در نهایت شاعر خود نیز تبدیل به عنصری از جدول مندلیف میشود و ما را میهراسانَد از عنصرشدهگی، از بیخودشدهگی، از رشدِ بیتفاوتی و غلبهی آرامآرام مرگی روزمره بر بندبندِ وجودمان، زیرا که نتیجهی آنرا میداند:
(( اینهمه آب ))
دریا با اینهمه آب
رودخانه با اینهمه آب
تنگ بلور حتا با اینهمه آب
رخصت نمیدهد اینهمه آب
تا بنگریم که ماهیها چگونه میگریند.
مرگ در شعر نجدی برای همهی موجودات زمین وجود دارد و اجتنابناپذیر است:
(( خورشید ))
دیروز که میآمدم از نیمهی دوم قرنِ بعد
دیدم که نور آهسته میریزد
صدا آهسته میگذرد
اهستهتر بسیار
از گریهی تنهایان
حتا دیدم که ریش و سبیلِ زمین
موهای منظومهی شمسی سفید شده است
و خورشید با چشمانش پر از آب مروارید
به آفتابگردانی مینگرد
که پلاستیکیست.
عناصر بومی نیز گاهبهگاه در شعر نجدی بهچشم میخورند و به تصویر در میآیند و تنها محدود به این جهان بومی باقی نمیمانند:
(( سپیدرود نازنین من ))
برنج و تبرک و باران و رودخانههای جهان
از سینهریز اینهمه کوه میریزند
پابهپای آسفالت میآیند رودخانههای جهان
به زیارت آب
دیدار سپیدرود نازنین من
تنپوش خیس خویش ریختهاند بر سرزمین من
گَنگ با گاو مقدس و رقص شیوای دستهای آب
نیل با صدای سیل، دو نیمه شده، مغموم
از زیر شیطانکوه
استخرِ لاهیجان، با خالی گلآلود پیکرش آمده است
زایندهرود هم اینجاست، خاتم و کاشی
سفره انداختهایم بر باغهای چای
آنسویش
برنج و تبرک و مخمل
و در کف دستان تابستان
سپیدرود، آرام است
همانقدر که علف
گاهی سبز میشود، همانقدر که علف
صدای ریختنش شیرین در شورابهای خزر
از دور میآید
مهربان همانقدر که علف
و باران
با لهجهی ما شمالیها به سپیدرود میبارد
با لهجهی باران است که آب میگذرد
در روخانههای جهان
رودخانههایی که در راهاند تا سرزمین من
تا سپیدرود اینچنین من.
نجدی با وجود تهمایههای مذهبی درونش که گاه سر برمیآورند و وابستگیهای وطندوستانهای که احتیاج او را به ریشههایش در شعرهایی مانند شعر زیر بهتصویر میکشند:
(( فصل پنجم ))
آنچنان بیتاریخ
آنچنان بیجغرافیا
آنچنان بیمذهب
گذارتان میافتد از کنار هم که هزار عیسی مسیح را
بهخاطر نمیآورید از میخ
و امام حسین سرداری نخواهد بود
که میافتد از اسب
پیشبینی میکنم که روزی خاطرخواه تکهای از آهن
میشوید و زنی در تلویزیون
در گرمای بستر نیافریده شما خواهد خفت
من پیشبینی میکنم که روزی انسان خودش را خواهد زایید بیهیچ شباهتی با خودش
پیشبینی میکنم که روزی انسانها بیدهان به دنیا میآیند بیدهان و بیزبان
اینچنین که منم حتا بیدندان
آنچنان که شما را زاییدند
من میگویم که تمام سال
بهار و پاییز
تابستان و زمستانش
آویخته فصل دیگری در رویایش خواهد مرد
اینگونه که من اینگونه که رویایم
فصل پنجمیست
باور کنید
تقویم خانهتان
روزی خواهد مرد
و در بیپاییز
بر بیدرخت
در روز با عدد
زاده میشوید
و هیچ گنبد و کاشی
و پلههای سوختهی قصر سرداران
به یاد هیچکدامتان نمیآید.
در نهایت اما شاعری به وسعتِ یک جهان باقی میمانَد. شاعری هشداردهنده به انسان بیرویای فرداها.
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
#محمدعلی_حسنلو#بیژن_نجدی#یادداشت#شعر_امروز@mali_pendulum