پاندول

Channel
Logo of the Telegram channel پاندول
@mali_pendulumPromote
367
subscribers
شعرها، یادداشت‌ها و مقالات ادبی محمدعلی حسنلو ارتباط با ادمین: @mhasanloo1365
سه شعر قدیمی از کتاب تعمیر با جراحت‌های اضافه در کنار عکسی جدید که زحمت آن‌را یکی از شاگردانم چند روز پیش کشیده است.

(( خروج ))

باد از دهان آسمان می‌وزد
پنجره به زبان ابر
لب باز می‌کند

جایی میان اشیا
صندلی جز نشستن آدمی نیست
میز، آغوش کتاب هاست و
کاغذ هایی که تو را
                           شاعرانه می‌خوانند
با من به زبان کلمات سخن بگو
سطری را در گلو بتراش
که تصویری حقیقی باشد
جهان
رقص کره‌ای‌ست زخمی بر انگشتانم

(( فوت ))

شمع‌ها
آب می‌شدند و تو
به پیری‌ات نزدیک‌تر
چروک‌های صورتت
موهای ریخته‌ی سرت
جشنی که تو را به نیستی
نزدیک‌تر می‌کند
نزدیک، نزدیک، نزدیک
آن‌قدر که شعله‌های شمع
لب‌ها را می‌سوزانَد

(( پرسه ))

دلیل نمی‌خواهد
گفتن حرف‌هایی که نشانه‌هایش جاری‌ست
هوا کنارِ لب‌هایم پرسه می‌زند
وَ جنبشی کوتاه شکل می‌گیرد
من از پستان‌های تو بارور شده‌ام
کودکی را در پیراهنِ گذشته‌ام گذاشته‌ام وُ
دلبسته به انگشتانی که در پوستم رشد کرده‌اند
پوستم
کودکستانی تکامل‌یافته
تنم
تَن‌تَن صداها و ریزشِ خواستن‌ها
دلم اما هوای دیگری دارد
زخمی‌ست
به جراحت‌هایی از تو

#محمدعلی_حسنلو
#شعر_امروز

@mali_penduum
Audio
دکلمه‌ی صوتی شعری با عنوان (( شازده کوچولو )) از کتاب #تعمیر_با_جراحت‌های_اضافه که تقریبا ۱۲ سال از نوشتن آن می‌گذرد.


شکست
سدی که در چشم‌ها پنهان کرده بودیم
پلک‌ها نمی‌توانستند
دیگر نمی‌توانستند دیواری باشند
که عاطفه را از تن بیرون نریزد

تو دونده‌ای خسته
که پیشانی‌اش عرقِ دویدن بود
من آرزوهایی بلند
که توپِ شیشه‌ای رویاهایش
به خط هیچ دروازه‌ای نمی‌رسید
زمین مستطیلی شکل هیچ‌وقت سبز نبود
و این ما بودیم که می‌کوبیدیم خود را به‌هم وُ
دوربین کنار خطوط
رنگ‌ها را برای مخاطبانش عوض می‌کرد

من از پاهایم
که گل نمی‌شدند
من از تو
که حصارِ دور تنت
نمی‌گذاشت گونه‌هایت را پاک کنم
دلگیر نبودم
زندگی همین بود
باید بمانی
باید زنده بمانی
مثل کودکی که در فکرهایش
آسمان دهان باز کرده
افتاده روی تب‌خالی گِرد
و او شاهزاده‌ای سرگردان
که گل‌ها را دوست دارد
که آدم‌ها را دوست دارد
که سیاره را دوست دارد
که خورشید را دوست دارد
که . . .

پوستِ دور تنم
سوراخ شده بود
و تو با سفینه‌ای فضایی
ابرهای بالای سرم را کنار زدی.


#محمدعلی_حسنلو
#شعر_امروز

@mali_pendulum
📝 اوایل تابستان بود که (( یکی بود یکی نبود )) اثر مهم و تاثیرگذار محمدعلی جمال‌زاده را که به‌عنوان سرآغاز داستان‌نویسی نوین در ادبیات ایران محسوب می‌شود خواندم. بعد از خواندن کتاب تصمیم گرفتم یادداشتی درباره‌ی آن بنویسم و به یکی از مجلات ادبی بسپرم. اخیرا این یادداشت توسط فصل‌نامه‌ی ادبی هنر و جامعه منتشر شده است. دوستان گرامی را به خواندن این یادداشت دعوت می‌کنم. با تشکر از گردانندگان مجله‌ی هنر و جامعه.

#محمدعلی_حسنلو
#یادداشت

@mali_pendulum
📝 (( در یاد روزهای اخیر )) 📝

صبحم را
با نامت آغاز کن
تنِ پُر طنین‌ام تویی
جست‌وجوی تمامیِ تن‌ها و تنهایی‌ها
تویی که وطنی در ناتمامیِ پوستم.

                                         ۱۰ مهر ۱۴۰۳

دیروز و امروز و هر روز با هر آن‌چه که به ذهن می‌آید و بر زبان نمی‌آوریم. ما را نانوشته‌هایی می‌سازند که از کلماتی که روزانه به‌کار می‌بریم بسیار بیش‌ترند. آن‌ها بی‌نهایتی مطلقند برای مایی که خواه‌ناخواه در بند و در اسارت سانسور پنهان و طبیعی نهادینه شده در روحِ زمانه‌ایم. زمانه‌ای که هر چه می‌گذرد بیش‌تر از ما فرصت می‌گیرد و می‌ستانَد. آن‌قدر ما را در خود هضم می‌کند که دیگر زندگی در شکم این نهنگ عظیم‌الجثه عادی می‌شود. دیگر کار از این‌که مانند حافظ در قرن هشتم به خود بگوییم تو خود حجابِ خودی از میان برخیز گذشته است. حقیقت این است که حجاب روی حجاب است که در برابر چشم‌هایمان مانع‌تراشی می‌کند. در این حیات خالی از تامل و درنگ حتی آن‌ها که گاه‌گاهی می‌ایستند و تامل می‌کنند در نهایت با آگاهی‌ِشان بر این موضوع تنها می‌مانند. لشکری تک‌نفره که با نهنگِ دیگری در درونشان تنها هستند. نهنگی که در ظاهر هُلشان می‌دهد به سمتِ زیر و رو کردن حجاب‌ها. اگر البته این جست‌وجوی دیوانه‌وار و زیر و رو شدن خود حجابِ دیگری نگردد.

                                         ۱۱ مهر ۱۴۰۳

هیاهو و شاخ و شانه کشیدن. بالا رفتن از گُرده‌های نحیف و مایه گذاشتن از شانه‌های افتاده‌ی مردم. هیجانی چنین موذیانه، جعلی و پُر از نقاب که انسان‌های خودکامه در پیش می‌گیرند. ای زمانه‌ی غدار که کسب و کارت بازتولیدِ قداره‌کشان است تو کی شبی را بدون خون بر بالین خواهی خفت؟

                                       ۱۲ مهر ۱۴۰۳

زمان می‌گذرد وُ
زمانه
به‌کامِ آدم‌خوارانی
رجزخوان است.
       
                                 ۱۳ مهر ۱۴۰۳

باران می‌بارد
بارانی از سرِ لطف
و سهم من
ماشینی که می‌بَرَدَم
پاهایی که می‌دوانَدَم
تنی که می‌پذیرد وُ می‌رقصاندم.

                                      بدون تاریخ


#محمدعلی_حسنلو
#یادداشت

@mali_pendulum
📝 (( دو شعر کوتاه و سه یادداشت از شهریوری که گذشت )) 📝


زیر پوستم هستند و با سرکشی‌های مدام حضورشان را یادآوری می‌کنند. گاهی در سایه گاهی به وضوح و روشنی می‌بینمشان. بیش‌تر از دیدن، آن‌ها را در مسیرِ رگ‌هایم احساس می‌کنم. لمس می‌کنم هر آن‌چه را که تخیلم شاید از تصورش عاجز باشد.
عطشِ آن‌ها در تکرارِ همیشه‌گیِ خود بر جسم و جانِ من بی‌نهایت است. وَ من بازنده‌ای بی‌ادعا در برابر اراده‌ی آن‌ها. در خواب. در بیداری. در هُشیاری و نیمه‌هُشیاری. تنی کُند و کم‌سرعتم که هر بار به‌گونه‌ای از غلبه محروم شده است.

                              ۱۲ شهریور ۱۴۰۳

هم‌نشینی با آدم‌ها و بسامد موجود در رفتارِ آن‌ها رفتارِ ما را نیز تحتِ تاثیر قرار می‌دهد. ناگهان می‌بینیم که در حالِ یافتنِ شکل‌های دیگری از خود هستیم که هیچ‌گاه فکرش را هم نمی‌کردیم. گاهی از درونم می‌ترسم و گاهی بسیار دوستش دارم. بدون آدم‌ها نمی‌توان زندگی کرد و با آدم‌ها نیز نمی‌توان همیشه و هرجا در مراوده بود. نزدیکی بیش از اندازه می‌تواند ما را بسوزانَد و دوری بیش از حد می‌تواند از ما کوهی یخی بسازد. این حق را دارم که از آدم‌ها، از خودم و از گفت‌وگوهایی که هنوز فرصت ابراز نیافته‌اند بترسم. و این حق را نیز دارم که خودم را با دوستی‌های تازه صیقل بدهم.

                                   ۱۳ شهریور ۱۴۰۳   

شهریور بوی پائیز گرفته است بوی اسبی که در باد یال‌هایش را رها کرده و دعوتم می‌کند به دویدن در علفزارهای رنگارنگِ زمین. آری، من زمینم، همان که جای پای میلیاردها موجود است و هم‌چنان بر سطحِ کروی خود قِل می‌خورد و غلت می‌زند. شادمان از تمامی ماه‌ها سرخوشانه ادامه می‌دهم که هیچ‌چیز از جهانِ آدمی نمی‌دانم. و حسادت به اسبی می‌برم که او نیز نمی‌داند.

                                   ۱۶ شهریور ۱۴۰۳    

درختی نمناک از شبِ قبل
قارقارِ کلاغی بر شاخه‌ها
برمی‌خیزم
پنجره را با آهنگِ هوا آلوده می‌کنم
قاتی می‌شوم با:
شهریور
بوی بادهای پائیزی
و عابرانی حساس که می‌روند و بازمی‌گردند.

                                    ۲۵ شهریور ۱۴۰۳   

چیزی از او در تنم باقی ماند
از شهریوری
که تنم را با بادها بُرد.

                                  ۳۱ شهریور ۱۴۰۳

#محمدعلی_حسنلو
#یادداشت

@mali_pendulum
📝 سرزمین‌ها و مکان‌های فیزیکی و غیرفیزیکی زیادی می‌تواند وطن آدمی باشد. شاید این‌جا، لای صفحات این کتاب‌ها نیز یکی از وطن‌های من در این دنیاست. وقتی که می‌خواستم بسازمش دلم می‌خواست جایی باشد که برایم شبیه یک آشیانه باشد شبیه خانه‌ای که قرار بود تصویری بیرونی از هزارتوهای درون ذهنم باشد. من این هزارتوی ساده و عمیق را دوست دارم. از این‌که کتاب‌ها از جایی به بعد بهترین و امین‌ترین دوستان من شدند شادمانم. نگاهشان که می‌کنم گویی بخشی از زندگی ادبی‌ام را در برابرم می‌بینم. افسوس، افسوس که در آغوشم جا نمی‌شود. با این‌حال این منم که بارها و بارها در نومیدی‌ها و خستگی‌ها و شادمانی‌ها به طرفِ آغوش او گاهی خزیده و گاهی دویده‌ام.

@mali_pendulum
📝 یک شعر سریع و بداهه 📝


آوازی سبز در زیرِ گوش‌هایم
جهانی که می‌خوانَدم
آهسته‌
آهسته
پناهم می‌دهد
لای ریشه‌ها
لای توافق طبیعت در طراحی گیاهان
زمزمه‌گری پُرسودا:
مرا نگاه کن
نگاهم بدار
مرا که خنیاگر پُرشورِ زمین
در بلوای رنگارنگ برگ‌ها گشته‌ام.

۹ شهریور ۱۴۰۳

پانوشت: بعد از مدت‌ها امروز را به بودن در کنار گل‌ها سپری کرده‌ام.

#محمدعلی_حسنلو
#شعر_امروز

@mali_pendulum
Audio
دکلمه‌ی شعر (( کسب و کار ))

#محمدعلی_حسنلو
#شعر_امروز

@mali_pendulum
📝 شعری که به تازگی نوشته‌ام 📝


(( کسب و کار ))


می‌گردی وُ صاف تویِ فرقِ سرِ ما می‌کوبی
جلادی هستی که کار وُ بارت
شکافتن قلعه‌ای‌ست که عمری در چشمانمان ساخته بودیم
مدام تکرار می‌کنی: بعدی . . . بعدی . . .
وَ بعد کودکانی از ما بیرون می‌ریزند وُ طعمِ شیرینِ انتقام گوارای وجودشان
لابد از خودت نمی‌پرسی این‌همه مرگ برای چیست؟
همان‌طور که یکی از ما سینه صاف نمی‌کند وُ فریاد بزند: این‌همه دشمنی کی تمام می‌شود؟
اما
ژن‌های درگیرت تحدیدت می‌کند وُ نمی‌گذارد
تاریخِ دربه‌درت بالا می‌آورد وُ نمی‌گذارد
زاده شدن در منطقه‌ای که عبور خون وُ اسلحه از رودها وُ خانه‌ها آزاد است نمی‌گذارد
آزادی، با ادایی که تنها مالِ خودشان است نمی‌گذارد
سرانجام ما همین است که با خودت بگویی: بعدی . . . بعدی . . .
وَ بعدی می‌آید وُ
بعدیِ تو را در زندگی بعد از این از نو می‌سازد وُ می‌پاشد
تو ای خون
کسب و کارت را بلدی وُ
تنِ فقیرِ مرا در دست‌های داغ سیاست به جدالِ لب‌ها وُ امحاء تن‌ها می‌سپری
می‌خواهم از تو برائت کنم اما . . . نمی‌توانم
می‌خواهم بگویم که با تو نیستم اما . . . نمی‌توانم
کارِ من قربانی شدن است وُ کارِ تو . . .
درود، ای کسب و کارهای خون‌بارِ قرن
درود، ای جهانی که هم تولدم در تو متفاوت است وُ هم دشمنی‌ام
هر روز، در تو برای زاده شدن کافی نیست
هر روز، برای مرگ در تو کافی نیست
در تو فرو خواهم رفت ای خون که مرا
در جهان خودت محو کنی.

                               ۱۱ مرداد ۱۴۰۳

#محمدعلی_حسنلو
#شعر_امروز

@mali_pendulum
در نهایت شاعر خود نیز تبدیل به عنصری از جدول مندلیف می‌شود و ما را می‌هراسانَد از عنصرشده‌گی، از بیخودشده‌گی، از رشدِ بی‌تفاوتی و غلبه‌ی آرام‌آرام مرگی روزمره بر  بندبندِ وجودمان، زیرا که نتیجه‌ی آن‌را می‌داند:

(( این‌همه آب ))

دریا با این‌همه آب
رودخانه با این‌همه آب
تنگ بلور حتا با این‌همه آب
رخصت نمی‌دهد این‌همه آب
تا بنگریم که ماهی‌ها چگونه می‌گریند.

مرگ در شعر نجدی برای همه‌ی موجودات زمین وجود دارد و اجتناب‌ناپذیر است:

(( خورشید ))

دیروز که می‌آمدم از نیمه‌ی دوم قرنِ بعد
دیدم که نور آهسته می‌ریزد
صدا آهسته می‌گذرد
اهسته‌تر بسیار
            از گریه‌ی تنهایان
حتا دیدم که ریش و سبیلِ زمین
           موهای منظومه‌ی شمسی سفید شده است
و خورشید با چشمانش پر از آب مروارید
به آفتاب‌گردانی می‌نگرد
          که پلاستیکی‌ست.

عناصر بومی نیز گاه‌به‌گاه در شعر نجدی به‌چشم می‌خورند و به تصویر در می‌آیند و تنها محدود به این جهان بومی باقی نمی‌مانند:

(( سپیدرود نازنین من ))

برنج و تبرک و باران و رودخانه‌‌های جهان
از سینه‌ریز این‌همه کوه می‌ریزند
پابه‌پای آسفالت می‌آیند رودخانه‌های جهان
          به زیارت آب
          دیدار سپیدرود نازنین من
          تن‌پوش خیس خویش ریخته‌اند بر سرزمین من
گَنگ با گاو مقدس و رقص شیوای دست‌های آب
نیل با صدای سیل، دو نیمه شده، مغموم
از زیر شیطان‌کوه
استخرِ لاهیجان، با خالی گل‌آلود پیکرش آمده است
زاینده‌رود هم این‌جاست، خاتم و کاشی
سفره انداخته‌ایم بر باغ‌های چای
آن‌سویش
         برنج و تبرک و مخمل
و در کف دستان تابستان
سپیدرود، آرام است
همان‌قدر که علف
گاهی سبز می‌شود، همان‌قدر که علف
صدای ریختنش شیرین در شوراب‌های خزر
            از دور می‌آید
            مهربان همان‌قدر که علف
و باران
با لهجه‌ی ما شمالی‌ها به  سپیدرود می‌بارد
با لهجه‌ی باران است که آب می‌گذرد
       در روخانه‌های جهان
رودخانه‌هایی که در راه‌اند تا سرزمین من
        تا سپیدرود این‌چنین من.

نجدی با وجود ته‌مایه‌های مذهبی درونش که گاه سر برمی‌آورند و وابستگی‌های وطن‌دوستانه‌ای که احتیاج او را به ریشه‌هایش در شعرهایی مانند شعر زیر به‌تصویر می‌کشند:

(( فصل پنجم ))

آن‌چنان بی‌تاریخ
آن‌چنان بی‌جغرافیا
آن‌چنان بی‌مذهب
        گذارتان می‌افتد از کنار هم که هزار عیسی مسیح را
به‌خاطر نمی‌آورید از میخ
و امام حسین سرداری نخواهد بود
           که می‌افتد از اسب
پیش‌بینی می‌کنم که روزی خاطرخواه تکه‌ای از آهن
می‌شوید و زنی در تلویزیون
در گرمای بستر نیافریده شما خواهد خفت
من پیش‌بینی می‌کنم که روزی انسان خودش را خواهد زایید بی‌هیچ شباهتی با خودش
پیش‌بینی می‌کنم که روزی انسان‌ها بی‌دهان به دنیا می‌آیند بی‌دهان و بی‌زبان
          این‌چنین که منم حتا بی‌دندان
          آن‌چنان که شما را زاییدند
من می‌گویم که تمام سال
بهار و پاییز
تابستان و زمستانش
آویخته فصل دیگری در رویایش خواهد مرد
این‌گونه که من این‌گونه که رویایم
                  فصل پنجمی‌ست
باور کنید
              تقویم خانه‌تان
                        روزی خواهد مرد
و در بی‌پاییز
بر بی‌درخت
         در روز با عدد
                       زاده می‌شوید
و هیچ گنبد و کاشی
و پله‌های سوخته‌ی قصر سرداران
به یاد هیچ‌کدامتان نمی‌آید.

در نهایت اما شاعری به وسعتِ یک جهان باقی می‌مانَد. شاعری هشداردهنده به انسان بی‌رویای فرداها.


                       ۱۹ مرداد ۱۴۰۳

#محمدعلی_حسنلو
#بیژن_نجدی
#یادداشت
#شعر_امروز

@mali_pendulum
(( عاشقان ))

عاشقان، گیاهانند
که می‌رویند
می‌میرند
سبز می‌شوند
می‌ریزند
باران که می‌بارد، چتر نمی‌خواهند
زمستان‌ها
بی‌کلاه و پالتو نپوشیده
می‌ایستند روی در روی نگاه برف
چشم در چشمِ یخبندان
بی‌شرمساری اندامِ برهنه‌شان از برگ
عاشقان، گیاهانند
که ریشه‌هایشان فرو رفته است
در کف دست من
در استخوانِ کتف تو
در جمجمه‌ی شکسته‌ی من
و این خاطرات من و توست
که توت می‌شود یک روز
انار می‌شود گاهی
که دیروز انگور شده بود
که فردا زیتون و
                   تلخ.

او می‌داند عاشقان در در گروی زندگی روزمره، برف، باران، گیاه و گرما چنان ریشه‌هایشان فرو رفته است که زندگی‌شان هر لحظه در حال ثبت و تولید خاطره است. و همین انبوه خاطرات است که باعث می‌شود نجدی شعری با عنوان زیر را بنویسد:

(( عاشق دختر همسایه ))

کدام ساعت شنی بهار را زایید؟
کدام فصل پیرهنی دارد گرم‌تر از تابستان
که من عاشقِ دختر همسایه‌ام
بودم؟
همان‌سال چه گریه‌هایی ریخت از تنِ پاییز
و چه ارقامِ خسته‌ای افتاد
          از صفحه‌ی غروب ساعت دیواری؟
انگار زمستان بود که عقربه‌های همان ساعت
لغزیدند تا کنار هم
افتادند درست در جای خالی شش و نیم
و حالا من پیر شده‌ام
هم‌چنان که دختر همسایه
بی‌هیچ خاطره از شش و نیم.

او از عشقی در نوجوانی حرف می‌زند که احتمالا بدون رد و بدل شدن هیچ کلمه‌ای در قلبِ نوجوانش قربانی شده است. در هنگام مرور این خاطره شاعر بدون آن‌که در دامِ سانتی‌مانتالیسم بیفتد به ما نوجوانی و جوانی‌ِ زیست نشده‌مان را یادآوری می‌کند. مرور خاطرات برای نجدی فقط محدود به این شعر نیست گاه همراه با حزن و مرثیه‌خوانی‌های کوتاه نیز به روان شاعر یادآوری می‌شوند:

(( بسیار گریسته‌ام ))

بسیار گریسته‌ام آری
بر درخت و روز برگ‌ریزانش
بسیاری مرثیه می‌دانم
         برای طلای دست مادرم
که از دست لاغر مادرم
بر آستان امام‌زاده‌ای افتاد
نذر و نیاز تب و سرخک من
سرخک پوست مرا
چنان نجس دیده بود که کابوسم
از زبان و چشم نمی‌افتاد.

در شعر کوتاهی دیگر گویی با بیانی شاعرانه از اثر پروانه‌ای مواجهیم. همه‌چیز جهان در اتصال و ارتباط با یکدیگر است:

(( رنگ و بو ))

یک شیشه عطر
از پنجره‌ای افتاد در لندن
و شکست
بوی بازارچه‌ی نیشابور آمد و رنگ زعفران
         از غروب
         ریخت.

نجدی با ذهنی منظم شعر می‌نویسد. ذهنی با کم‌ترین آشفتگی در بیان. ذهنی که دعوتمان می‌کند به تجربه‌گرایی و فرو رفتن در همه‌چیزِ موجود در این جهان:

(( آبی‌آبی ))

یک نی به‌خاطر نواختن موسیقی
و هزاران نی که بنوازم
          تو را گاهی من
یک نام که نامیده می‌شود گیاه گاهی
و هزاران نام که بخوانم تو را گاهی من
باید بیایی با من به درونِ آب
           تا صدایی بشنوی از رنگِ آبی آبستن یک آبی.

شاید بتوان این انسجام ذهنی نجدی را در شعرهایش ناشی از تحصیلات دانشگاه و شغلِ او نیز دانست. در اعتراف‌نامه‌ای که که در ابتدای کتاب هم‌چون یک شعر تقطیع شده است می‌گوید:
من به شکلِ غم‌انگیزی بیژن نجدی هستم.
متولد خاش _ گیله‌مرد هم هستم _ متولد ۱۳۲۰ ( سالی که جنگ دوم تمام شد )
تحصیلات لیسانسیه‌ی ریاضی
یک دختر و یک پسر دارم، اسم همسرم، پروانه است
او می‌گوید، او دستم را می‌گیرد، من می‌نویسم.

وقتی عناصر علمی به ذهن این معلم ریاضی و آشنا به علم هجوم می‌آورند و میلِ به شعر شدن می‌یابند تنها یک عنصر علمی بی‌ارتباط با زندگی شاعر باقی نمی‌مانند. شاعر به‌خوبی نسبت خود را با این عناصر به تصویر می‌کشد:

(( جدول مندلیف ))

چرا از گوگرد نمی‌پرسی؟
چرا نمی‌پرسی از آهن؟
می‌بینم که پرنده‌پوش شده‌ای
می‌بارم که باران پیشکش اندامِ بی‌تنفس توست
و آسمان از آستین تو
         قطره‌قطره می‌بارد
                         می‌بینی؟
من بامردگانیِ من
از کنار تو با گریه می‌گذرم
پس، عاشق!
هی، عاشقانه!
چرا از اکسیژن نمی‌پرسی؟
از فلزشدگی؟
                سقفی از آهن
دیواری از شیشه‌های خیس؟
حالا همین حالا که از درخت گردوی حیاط من
گردوی فلز شده می‌افتد
بر زمین فلز
و یکی از دست‌های من سرب شده
نگاه کن به ناخن من . . .
         که چنگ می‌زند به‌صورت هر چه رنگ
در جست‌وجوی آبی‌ها
و آبی
تنها یکی آبی بر خاک می‌ریزد
هر آبی!
عاشقانه آبی!
چه می‌کنی با نقره در لایه‌های زمین
بر تو چه می‌گذرد کنار نفت
به من گفتند
تو از کنار طلا رد شده‌ای
و آوازی از الماس‌ها شنیده‌ای
           شنیده‌ام با تکه‌ای از آسمان در مشت
بوی باران آورده‌ای عاشق
و هیچ نمی‌پرسی از نیم‌رخ این گوگرد
از سرمای اکسیژن که در یاخته‌های من آهسته می‌سوزد
شاید تو از خانه‌های عشق آمده‌ای
و من شاید
       پیر شده‌ام در خانه‌های جدول مندلیف
       و من خاک خواهم شد
       در تناوب مرگ
       سال‌ها، ماه‌ها در هوای تناوبیِ برگ‌ها
       هفته‌ها و این‌روزها.
📝 (( مروری کوتاه بر جهان شعرهای بیژن نجدی )) 📝

در جمعه‌ای گرم از مرداد دلم هوای شعرهایی کرده بود که مرا ببرد به عمقِ زندگی و زیستِ روزمره. به کتابخانه نگاهی انداختم و با خودم گفتم کتاب شعر کدام شاعر را بردارم؟ به یاد بیژن نجدی افتادم و در گوشه‌ای از کتابخانه که چشم به‌سختی می‌دید یافتمش. کتاب را از انتها باز کردم و این شعر کوتاه چشمم را گرفت:

(( عاشق ))

با کدام تکه از تنِ من
تن من
عاشق جهان شده است؟

شاعری چون نجدی را با همین سه سطرِ فشرده شده بر کاغذ می‌توان شناخت. شاعری با تن و روانی عاشق که با جهانِ پیرامون خود چنان می‌آمیزد که سرنوشتِ ابدیِ انسان را نیز همین می‌دانَد:

(( یوم الحساب ))

روزی خورشید به اندک خواهد رفت
از زمین تا هیچ
چندان هیچ و اندک
که انسان
خود منظومه‌ی شمسی خواهد شد.

انسان به جهان پیوند خواهد خورد و جهان به انسان. این سرانجامی است که تنی عاشق مقدر برای سرنوشتِ انسان تصور کرده است. شاعر تمامیِ ساکنان زمین‌ را عاشق می‌خواهد و می‌خوانَد:
📝 (( دو شعر و سه یادداشت در ده روز نخست مرداد )) 📝


مرداد شده است و بی‌هیاهو دارد از کنارم می‌گذرد. گرمایش نفس‌گیر است و خودش آرام و سوزان. دو روز از او سپری شد.

                                             ۲ مرداد ۱۴۰۳

بارانی از گرما می‌بارد و در تابستانی بدونِ نام خود را در میانِ تو گم می‌کنم. می‌دوم تا مرزهایی نامعلوم. می‌روم به افق‌هایی محو که مغلوب جسارتشان شده‌ام. باید این ترس را شکست. باید رفت و رفت و رفت. من آسمانم. اندوهِ قلبی دگرگون شده در مرزهای زمانم. اگر بروم چه کنم. اگر نروم چه کنم. من اگرهای بسیار درون خودم که هر لحظه پیش‌بینیِ وجودِ مرا به بحران می‌کشانند. آی ای ابدیتِ لغزانِ پس از من تو نیز ناپایداری و در تلاشِ انسان‌ها رنگ باخته‌ای.

                                              ۸ مرداد ۱۴۰۳

تو را زیبا می‌خواستم
وَ زیباتر
ذهنی بود که درون خود ساخته بودم
در جایی که در آن
شعر زنی عصیان‌گر بود و هر تپش
توفانی درون قلب.
تو را زیبا ساخته بودم
وَ زیباتر
انگشتانی که تو را نوشته بودند
در جایی که کلمات
شاعری عصیان‌طلب بودند و حروف
توفانی درونِ سطرها.

تو را که آوازِ من بودی
تو را که آغاز من بودی.

                                            ۹ مرداد ۱۴۰۳

چگونه در تو آرام باشم ای شرق ناآرام.

                                            ۱۰ مرداد ۱۴۰۳

می‌خوانم
در شبی که تابستان از نیمه‌ی مرداد نگذشته است
اندوهگین
در حالِ شنیدن جیرجیرکی که کوکِ صدایش تا طلوع خورشید ادامه خواهد داشت
خوابی که ظهرم را ربود
بیداری را به چشمانِ شب‌زده‌ام تقدیم کرده است
از خودم، معنای روزها را می‌پرسم!
وَ نمی‌دانم
از خودم، انتظار هیچ شگفتی بزرگی ندارم
می‌دانم که جهانِ من، دشمن تفاوت است
آیا جز این، دربِ دیگری از زیستن به روی من گشوده خواهد شد؟!

                                       ۱۰ مرداد ۱۴۰۳


@mali_pendulum
شش شعر از کتاب #گنجشکی_با_حنجره‌ی_زخمی


(( هیزم ))


گل‌های وحشی‌اند لبانت
هر بار که بر دهانم می‌نشینی
تیغ‌ها فرو می‌روند
و کسی در پوستم
کبریت می‌کشد
در من
جنگلی برای سوختن آماده است.


(( ارشاد ))


ما این‌جا آزادی را
به‌قدرِ روسری و گشتِ ارشاد قسمت می‌کنیم
به‌قدر لباس‌هایی که نباید بپوشی
وَ کارهایی که نباید بکنی
ما چادرِ پلیس‌هایمان را دوست داریم
وَ هوایی که حدودش را
نگاهِ آن‌ها معلوم می‌کند
همیشه از این بازی لذت برده‌ام
پنهانی دست‌های تو را گرفتن
به سینه‌ریزت
وَ مسیرِ گردنت فکر کردن
ما این‌جا زمانِ زیادی برای فرار
امضا و تعهد داریم
وَ قدرِ یک سطر توضیحِ روزگارِ ممنوعه‌مان
ما این‌جا
تو را به شکلِ دیگری می‌شناسیم.


(( آوازهای ممنوع ))


از روزها
وَ لمسِ دهان تو گذشتن
شکلِ خاطره‌ای مبهم
در کلمات، کلام را دفن کردن
نه، چیزی نمانده دیگر، من؟
صورتِ تو کافی بود
که استعاره‌ای از شکست باشیم
بشماریم، چند چاله بی‌دلیل
جایِ نفسِ انسان شد
جایی که تو و من
باید از هم بگذریم
بگذریم و سطرهایی بی‌حافظه را
در دهان جا بگذاریم
به من که گیاهی بی‌طراوتم
تصویر از دست رفته‌ی لبخند را نشان نده
به من که تو را
در آوازهایی ممنوع زمزمه کردم.


(( مرگ ))


دنیا با تمام جنگ‌هایش
و عشق‌هایی که توی دوربین، گلوله می‌خورند

تمام این مسیر
توقف را ممنوع کرده
باید از موهای تو
و یادآوری روزها گذشت

دوربین‌ها، نزدیک‌تر می‌شدند
تو دورتر از تمامِ خاطرات
دست‌هایت را، نیمه‌کاره تکان دادی
غذایت را، نیمه‌کاره خوردی
عشقت هم . . .

تمام این راه
بوی معاشقه‌ای لعنت شده گرفته
از دریا
توفان وُ، ماهیِ مُرده نصیبِ ماست

لنز را بردارید
نوار را پاره کنید
به سمتِ آب‌ها بروید گلوله‌ها.


(( شعری برای لورکا ))


تیری که به تو خورد
از سینه‌ات گذشت
سال‌های زیادی لازم بود
برای رسیدن
و این‌که مقابلِ دوربین
گلوی یکی از ما خونین شود.



(( زخم ))


صدای زخم‌ داشت
بوی خون
پیراهن تو
و تکه‌تکه
افتادنِ نفس از دهان

از خیابان
از حادثه بازگشته بودیم
وقتی که یکی
میانِ ما کم بود.


#محمدعلی_حسنلو
#شعر_امروز

@mali_pendulum
4_433816706490564756.pdf
826.2 KB
📝 تابستان دوازده سال پیش بود که کتاب گنجشکی با حنجره‌ی زخمی را به‌صورت الکترونیکی منتشر کردم. بسیاری از شعرهای این کتاب در طی سال‌های ۸۹، ۹۰ و بهار ۹۱ نوشته شده‌اند. حالا که از ۲۶ سالگی خود دوازده سال فاصله گرفته‌ام هنوز سادگی و تصویرهای موجود در سطرهای این کتاب را دوست دارم. شاعرِ پُرشور و شفافش را دوست دارم.  اگرچه خوشحالم که نحوه‌ی نگاه و نوشتنم دچار تغییر و تحول شده است اما ‌‌گاهی در خلوت آهی از قلبم بیرون می‌زند و دلم برای بخشی از خودم ناگهان تنگ می‌شود.  هرچند که همه‌ی ما تلاش می‌کنیم از گذشته بگذریم اما او گاه‌به‌گاه عجیب یادِ ما می‌کند. امشب نیز یاد این کتاب افتادم و آن‌ها که نخوانده‌اند دوست داشتند می‌توانند دانلودش کنند و بخوانند.
‌گنجشکی با حنجره‌ی زخمی شامل دو دفتر است. دفتر اول عنوانِ آوازهای ممنوع دارد و عنوان دفتر دوم گنجشکی با حنجره‌ی زخمی است.

۲۹ تیر ۱۴۰۳

#محمدعلی_حسنلو
#گنجشکی_با_حنجره‌ی_زخمی

@mali_pendulum
Telegram Center
Telegram Center
Channel