یادمه همکلاسیهام بخاطر اینکه دماغم گندهست مسخرم میکردن منم رفتم پیش مدیر مدرسه شکایت کنم ازشون، مدیر اومد دفتر منو دید یه نگاهی به دماغم انداخت گفت کار این داشناموز رو زودتر راه بندازین فضای دفتر کوچیکه.
⏪ *جهت عضویت در کانال تلگرامی به لینک زیر بپیوندید:*
#داستان شیخی بودکه به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید:
- لااله الا اللّه
طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت: طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است!
آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟!
⏪ *جهت عضویت در کانال تلگرامی به لینک زیر بپیوندید:*
میگوید: مثــل همیشہ در متــرو نشستہ بودم و مثل همیشہ افرادے بہ مـن خیره شده بودنــد (از روے کنجکاوے یا تأســف، یا شایـد هم تنـــفر) کہ برایم مهــم نبود!😇
یکــ خانمے روبروے من نشسته بود کہ بہ من نگاه میکــرد و من تا نگاهش میکردم تا لبخند بزنم ( لبـــخند البتہ پیدا نیسـت از زیر ایـن حجــاب) نگاهــش را سریــع برمیگرداند کہ مثلا من را زیر چشمی دید نمیزده..☹️😅
اینقـدر این کار را تکرار کرد کہ من با خودمــ گفتم:
حتما بـرم باهاش صحبت کنم و توجیه ش کنـم ... دیدم بلند شــد، کیفـش را برداشت و همیــن کہ خواست پیاده شود ، سمت من آمد و یکــ کاغذے را تا کرد و به من داد و رفت!😳
بر طالب العلم لازم است پیش از پذیرش هر گونه مسئولیت در مناصب دینی و دنیوی در علم کمال و مهارت حاصل کند، زیرا هنگام نشستن بر کرسی از کسب علم عار می کند، به همین خاطر حضرت عمر رضی الله عنه فرمودند: «تَفَقَّهُوا قَبلَ أَنْ تُسَوَّدُوا» قبل از رسیدن به مقام سرداری عـلـم بیاموزید.💌🌿
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
هشام بن عروه فرمود: در زمان کودکی پدرم همه ما را جمع نموده و فرمود: فرزندانم علم بیاموزید، زیرا شما اکنون کوچکترهای قوم هستید فردا سردار قوم قرار می گیرید، ذلت و خواری برای آن شیخ و مقتدایِ قومی است که اگر از او سوالی شود از جواب آن عاجز است، بسیار بد است که شخص بر مسند قضا و افتا تکیه زند اما اهلیت آن را نداشته باشد.🌾✨"
پیرمردی با پسر، عروس و نوهاش زندگی میکرد. او دستانش میلرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی میتوانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیفکاری پیرمرد ناراحت شدند و گفتند: "باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، وگرنه تمام خانه را به هم میریزد." آنها یک میز کوچک در گوشهی اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسهی چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده او را سرزنش میکردند، پدربزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت. یک روز عصر، قبل از شام، پدر متوجه پسر چهار سالهاش شد که با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر رو به او کرد و گفت: "پسرم، چی درست میکنی؟" پسر با شیرینزبانی گفت: "برای تو و مادر جانم کاسههای چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید."
✍ یادمان بماند که: "زمین گرد است..." این داستان یادآوری میکند که با بزرگان مهربان و با احترام برخورد کنیم. رفتار ما با دیگران به نسلهای آینده منتقل میشود و به خود ما بازمیگردد. همانگونه که با دیگران رفتار میکنیم، با ما رفتار خواهد شد.
⏪ *جهت عضویت در کانال تلگرامی به لینک زیر بپیوندید:*
دو برادر مادر پیر و بيماري داشتند. با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد. چندی نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق. همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد: به حرمت برادرت تو را بخشيدم برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت: يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ، آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست .َ ندا رسيد : آنچه تو ميکنی من از آن بینيازم ولی مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست...
⏪ *جهت عضویت در کانال تلگرامی به لینک زیر بپیوندید:*
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرعه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حبس البول مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟ هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟
قابل توجه مسئولین محترم....
⏪ *جهت عضویت در کانال تلگرامی به لینک زیر بپیوندید:*