رها:_ دو روز بعد از اینکه از شفاخانه مرخص شدیم مهران یک واحد خرید و ما آنجا نقل مکان کردیم بخاطر کاری که کردم همه نگرانمشده بود مادرم بیشتر مهران هم چندین بار تاکید کرد که همچین حماقتی نکنم وقتی از اونجه کوچ میکردیم مادر مهران همرایم بدرفتار شده بود اما بعد مدتی او هم خوب شد حالا هم سهماه از بودنما در این خانه میگذرد رابطهای مه و مهران هم خوب شده بود دیگه هردو همدیگه ره عاشقانه دوست داشتیم موضوع سعید ره هم حل کر م و به مهران ثابت کردم که کلش دروغ بود و مهران هم بخاطر رفتارش ازمعذر خواهی کرد چندماه بعد هم قرار است اولین ثمرهای عشق مه و مهران هم به جمع ما بپیوندد با خانم کاکای مهران هم رابطهام خوب شده درست است مادرم است اما نمیتانم برش مادر بگویم سخت است کسی دیگهیی ره بعد سالها مادر خطاب کنی مهران هرشب در غذا پختن کمکام میکرد و چون زیاد در خانه کار نمیکردن حالا از برکت مهران خیلی چیزها ره یاد گرفتم...
شبیه حس رسیدن به نقطهی جوش است
مرا ببوس که هنگام رفتن از هوش است
تو خیره میشوی و برق میزند چشمم
چو برکه ای که به تصویر ماه منقوش است
بیا و شعلهورم کن که زندگی بیعشق
به پوچیِ زدنِ پُک به پیپِ خاموش است
تو آن دُری که برای همیشه هر صدفی
در آرزوی گرفتن میان آغوش است
به روی هرکس و هرچیز خط زدم جز تو
هر آنچه دور و برم هست و نیست مخدوش است
خدا کند که همیشه حواسمان باشد
که عشق، بازیِ یادم تو را فراموش است
مرا ببوس...
پایان....🫠