#رُمانِ:_دَستِتقدیر
#نویسنده:_طیبهرضایی
#پارت:_پایانی
مهران:_ صبح زود از خواب بیدار شدم دوش گرفته آماده شدم اما رها همچنان خواب بود انگار دلش به آموزشگاه رفتن نبود رفتم پیش گفتم...
رها!!! جوابی نداد دوباره صدایش کردم همچنان بار ها و بارها اما جوابی نداد رویش ره دور دادنرنگش پریده بود دستهایش سرد بود و بیحرکت
آبی به صورتش زدم اما تکانی نخورد عاجل مهدی ره صدا کردم و انتقال دادیم به شفاخانه وقتی به شفاخانه رسیدیم بردنش اتاق عاجل ساعتها طول کشید اما کسی چیزی نمیگفت در این زمان هم مادر پدرش آمده بودند مادرش تاب و توان نداشت ندام خودش ره سرزنش میکرد که چرا گذاشتم از پیشم بره یکدفعهیی از جایش بلند سد و سمت مه حمله ور شد گفت...
زهرا:_ از دست تو است دخترم ره هرچی شده از دست شماهاست به هدف تان رسیدین رها با تو ازدواج کرد خوب اما چرا حقییت ره برش گفتی دیدیم گفتی چرا وقتی گفت از این خانه بریم به حرفش گوش نکردی چرا نگفتی درست است یکبار به حرف تو گوش میتم ....اگه چیزی شوه اگه رها ره چیزی شوه بدبختت میکنم مهران....
اینا ره گفت و ضعف کردمپرستارها اوره به اتاق بردن و برش سیرموصل کردن مههمسیر تا پیاز موضوع ره به همه گفتم همانطور که قبول کردن حقایق به رها سخت بود به علی و بهار هم سخت بود که داکتر از اتاق بیرون شد ...
داکتر صاحب رها، رها حالش خوب است...
داکتر:_ خوشبختانه حالش خوب است اما خانمتان به یک روانشناس نیاز داره چون قصد خودکشی داشته که خوشبختانه نجااش دادیم معدهاش ره شستشو کردیم از یک تابلیت خیلی قوی استفاده کرده بود...
نرگس:_ دوای خواب مهران رها دوای خواب مادرم ره خورده دیشب وقتی ظرف ها ره تیار میکرد چشمش به او دوا خورد و ازم پرسید چیست مه هم گفتم دوای خواب و وقتی مادرم میخوره صبح تا شب چشمش از خواب باز نمیشه
داکتر:_ بلی تابلیت ها خیلی قوی بودند اگر زودتر نمییاوردن حتی باعث مرگش هم میشد باز هم شفا باشه...
مهران:_ تشکر
باید به حرف رها گوش میکردمهزار مرتبه شکر که رها ره چیزی نشد مدت دو روز در شفاخانه بودیمو بعدش مرخص شد مه هم به طبق خواستهای رها در یک از آپارتمان های نزدیک به آموزشگاه یکواحد خریدم و بعد دوهفته نقل مکان کردیم...