دیدار تو غروب را به درنگ وا می دارد حتی اگر ماهی گیران از دریا برگردند و کلاغ ها تمام افق را بپوشانند و پرستو ها قیچی کنند اندک آبی باقی مانده از روز را.
دیدار تو شب را... آه!... چه تالار آینه ای رویاهای من! و چه تکثیر غریبی از صدای تو!
شعر منتشر نشده ای از : #منوچهر_آتشی انتشار در نشریه"اندیشه پویا" شماره ۱۱ مهر و آبان ۱۳۹۲ (این شعر از دوستان فروش کتاب در صفحه book.ketabkhan0 گرفته شد)
آه ای عزیز عزیز با من مهربانتر باش من از بدرقهٔ روزهایی می آیم که تابوت لحظههای معذب بیکسی را بر دوش داشتند آنگاه که در فکر پذیرایی از خورشید بودم سهم من چه بود جز عقربه های فسفری یک ساعت کهنه؟ تو بوی نور میدهی دوست داشتن را به من بسپار دوست داشتن دستهای پینه بسته کوچک را دوست داشتن را به من بسپار
به هر حال تو می بایست انتخاب می کردی میان سبزه ای که می شکفت و زرده ای که در میانت بود گل آخر را هم برای کسی می گذاشتی که از تو بیشتر شهامت داشت تا ببویدش تا در میان زهر منتشر در ساقه ش بیارمد تو به هر حال باید عبرت می گرفتی تا در میان یک سطح ساده ی دل شراب را به آن تعارف کنی که بیشتر مکث می کند و نه آنکه بیشتر می نوشد!
اینك دوباره شب با آن همه سخاوت بیپایان مانند یک رفیق فروتن با من به سازش و مدارا و من سرود کهنه خود را که یک سرود ساده و تکراریست در گوش او به زمزمه میخوانم؛ ای شب... ای آگه از تمامی اندوهم من از تمام راز تو آگاهم دیگر مرا نیاز به صبحی نیست من خویش را کنار تو میخواهم.
اما من دورم دور و میتوانم درین یالها بخزم و مرگ را تحقیر کنم برخاسته ام ولی به یاد نمی آرم خلوتی را که برای وداع داشتم کمان کشیده میشود و من شانه هایت را از آهی طولانی بیرون میبرم.