#قسمت دوم
#سرگذشت دختری به نام مهرناز
خودمو انداختم تو بغل آنا
نگاهی به پست سرم کرد و گفت پس مامانت کو
بابا نزدیکتر اومد و سلام داد و در حالیکه داست کفشهاشو میکند گفت آنا چیزی داری به ما بدی بخوریم داریم از گشنگی تلف میشیم
بابام سعی داشت ناراحتیش و قایم کنه و من با بچگیم اینو درک میکردم
آنا وارفته کنار رفت و گفت بفرما تو مادر
پس زنت کو
بابا بدون هیچ جوابی رفت تو
آنا دستش و گذاشت زیر چونه منو بلند کرد و نگاهی به چشام کرد و گفت دعواشون شده
میدونستم که اجازه ندارم حرفی بزنم
دوییدم سمت خونه و رفتم کنار بابا که رو مبل نشسته بود نشستم
آنا نگاهی به ما کرد و لاالله الاالله ی گفت و رفت سمت آشپزخونه
آقاجون از تو انباری تو حیاط بیرون اومد و رفت شیر آب و باز کرد و دستاشو و شست و با دستای خیس رو شلوار و پیرهنش کشید تا خاکهاشو بگیره
و همونطور که سرش پایین بود اومد سمت خونه
نگاهش که به کفشهای ما افتاد سر بلند کرد و نگاهی به سمت پنجره کرد که من از اونجا داشتم آقاجون رو میپاییدم
سلام دادم زود و آقاجون لبخندی بهم زد و دمپایی هاشو درآورد و اومد تو خونه
بابام به احترامش بلند شد
آقاجون اشاره کرد که بشینه
و اومد رو تشک کوچیکی که آنا براش درست کرده بود نشست
نگاهی به دور و برش کرد و رو به بابام گفت برو یه چایی برا خودم و خودت بریز
من زود گفتم منم میخورم
چایی خیلی دوس داشتم مخصوصا چای شیرین
بابام بلند شد و رفت سمت آشپزخونه
یکم طول کشید تا بیاد
آقاجون نگاهی بهم کرد و دستش و کرد تو جیب پیرهنش و یه شکلات دراورد و نشونم داد
انقدری گرسنه بودم که از هر چیز قابل خوردنی استقبال کنم و بلند شدم و رفتم سمتش و شکلات و گرفتم و تشکر کردم
آقاجون دستمو گرفت و کشید سمت خودش و گفت بیا بشین کنارم ببینم چرا چشات انقد غم داره
سرمو انداختم پایین و آروم خزیدم بغل آقاجون
دوباره تکرار کرد که چی شده چشات انقد غم داره
آروم لب زدم هیچی
بابا و آنا با سینی چای اومدن تو پذیرایی
آنا یه دستش به سرش بود و یه دستش رو زانوش
بابام سینی چای و گذاشت جلو آقاجون و من زود استکانی که برامن بود و برداشتم
بابا گفت صبر کن داغه اما من تشنه ام بود زبونم خشک شده و بود بی هوا همه رو خوردم یکم گلوم سوخت و چشام اشکی شد
شروع کردم به گریه اما نه از سوزش گلوم از سوزش قلبم انگار پناهگاهی پیدا کرده بودم برای دردهام.
آنا برامون شام اورد و خیلی گشنه بودم با ولع خوردم
بعد شام همونجا کنار آنا دراز کشیدم خوابم می اومد
چشامو بستم
آنا از بابا پرسید چی شده باز دعواتون شده
چرا دلتون برای این طفل معصوم نمیسوزه
صدای گریه بابا باعث شد چشامو باز کنم
اما تکون نخوردم
بابا دستاشو گذاشته بود رو صورتش و گریه میکرد
آقاجون نیم خیز رفت سمتش و گفت چی شده پسر چرا گریه میکنی
آنا با گوشه چارقدش چشاشو پاک میکرد و میگفت ننه اولسون بالا(مادرت بمیره برات)
خواب از سرم پرید اما تکون نمیخوردم که حرفهاشونو بزنن منم بشنوم
اقاجون دستش و گذاشت رو بازوی بابا و گفت هر موقع تونستی بگو ما هم بدونیم چی شده
آنا گفت چی شد مادر نسرین چیزیش شده
حرفتون شده
بابا یکم که آروم شد گفت اینبار دیگه فرق داره باید تموم بشه
آقاجون تکیه داد به پشتی و گفت میدونستم این دختر زن زندگی نمیشه
آنا گفت بس کن مرد الان وقت این حرفهاس اخه
بابا گفت راس میگه من کور بودم فکر میکردم درست میشه فکر میکردم سر عقل میاد
اما دلش با من نبود
دیگه کافیه بزار بره پی اونی که زندگیش و ریخت پای اون
آنا محکم زد رو صورتش و گفت خدا مرگم بده یعنی چی
آقاجون لاالله الاالله گفت و دستش و کشید به ریشهای بلندش و گفت الان کجاس
بابا گفت نمیدونم شناسنامه و طلا و مدارکش و برداشت دنبال اون یارو رفت
آقاجون بلند شد و طول و عرض پذیرایی رو راه رفت و هر لحظه حالش بدتر میشد
با صورت سرخ شده در حالیکه تعادلش و به سختی حفظ میکرد اومد سمت بابا و گفت این حرف وهمینجا دفن میکنی و هیچ جا نمیگی
برو اقدام کن و طلاقش بده بی سر و صدا
حس کردم کسی چنگ انداخته به گلوم و میخواد خفه ام کنه
یعنی چی طلاق
اصلا طلاق چی هست
یعنی مامان برمیگرده
بابا گفت دیگه چاره ای ندارم مجبورم
در حق منی که همه زندگیمو ریختم بپاش نامردی کرد
آنا گفت چند بار بهت گفتم زن جماعت آزادی بیش از حد باید نداشته باشه
چند بار گفتم چشمت رو زندگیت باشه.
#ادامه دارد....