بیدریغ تیغ میآید میایستم بر مدار شفاعت آنک! تیری مفقود که قلبم را به حصار میدوزد. پرندههای لال خورشید را بدرقه میکنند و صداقت میخانهها تنها حقیقت این شهر است.
از این فواصل دور بگو چگونه گل را به سوی تو پرتاب کنم؟
پلکهایم را پایین میکشم تا تاریکی تعطیل شود که روشنایی را فقط با چشمهای بسته میتوان دید.