درين زندان، براي خود هواي ديگري دارم
جهان، گو بي صفا شو، من صفاي ديگري دارم
اسيرانيم و با خوف و رجا درگير، اما باز
درين خوف و رجا من دل به جاي ديگري دارم
درين شهر ِ پر از جنجال و غوغايي، از آن شادم
که با خيل ِ غمش خلوت سراي ديگري دارم
پسندم مرغ ِ حق را، ليک با حقگويي و عزلت
من اندر انزواي خود، نواي ديگري دارم
شنيدم ماجراي هر کسي، نازم به عشق خود
که شيرينتر ز هر کس، ماجراي ديگري دارم
اگر روزم پريشان شد، فداي تاري از زلفش
که هر شب با خيالش خوابهاي ديگري دارم
من اين زندان به جرم ِ مرد بودن ميکشم، اي عشق
خطا نسلم اگر جز اين خطاي ديگري دارم
اگر چه زندگي در اين خراب آباد زندان است-
- و من هر لحظه در خود تنگناي ديگري دارم
سزايم نيست اين زندان و حرمانهاي بعد از آن
جهان گر عشق دريابد، جزاي ديگري دارم
صباحي چند از صيف و شتا هم گرچه در بندم
ولي پاييز را در دل، عزاي ديگري دارم
غمين باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستين: پاييز
گه با اين فصل، من سر ّ و صفاي ديگري دارم
من اين پاييز در زندان، به ياد باغ و بستانها
سرود ِ ديگر و شعر و غناي ديگري دارم
هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاييز
که هر روز و شبش حال و هواي ديگري دارم
چو گريه هاي هاي ابر ِ خزان، شب، بر سر ِ زندان
به کنج ِ دخمه من هم هاي هاي ديگري دارم
عجايب شهر ِ پر شوري ست، اين قصر ِ قجر، من نيز
درين شهر ِ عجايب، روستاي ديگري دارم
دلم سوزد، سري چون در گريبان ِ غمي بينم
براي هر دلي، جوش و جلاي ديگري دارم
چو بينم موج ِ خون و خشم ِ دلها، ميبرم از ياد
که در خون غرقه، خود خشم آشناي ديگري دارم
چرا؟ يا چون نبايد گفت؟ گويم، هر چه بادا باد!
که من در کارها چون و چراي ديگري دارم
به جان بيزار ازين عقل ِ زبونم، اي جنون، گُل کن
که سودا و سَرِ زنجيرهاي ديگري دارم
بهايي نيست پيش ِ من نه آن مُس را نه اين بَه را
که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهاي ديگري دارم
دروغ است آن خبرهايي که در گوش تو خواندستند
حقيقت را خبر از مبتداي ديگري دارم
خداي ساده لوحان را نماز و روزه بفريبد
وليکن من براي خود، خداي ديگري دارم
ريا و رشوه نفريبد، اهوراي مرا، آري
خداي زيرک بي اعتناي ِ ديگري دارم
بسي ديدم "ظلمنا" خوي ِ مسکين"ربنا"گويان
من اما با اهورايم، دعاي ديگري دارم
ز "قانون" عرب درمان مجو، درياب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من "شفاي" ديگري دارم
بَرَد تا ساحل ِ مقصودت، از اين سهمگين غرقاب
که حيران کشتيت را ناخداي ديگري دارم
ز خاک ِ تيره برخيزي، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کيمياي ديگري دارم
تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نيست، بينا شو
بيا کز بهر چشمت توتياي ديگري دارم
همه عالم به زير خيمهاي، بر سفرهاي، با هم
جز اين هم بهر جان تو غذاي ِ ديگري دارم
محبت برترين آيين، رضا عقد است در پيوند
من اين پيمان ز پير ِ پارساي ديگري دارم
بهين آزادگر مزدشت ميوه? مزدک و زردشت
که عالم را ز پيغامش رهاي ِ ديگري دارم
شعورِ زنده اين گويد، شعار زندگي اين است
اميد! اما براي شعر، راي ديگري دارم
سنايي در جنان نو شد، به يادم ز آن طهوري مي
که بيند مستم و در جان سناي ديگري دارم
سلامم ميکند ناصر، که بيند در سخن امروز
چنين نصرٌ من اللهي لواي ديگري دارم
مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضاي ديگري دارم
نصيبم لاجرم باشد، همان آزار و حرمانها
همان نسج است کز آن من قباي ديگري دارم
سياست دان شناسد کز چه رو من نيز چون مسعود
هر از گاهي مکان در قصر و ناي ديگري دارم
سياست دان نکو داند که زندان و سياست چيست
اگرچه اين بار تهمت ز افتراي ديگري دارم
چه بايد کرد؟ سهم اين است، و من هم با سخن باري
زمان را هر زمان ذ َمّ و هجاي ديگري دارم
جواب ِ هاي باشد هوي - ميگويد مثل - و اين پندمن از کوه ِ جهان با هوي و هاي ديگري دارم
#اخوان_ثالث┄
✨❊
🌼❊
✨┄