🌒🌓🌔🌕🌷💐🌸🌹☘🌺✅ شاهرخ،حرّ انقلاب اسلامی
1⃣ #قسمت_ششم⬅️ #پل_کارون🗣 عباس شیرازی(از دوستان قدیمی شاهرخ)
📝بالاتر از چهارراه جمهوری،نرسیده به چهارراه امیر اکرم،کاباره ای بود به نام پل کارون.بیشتر مواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آن جا می رفتیم.همیشه چهار یا پنج نفر به دنبال شاهرخ بودند.همیشه هم او رفقا را مهمان می کرد.صاحب آنجا شخصی به نام ناصر جهود از یهودیان قدیمیِ تهران بود.یک روز بعد از اینکه کار ما تمام شد،ناصر جهود من را صدا کرد و خیلی آهسته گفت: این جوانی که هیکل درشتی داره اسمش چیه؟!چی کاره است؟!
📝گفتم: شاهرخ رو می گی؟ این پسر،ورزشکار و قهرمان کشتیه ،اما بیکاره،گنده لات محل خودشونه،خیلی ها ازش حساب می برن.اما آدم مهربونیه.گفت صداش کن بیاد اینجا.شاهرخ رو صدا کردم،گفتم برو ببین چی کارت داره! آمد کنار میزِ ناصر،روبروی او نشست.بعد با صدای کلفتی گفت: فرمایش؟! ناصر جهود گفت: یه پیشنهاد برات دارم.از فردا شما هر روز میای کاباره پل کارون،هر چی می خوای به حسابِ من می خوری،روزی هفتاد تومن هم بهت می دم،فقط کاری که انجام میدی اینه که مواظب اینجا باشی.
📝شاهرخ سرش را جلو آورد.با تعجب پرسید: یعنی چیکار کنم؟! ناصر ادامه داد: بعضی ها میان اینجا و بعد از اینکه می خورن،همه چی رو به هم می ریزن.این ها کاسبی من رو خراب می کنن.کارگر های من هم زن هستن و از پسِ اون ها بر نمیان.من یکی مثل تو رو احتیاج دارم که این جور آدم ها رو بندازه بیرون.شاهرخ سرش را پایین گرفت و کمی فکر کرد و بعد هم گفت: قبول.
📝از فردا هر روز تو کاباره ی پل کارون کنارِ میز اول نشسته بود.هیکلِ درشت،موهای فرخورده و بلند،یقه ی باز و دستمال یزدی او را از بقیه جدا کرده بود.یک بار برای دیدنش به آنجا رفتم.مشغول صحبت و خنده بودیم.در گوشه ای از سالن جوان آراسته ای نشسته بود. بعد از اینکه حسابی خورد،از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد! شاهرخ بلند شد و با یک دست،مثل پرِ کاه او را بلند کرد و به بیرون انداخت.بعد با حسرت گفت: می بینی،این ها جوونای مملکت ما هستند!
#ادامه_دارد🆔 @quran_sut