صاف بود. تسبيحي
📿 در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم.
🌺در ميان دشمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم!
❤نيمه هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي
🏜 پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار
📢در داخل آن قرار داشت.چندين نگهبان هم در اطراف آن بودند.
✅ سنگرهائي هم در داخل مقر ديده ميشد.
👀 ما نميدانستيم
❌در كجا هستيم. هيچ اميدي هم به زنده ماندن خودمان نداشتيم،
❌ براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! بعد هم با تسبيح
📿 استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم!با ياري خدا توانستيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله،
☄ آن مقر نظامي را به هم بريزيم. وقتي رادار از كار افتاد،
⛔هر سه از آنجا دور شديم.
🏃♂️🏃♂️ ساعتي بعد
⏱دوباره به راهمان ادامه داديم.نزديك صبح
🏙محل امني را پيدا كرديم
✅و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم. باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشتيم.
🌺 با تاريك شدن هوا
🌃به راهمان ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم
🌷.ابراهيم ادامه داد: آنچه ما در اين مدت ديديم فقط عنايات خدا بود.
❤ تسبيحات
📿حضرت زهرا(س) گره بسياري از مشكلات ما را گشود.
✅بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن
❌ ايمان، از نيروهاي ما ميترسد. ما بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گسترش دهيم تا جلوي حملات دشمن گرفته شود.
💙ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم#شهید_ابراهیم_هادی#قسمت_سی_دوم#رمان🔰@quran_sut🔰instagram.com/quran_sut