و آنگاه که مرا دید، حیرت زده نگاهم کرد و گفت: تو را جایی دیدهام!
فقط نگاهش کردم و شاید همین یک نگاه خودش سوال بود؛
ادامه داد، عطرت به عطرِ میان کتابها میماند، آیا تو همانی نیستی که تو را میان واژهها زندگی کرده بودم؟!...
دوستش دارم؛ دوستم دارد؛ دوستش خواهم داشت؛ تا ابد دوست میدارد مرا... و دوستداشتنِمان به یک"دوستتدارم" گفتن خلاصه نمیشود. دوستشدارم بهگونهی دیگر؛ دوستمدارد با تمنای بیشتر. نه به شبیهٔ هیچکدام از عشقهای امروزی، حتی نه به شبیهٔ عشقهای دیروزی؛ که ما بهگونهٔ دیگر عاشق شدهایم. نه برای امروز؛ نه یکمحبت برای فردا و پسفرداها؛ ما در عاشقی، هُمان بینهایتها را پیشه گرفتهایم. نه عشقِ سلانهسلانه، نه برای تفرج، نه برای لحظهی ابتهاج، بل با خیالِ ابدیشدن در کنارِهم، با سرعتِ نور در افزایش ذراتِ عشق و برای لمسِ خوشبختیِ بیکران، همدیگر را دوست میداریم. ما در وجودِ هم، شبیهٔ خون در رگهای همیم؛ و نفس برای یکعمر زندگی. ما ابدِ هم، ما حالِ هم، ما آیندهی هم و ما جانِ همیم؛ که ما بهگونهٔ دیگر عاشق شدهایم.
و بعضیها حیفاند؛ برای دور بودن، برای مجازی بودن، برای صحبت از پشتِ گوشی... آنها نباید با وجودِ اینهمه خوبیِ که دارند دور میبودند. این انسانهایخوب و رفیقهاینجیبِ از راه دور، برای مجازیبودن حیف هستند؛ آنها را باید از صفحهی موبایل بیرونکشید و یکدلِسیر به آغوشکشیده و برای همیشه دستش را گرفت و نزدیکش ماند؛ حیف است که خوبترینهایمان، دورترینهایمان باشند
بعدِ پانزدهسال، باردار شدهبود؛ ماهِ هشتمش بود و از قریه به شهر برای معاینه آمدهبود؛ و داکتر جنسیتِ طفلش را دوقلوییدختر گفتهبود؛ وقتی دوباره به خانه رفتند، مادرشوهر به شوهرش خبرِ "دختر" بودنِ دوقلوها را داد. شوهر به جرمی دختر زاییدن بعدِ پانزده سال انتظار، به قدری زن را کتکزد که مادر زنده و اما دوقلوها در بتنش از دنیا رفتند. آیا هیچکسی خبر نشد؟ و آیا هیچکسی صدای فریادهای زن را نفهمید و یا همه آنجا، کَر و کور و لال و شَل بودند؟!
رنجِ هیچ انسانی را نمیشود با رنجِ انسانِ دیگر مقایسه کرد؛ شدتِ دردِ هر انسان را فقط خودش میداند. مادرِ که فرزندش را از دستداده دردش بالاتر از زنی که شوهرش را از دستداده نیست؛ مادر به نوعِ خود درد میکشد و همسر به نوعِ خود. پدرِ که جیبش خالی و سفرهاش خالیتر است، نمیتواند بگوید دردش از دردِ پسرِجوانی که معشوق رهایشکرده بیشتر است. شدتِ دردِ هر انسان، به خودش معلوم است؛ و نمیشود درد را به ترازویی گذاشت و برای هر کس به اندازهی اجازهٔ دردکشیدن داد. ما نمیدانیم در زندگی بقیه چی میگذرد و تا زمانی با کفشِ کسی راه نرفتیم؛ نمیتوانیم از سختیهای راهش حرف بزنیم. هر انسان فقط خودش میداند که در کدام نبردی در حالِ مبارزهاست و چقدر تنش زخم برداشته. ما نمیتوانیم برای کسی که از دردِ زخمِ ناله میکند بگوییم: "در دنیا انسانهای دردمندتر از تو وجود دارد، پس تو حق نداری برای دردِ خودت گریه کنی. " چون که دردِ هر کس را خودش میداند و راست است که میگویند: "جانازجان جداست!"