#نگارش۱#درس۱#پرورش_موضوعباراننرمش عجیبی از سوی پنجره ترغیبم میکند که عمیقتر ببویم.
تا یک سال پیش وقتی باران می آمد صدای تیک تیک قطرههای آن زودتر از عطر خوبش از کانال کولر بلند میشد و حالا اما، اتاق را از خانه تکانی محکم پارسال عوض کردهایم... شده یک خفهی کور که گاهی بوی رطوبت به زور از زیر درز و دورز در و پیکرش ، خودش را پرتاب میکند داخل... حالا هم بوی نم و رطوبت و جیغ کودکانهی برادرم مرا مطمئن میکنند که دارد باران می آید... نرم و سست آرام و خاموش...و مرا به کوچهی تاریک شب فرا میخواند تازه یادم می افتد که دیر وقتهای شب است و با لباسی مناسب با برادرم به پشت بام میرویم... رنگ لعاب خاک از روی ایزوگام های پوسیده رفته و غبار از روی پلههای سرسرای ورودی پشت بام، زدوده شده... باران عجیب پر پیچ و تاب به دل امشب زده...!
ماه نصفه و نیمه توی صورت زمین میتابد و به قول برادرم، انگار ستارهی دنباله دار از گردنبند آسمان کنده میشود و توی چالههای کوچک آب روی آسفالت ها دنباله میگیرد..!
دنیایش همینقدر کودکانه و شفاف است که بیا آرزو کنیم از الهام یک شب بارانی به فرداهایی در دوردست بگریزیم... و راست میگوید چه اشکالی دارد از روی همین پشت بام برویم صاف توی فردا؟! دقیق فرود بیاییم در رویا؟!!
گیاه خشکیدهی پتوس با برگهای پژمردهاش را درست زیر تیربرقی از نَمَکهای باران میگذارم...و قطرههای ظریف باران با لطافت روی برگهایش به رقص در میآیند...
گاه بوقی و گاه سوتی از دل سیاه و تیرهی شهر زیر پایمان بلند میشود و گاه نوری سرخ توی هالهی باران زدهی شب پراکنده میشود...
صورت کوچک و معصومش را باران گرفته و شیشههای عینکم میخندانندش...و او میگوید که مژهام افتاده... می گوید آرزو کن و بعد میخواهد که ببیند اگر درست گفتهام که روی کدام گونهام مژه افتاده آرزویم برآورده شود...!
خالی ام بی حس و حیران... تنها همین در ذهنم جای میگیرد که سریع تا این لحظه تمام نشده آرزو کن هرگز این لحظه های شیرین تمام نشوند...
فوت کوچکش توی صورتم مرا از خلسهی پرکابوس پایان این لحظهها در میآورد ، و من با لبخند رو به صورت گنگ و منتظرش میگویم که سمت چپ؛
لب هایش آویزان میشوند و پرتوی پر برق چشمهایش به آنی خاموش میشود... اشتباه شده...
انگار او هم میداند که آرزویم چه بوده که برآورده نمیشود!
و عجب یأس کوررنگی است اینکه بدانی اتفاقی هر چند بعید که دوست داشتهای اتفاق بیفتد، قرار نیست روی بدهد!!!؛
چشمهایم با همان لبخند پیش میروند و دستانم را از جیب لباسم در میاورم، و روی گونههای مرطوب پسر بچهی رو به رویم میکشم، فردا صبح است که از سرما ، خشکه بزنند...
حریفش نمیشوم به داخل اتاق بفرستمش، و بساط چاییمان را راه می اندازم... کلوچههای شیرین و... خشکی هوای این شهر عجیب ما را باران ندیده بار اورده... بارانش هم چندان چنگی به دل نمیزند، از بارانهای خسیس و دانه دانهی بهاری مانند است... نه عطر دی ماه دارد و رنگ اولین باران سال را... فقط امید مرا دارد که هنوز شهرمان را خشکسالی کامل در بر نگرفته و هنوز امید هست به باران ...
طفلک مظلومم بی خبر از فکرهای مغشوش درونم بهانه میگیرد که خوابش میآید به آلاچیق کناری میرویم و لباسم را در میاورم ، او میخوابد روی زانویم و من لباس را روی تنش میاندازم... سرما ندیدگی ضعیفمان کرده به کوچکترین بادی...
و شدهایم بیدی که نسیمی خنک و لذت بخش برایش حکم توفان دارد یکیمان از شدت، حسرتزدگی و توفانزدگی و دیگری از فرط کودکی...
دنیای عجیبی ست آدمی پس از گذراندن هزارهها نفس در بی نفسهایش...میرسد به نقطهای که در ابتدا آنجا بوده... و انتقام سختیست که مکان همان است لحظه همان و گذر زمان باعث شده ما دیگر آن آدمهای «همان» قدیمتر ها نباشیم!
ناگاه لالایی بی خود و بی اراده از زبانم جاری میشود و سکوت بارانزدهی شب با همراهی گربه سیاه خانه، شکسته میشود...
و خودم هم خوابم میگیرد ... با همان بغل کتابی که آوردهام زیر باران بخوانم با همان لباسهای اندک و همان خوراکیهایی که آورده بودیم!
حالا گربه سیاه ناله میکند و من نگرانم به آشپزخانه حیاط برود و برای فرار از سرما توی تنور سیاه بیفتد و خواب پشت پلکهایم دیگر مجال نگرانی برای گربه سیاه را نمیدهد...
ستایش نریمانی _پایهی دهم مدرسهی فرزانگان امین۳ اصفهان
دبیر: خانم افسانه سعادتی
C᭄𝄞
@negareshe10─━━━━⊱
🖋⊰━━━━─