🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀
﷽
◽️هدف از کانال جلب رضایت اللهﷻ است لطفاً همراهیمون کنید☔️🌿
◽️والله قسم در روز قیامت حسرت یک لحظه ثواب را خواهیم خورد.♻
◽️کپی حلال میباشد📑
◽️نشر مطالب ودعوت دوستانتان صدقه جاریه محسوب میشود↬
لینک کانال ما👇
@Moslm_990
امیر قاهره، شجاع الدین شَرَزی میگوید: نزد مردی از اهل صعید مصر بودم... او پیری بود با پوست سبزه؛ ناگهان فرزندان او به نزدش آمدند که بسیار سفیدپوست و زیبا بودند... از او دربارهی آنان پرسیدیم. گفت: مادرشان فرنگی است و با او داستانی دارم. از او دربارهاش پرسیدم... گفت: جوان که بودم به شام رفتم ... در آن هنگام شام در اشغال صلیبیان بود؛ مغازهای را اجاره کردم و در آن کتان میفروختم... در حالی که در مغازهام بودم همسر یکی از فرماندهان صلیبی به نزد من آمد و زیباییاش مرا جادو کرد... به او جنس فروختم و بسیار تخفیفش دادم... وی رفت و پس از چند روز بازگشت و باز با تخفیف به او جنس فروختم... او همینطور به نزد من رفت و آمد میکرد و من نیز با دیدن او خوشحال میشدم تا جایی که دانستم عشق او در دلم افتاده... وقتی کار به اینجا رسید به پیرزنی که همراه او بود گفتم: دل به فلانی بستهام، چگونه میتوانم به او برسم؟ گفت: او همسر فلان فرمانده است و اگر کار ما را بداند هر سهمان را خواهد کشت! همچنان دلبستهی او بودم تا آنکه از من پنجاه دینار خواست و قول داد که آن به خانهام بیاورد... تلاش کردم تا آنکه پنجاه دینار گیر آوردم و به او دادم... آن شب در خانهام منتظرش ماندم تا آنکه آمد... با هم خوردیم و نوشیدیم... هنگامی که پاسی از شب گذشت با خود گفتم: از خداوند شرم نمیکنی در حالی که در غربت در برابر خداوند همراه با زنی نصرانی معصیتش میکنی؟! آنگاه به آسمان چشم دوخت و گفتم: خداوندا شاهد باشد که از روی حیا و تقوای تو از این زن نصرانی پاکدامنی پیشه کردم... سپس از بستر آن زن دوری کردم و در بستری دیگر خوابیدم... او که چنین دید برخاست و در حالی که خشمگین بود از خانهام رفت... صبح به مغازهام رفتم... هنگام چاشت آن زن در حالی که ناراحت بود از کنار مغازهام گذشت، گویی چهرهاش ماهی تابان بود... با خود گفتم: تو کی هستی که بتوانی در برابر چنین زیباییای عفت پیشه کنی؟ تو ابوبکری یا عمر؟ یا آنکه جنید عابدی؟ یا حسن بصری زاهد؟! همینطور در حال حسرت خوردن بودم تا از کنار من گذشت... به دنبال پیرزنِ همراه او رفتم و گفتم: به او بگو امشب برگردد... گفت: به حق مسیح سوگند که نمیآید مگر در مقابل صد دینار... گفتم: باشد... با زحمت بسیار آن مبلغ را جمع کردم و به او دادم... شب هنگام در خانه منتظرش ماندم تا آنکه آمد... انگار ماه به نزد من آمده بود... هنگامی که با هم نشستیم دوباره ترس خدا به دلم آمد... چگونه میتوانستم با یک کافر، او را معصیت کنم؟ بنابراین از ترس خداوند او را ترک گفتم... صبح هنگام به مغازهام رفتم در حالی که قلبم هنوز مشغول او بود... هنگام چاشت باز آن زن در حالی که خشمگین بود از کنار مغازهام گذشت... تا او را دیدم خود را برای رها کردنش ملامت کردم و همچنان در حسرت او بودم... باز به آن پیرزن درخواست کردم که او را به نزد من بیاورد. گفت: نمیشود، مگر با پانصد درهم... یا در حسرتش بمیر! گفتم: باشد... و تصمیم گرفتم مغازه و اجناسم را بفروشم و پانصد دینار به او بدهم... در همین حال ناگهان جارچی صلیبیها در بازار ندا زد که: ای مسلمانان؛ آتش بس میان ما و شما پایان یافته و همهی بازرگانان مسلمان را یک هفته مهلت میدهیم تا بروند... باقیماندهی کالاهای خود را جمع کردم و در حالی که قلبم آکندهی حسرت بود از شام بیرون آمدم... سپس به تجارت کنیزان روی آوردم تا محبت او از قلبم برود... سه سال گذشت، سپس نبرد حطین روی داد و مسلمانان همهی سرزمینهای ساحل را از صلیبیان پس گرفتند... از من برای ملک ناصر کنیزی خواستند... کنیزکی زیبا نزد من بود که آن را به صد دینار از من خریدند و نود دینار به من دادند و ده دینار آن باقی ماند... پادشاه گفت: او را به خانهای که زنان اسیر نصرانی در آن هستند ببرید و یکی از آنها را در مقابل ده دینار برگزیند. هنگامی که در خانه را برایم گشودند آن زن فرنگی را دیدم و با خود بردم... هنگامی که به خانهام رسیدم به او گفتم: مرا میشناسی؟ گفت: نه. گفتم: من همان دوست بازرگان تو هستم که صد و پنجاه دینار از من گرفتی و گفتی: جز با پانصد دینار به من دست نخواهی یافت! اکنون با ده دینار صاحب تو شدهام! گفت: أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله... اسلام آورد و اسلامش نیکو شد و با وی ازدواج کردم... پس از مدتی مادرش صندوقی برایش فرستاد؛ هنگامی که آن را باز کردیم هر دو کیسهی دیناری را که به او داده بودیم در آن یافتیم... در اولی پنجاه دینار و در دومی صد دینار... همچنین لباسی که همیشه با آن میدیدمش در آن صندوق بود... او مادر این فرزندان است و این غذا را نیز او پخته است!
🌾🌸هنگامی که پیامبر خدا صل الله علیه وسلم به مدینه آمد و انصار و مهاجران شادیکنان به پیشواز او آمدند و در خانهی ابوایوب منزل گرفت، گروه گروه از مردم برای دیدار با رسول خدا صل الله علیه وسلم به منزل ابوایوب آمدند...
🌾🌸ناگهان ام سلیم انصاری از میان جمع مردم بیرون آمد و خواست با ارزشترین چیزی را که در دنیا دارد تقدیم پیامبر خدا صل الله علیه وسلم کند و چیزی را محبوبتر از فرزند خود نیافت، فرزندش انس را به خدمت پیامبر صل الله علیه وسلم آورد و گفت: ای رسول خدا این انس است؛ با شما میماند و خدمت شما را میکند و خود رفت...
🌾🌸انس نزد رسول خدا صل الله علیه وسلم ماند و صبح و شب خدمت او را نمود.اما ام سلیم چنین نبود که در برابر مردم نیکوکاری کند و خود را فراموش نماید. بلکه زندگی شخصی او و رسیدگیاش به شوهرش و رضایتش به تقدیر خداوند نیز عجیب بود...
🌾🌸ام سلیم از ابوطلحه صاحب فرزندی زیبا به نام ابوعمیر شد، ابوطلحه او را بسیار دوست داشت و بلکه رسول خدا صل الله علیه وسلم آن کودک را دوست داشت و هرگاه او را میدید که با پرندهای به نام «نُغَیر» بازی میکند میفرمود: ابوعُمیر، چه خبر از نُغَیر؟!
🌾🌸فرزند ابوطلحه بیمار شد و او بسیار اندوهگین شد. روزی بیماری کودک شدت گرفت و ابوطلحه به سبب کاری نزد رسول خدا صل الله علیه وسلم رفت و دیر از نزد او بازگشت...
🌾🌸کودک در پی شدت بیماری درگذشت، در حالی که مادرش نزد او بود.اهل خانه برای او گریستند اما ام سلیم آنان را آرام کرد و گفت: به اباطلحه چیزی نگویید تا خودم قضیه را برایش بازگو کنم...
🌾🌸 سپس پیکر کودک را در گوشهی خانه گذاشت و پارچهای بر آن انداخت و غذای ابوطلحه را آماده کرد. هنگامی که ابوطلحه به خانه بازگشت از حال کودک پرسید...
🌾🌸ام سلیم گفت: آرام شد. امیدوارم الان راحت باشد.ابوطلحه خواست نزد او برود اما ام سلیم نگذاشت و گفت: الان راحت است تکانش نده.سپس غذایش را آورد.
🌾🌸پس از آنکه ابوطلحه شام را خورد به خلوت رفتند و دمی با هم بودند.هنگامی که دید ابوطلحه سیر است و وضع روحی خوبی دارد به او گفت:ای اباطلحه به نظرت اگر کسانی امانتی را به خانوادهای بدهند، سپس خواهان امانت خود باشد، آیا آن خانواده حق دارند از دادن امانت سر باز زنند؟گفت: نه...
🌾🌸سپس گفت: آخر کسانی امانتی را نزد این خانواده نهاده بودند و مدتی طولانی نزدشان ماند تا جایی که گمان کردند صاحب آن هستند... اکنون که صاحبان آن آمدهاند دلشان نمیآید آن را پس دهند!
💠خدای من! از هیاهوی دنیا خسته ام ✖ مرا بـــــازیچه ی خود کرده ⌛ گناه را برایم زیبا بد را خوب و خوبی را زشـــــت... پنـــــاه میبرم به تو دستهایم خالیستــــــــــ
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید: روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم، تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم، پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه باخبر ساختم. پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت : برو و به خانواده ات بده.
به طرف خانه به راه افتادم ... در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند. آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد . بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند . اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه بر می گشتم . روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم . که ناگهان ابو نصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای ! در خانه ات خیر و ثروت است... گفتم: سبحان الله... از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد، و همراهش ثروت فراونی است. گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است، پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد . سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده...
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی نیاز ساختم. درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم، ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد. کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند ، و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند . به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند ... گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد... سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه "شهوت پنهانی" وجود داشت،
از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم... چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم: آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ گفتند : این برایش باقی مانده ... و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم . سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت . . . . . . .
خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد، پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کارخیری را خالصانه وصرفا برای الله تعالی انجام دهیم .
کتاب "وحی القلم"
🟢 مثال ڪسے ڪہ پروردگارش را ذڪر مےڪند و ڪسے ڪہ پروردگارش را ذڪر نمےڪند، مانند شخص زنده و مرده است.
🌾🌸آری تاریخ ام شریک را به یاد دارد.و همینطور غمیصاء مادر انس بن مالک کسی که رسول خدا صل الله علیه وسلم دربارهاش میفرماید: «به بهشت واردشدم ودرمقابل خودصدای پایی شنیدم، ناگهان دیدم او غمیصاء بنت ملحان است»...
🌾🌸زنی شگفتی ساز،در آغاز زندگی مانند دیگر دخترانِ آن دوران، در جاهلیت زندگی میکرد.سپس با مالک بن نضر ازدواج کرد.هنگامی ظهور اسلام،گروهی از انصاریان دعوت آن را لبیک گفتندو ام سلیم نیز همراه با سابقان نخست، اسلام آورد...
🌾🌸سپس اسلام را بر همسرش عرضه کرد اما نپذیرفت و بر وی خشم گرفت و از او خواست همراه با وی از مدینه به شام برود.اما ام سلیم نپذیرفت.مالک به شام رفت وهمانجا درگذشت...
🌾🌸وی زنی خردمند و زیبا بودو به همین سبب مردان زیادی در خواستگاری او از یکدیگر پیشی میگرفتند.تا آنکه ابوطلحه که هنوز مسلمان نشده بود به خواستگاری وی آمد...
🌾🌸ام سلیم به وی گفت: من تو را میپسندم و هیچ زنی خواستگاریِ کسی مانند تو را رد نمیکند. اما تو کافری و من مسلمانم اگر مسلمان شوی همین را به عنوان مهریه میپذیرم و چیزی دیگر نمیخواهم...
🌾🌸ابوطلحه گفت: اما من دین دارم.ام سلیم گفت: ای اباطلحه مگر نمیدانی خدایی که آن را میپرستی چوبی است که زمین روییده و فلان حبشی آن را نجاری کرده؟
🌾🌸گفت: آری...گفت: پس ای اباطلحه آیا خجالت نمیکشی خدایی را بپرستی که از زمین روییده و فلان نجار حبشی آن را ساخته؟ اگر ایمان بیاوری مهریهای دیگر از تو نمیخواهم...
🌾🌸ابوطلحه گفت: باشد تا فکر کنم.آنگاه رفت و سپس بازگشت و گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله...
🌾🌸ام سلیم بسیار خوشحال شد و به فرزندش انس گفت: ای انس مرا به ازدواج اباطلحه در بیاور، و به ازدواج او درآمد...
🌾🌸هیچ مهریهای باارزشتر از مهریهی ام سلیم نیست... مهریهاش اسلام بود!
🌾🌸بینید چگونه در راه اسلام حتی مهریهای نگرفت و حق خود را نادیده گرفت؟
🌾🌸آری... ببینید دختری که تنها در راه یک هدف که اسلام است، زندگی میکند چگونه با ارزش میشود و مقام و منزلتش بالا میرود و مردم به او روی میآورند..
يک مردی در حال تمیز کردن اتومبیل جديدش بود كودک ۶ ساله اش تكه سنگی برداشت و بر روی بدنه اتومبيل خطوطی را انداخت،
مرد آنچنان عصبانی شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده.
در بيمارستان به سبب شكستگی های فراوان انگشت های دست پسر قطع شد
وقتی كه پسر چشمان اندوهناک پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد؟"
آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد
حيران و سرگردان از عمل خويش روبروی اتومبيل نشسته بود و به خطوطی كه پسرش روی آن انداخته بود نگاه می كرد. او نوشته بود "دوستت دارم پدر " روز بعد آن مرد خودكشی كرد
خشم و عشق حد و مرزی ندارند دومی (عشق) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه
اشياء برای استفاده شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند
در حاليكه امروزه از انسانها استفاده می شود و اشياء دوست داشته می شوند.
همواره در ذهن داشته باشيد كه:
اشياء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند
مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند
مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان می شود
مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت می شود
مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود
مراقب شخصيت خود باشيد كه اینگونه ساخته میشود و به سرنوشت شما تبدیل می شود