پیچیده اش می کنی این قصه سر و ته ندارد این قصه جاریست تا تو هستی و من برایِ هربار دیدنت هزار بار نقشه میکشم... هزار بار زیرِ لب با خود جملاتی می چینم که آخرش ختم خواهد شد ... به لال شدن پیشِ چشمانت!
برای پاییز امسال، اون نیمهشبی رو براتون آرزو میکنم که شیشهی ماشین بخار کرده، قهوهی داغ داره دستاتونو گرم میکنه و کنار کسی که دوسش دارینو عمیقا دوستتون داره نشستید همون کسی که تاریکترین قسمتای روحتونو دید و به جای رفتن، اونارو بوسید و کنارتون موند؛ یهو از اعماق وجودش میگه: « من ترجیح میدم با تو سختی بکشم ولی با کس دیگه ای خوش نباشم»
نمی دانم گفته بودم یا نه من دور مانده ام از این نسل جایی کنار سماور و قوری حجری مادربزرگ جایی کنار بوی باران و خاک و اقاقی ها من دور مانده ام از امروز و فردای این امروزی ها و هر روز میان باور های پاک دیروز جایی که حرمت معنا داشت باور مقدس بود عشق حیا داشت روزگار می گذرانم!
بايد آنقدر دوستت بدارم كه اگر روزی خدا گفت چه چيز در دنيا را تا هميشه می خواهی ؟ بی ترديد بگويم : او را می خواهم خدا جان ... اصلا بايد آنقدر عاشقت شوم تا قصه ی ليلی و مجنون فراموش شود ! و قصه یِ من و توبر سَر زبان ها بیافتد ...
می خواهم مثلِ قدیمی ها خوشبخت باشیم یک خوشبختیِ ساده ی دوست داشتنی یک ایوان و عصرهایِ جمعه تکیه دادن به یک صندلی و زیرِ لب زمزمه کردنِ یک شعر شنیدنِ صدایِ بازیِ بچه ها
صدا کردن نام تو جانم شنیدن از زبان تو ... و هزاران حرفِ نگفته را با یک نگاه با یک سکوت گفتن
می خواهم تمامِ قانون هایِ این زندگی هایِ امروزه را دور بی اندازم از نو قدیمی شوم و به مادربزرگ از دنیا رفته ام در دل بگویم : راست می گفتی جانِ دل قدیم ترها تعهد حرمت داشت عشق عشق بود ... !
شهرزاد خوبی نبودی... و آخر این قصه نیمه کاره ماند... می نشینم کنار تخت و برای جای خالیت، شعری را که دوست داشتی، می خوانم... دست های سایه ات را می گیرم... نوازشش می کنم و رو به این آخرین تکه ای از تو، که باقی مانده است در من هنوز، می گویم: می دانی؟ من یک عادت عجیب دارم... آنهایی را که می روند بیشتر دوست دارم
یڪی از همین جمعه ها، خودم را بر می دارم می برم میان پیاده رو های همیشه مرده ی ای شهر، ڪه هیچ لبخند آشنایی، نمی یابی در آن. یا بهتر بڪَویم، لبخندی نمی یابی! در مرکزی ترین نقطه اش می نشینم، پایم را در یڪ ڪفش می ڪنم، که یا همین حالا آشناترین لبخند دنیا را، تحویل من می دهی! یا من، همه ی روزهای باقی مانده را همین جا می نشینم! خط و نشان نمی ڪشم، اما باور ڪن، من دیڪَر، نڪَاه غریبه ها را تاب و توانم نیست!
در هوا حل می شوم به وقت دلتنگی؛ می نشینم بر بادِ شمال؛ دل به آب می زنم؛ با دستِ موج؛ انگشتانِ پایت را لمس می کنم؛ به خاک می نشینم؛ در عطرِ گلی به مشامت میرسم. "تو" هر کجای این دنیا که باشی؛ خودم را به حوالی ات می رسانم هیچ راهی برای دوری کردن نداری! وقتی این "من" باشم که دوستت دارم… این "من" باشم که دوستت دارم!
بیا فرار کنیم شب که شد تو بیا من هم دو فنجان شمعدانی ها چند دست لباس برایِ تو کفش هم که نمی خواهیم بر می دارم می نشینم پشتِ پنجره تا آمدنت با خدا حرف می زنم و می گویم : خدا جان! ما داریم دیگر دور می شویم تا جز خودمان چیزی نردیک به عاشقانه هایمان نباشد تو هم خدایی کن و نگذار دستِ روزگار به ما برسد ... آمین
من از پرسشِ تكرارى هيچگاه خسته نمى شوم همين پرسشِ اين روزها: چشمانت رنگِ ديگرى دارد عاشق شده اى ؟ و من به لبخندى اكتفا كنم و در دل بگويم عاشق؟ مجنون شده ام ! مجنون تمامِ اين روزها به فداىِ آن روز كه من جايى كنارِ خاطره هايم خواهم نوشت : آغوشش عشق بود ...
هیچ می دانستی دوباره از نو دوست داشتنت، مثل رنگین کمان است بعد از روزها و هفته ها باران؟! نه از آن باران های شاعر خوشحال کُن و عاشق هوایی کُن، نه! از آن باران های کشاورز بیچاره کُن؛ از آن باران ها که سیل می شوند و خانه خراب می کنند؛ از آن باران های بد!... هیچ می دانستی دوباره دوست داشتنت رنگین کمانِ پس از باران است!؟