شب های سرد را هیچ ژاکتی نمی فهمد دستان یخ کرده ام اما چرا. گونه های خیس را هیچ دستمال کاغذی نمی فهمد بالش خیسم اما چرا. گوشی تلفن چه می فهمد برای چه بوسیده میشود کفش هایم چه می فهمد چرا یک کوچه ی خاص را هر روز قدم می زنم و مادرم نمی داند چرا هر روزی که می گذرد، سال ها شکسته تر میشوم و تو هم حتما نمی دانستی جرم قتل عمد را وقتی که می گفتم بی تو می میرم..
من اینجا هرشب،به یادِ تو میبارم و توآن سرِشهر زیرباران اشکهای مَن بامعشوقه ات خاطره میسازی... عشقِ من پاییز که میگذرد اما خدا زمستانِ امسال را برایَت به خیربگذراند...
هیچکس از من مراقبت نکرد، مثل تکه یخِ عریانی وسط آفتاب داشتم ذره ذره آب میشدم و حتی یک نفر هم حواسش به من نبود! سرسخت به نظر میرسیدم و میشد روی من حساب کرد؛ در حقیقت اما شکنندهتر از آنی بودم که زیر آنهمه فشار و اندوه، یکه و تنها مقاومت کنم و نشکنم... به ظاهر ایستادهبودم اما از درون، مدتها بود که فرو ریخته بودم... آنقدر دوام آوردم،آنقدر خم نشدم، آنقدر مقاومت کردم و ایستادم؛ تا کوه شدم! در نهایت بعضی رودخانه میشدند، بعضی کوه... و من انتخاب کردم کوه باشم!
باید بگویم با همه اینها تو ریشه انداخته ای در سرزمین زنی که ویار باران دارد. آن اتفاق افتاد و من بعد گذشت سالها فهمیدم درختی که به آن تکیه داده بودم ابری که با آن عبور کرده بودم و بابونه ای که بوییده بودم تو بودی!
اگر تو نیایی زیباییام برای که باشد ؟ شالِ ابریشمیام برای که و گیسوانم که این همه سال پروردمشان ؟🍁🍂 @negahshear
چنان بوسه ای در میان لبهای من... چنان عاشقانه ای در میان آغوش من چنان صدایی از فرسنگها فاصله چنان پروانه ای در میان پرده ی اتاقم چنان قاصدکی در زیر باران ناگهانی اتفاق افتادی ، چنان آرزویی در میان دستان من... چنان اتفاقی یک گوشه از این دنیا چنان آهنگی در میان قلبِ من چنان حال قشنگی در میان جان من دیوانه جان ناگهانی اتفاق افتادی چنان دوستت دارمی در میان قلب و روح و ... تمامِ تمام من....
بابام همیشه میگه آدمی که خوبی رو نمیفهمه، بدیَم حالیش نیست! یه نگاه دوباره بندازین به روابطتون، فرقی نمیکنه از چه نوعی باشه، عاشقانه، دوستانه، فامیلی... اگه طرفتون خوبی و وفاداری و احترام سرش نمیشه، رفتن و بی وفایی و بدیتونم نمیفهمه... پس با خیال راحت توی دنیای حماقتاش جابذارینش و یه نفس عمیق بکشین و تنهایی به راهتون ادامه بدین!