View in Telegram
(( عاشقان )) عاشقان، گیاهانند که می‌رویند می‌میرند سبز می‌شوند می‌ریزند باران که می‌بارد، چتر نمی‌خواهند زمستان‌ها بی‌کلاه و پالتو نپوشیده می‌ایستند روی در روی نگاه برف چشم در چشمِ یخبندان بی‌شرمساری اندامِ برهنه‌شان از برگ عاشقان، گیاهانند که ریشه‌هایشان فرو رفته است در کف دست من در استخوانِ کتف تو در جمجمه‌ی شکسته‌ی من و این خاطرات من و توست که توت می‌شود یک روز انار می‌شود گاهی که دیروز انگور شده بود که فردا زیتون و                    تلخ. او می‌داند عاشقان در در گروی زندگی روزمره، برف، باران، گیاه و گرما چنان ریشه‌هایشان فرو رفته است که زندگی‌شان هر لحظه در حال ثبت و تولید خاطره است. و همین انبوه خاطرات است که باعث می‌شود نجدی شعری با عنوان زیر را بنویسد: (( عاشق دختر همسایه )) کدام ساعت شنی بهار را زایید؟ کدام فصل پیرهنی دارد گرم‌تر از تابستان که من عاشقِ دختر همسایه‌ام بودم؟ همان‌سال چه گریه‌هایی ریخت از تنِ پاییز و چه ارقامِ خسته‌ای افتاد           از صفحه‌ی غروب ساعت دیواری؟ انگار زمستان بود که عقربه‌های همان ساعت لغزیدند تا کنار هم افتادند درست در جای خالی شش و نیم و حالا من پیر شده‌ام هم‌چنان که دختر همسایه بی‌هیچ خاطره از شش و نیم. او از عشقی در نوجوانی حرف می‌زند که احتمالا بدون رد و بدل شدن هیچ کلمه‌ای در قلبِ نوجوانش قربانی شده است. در هنگام مرور این خاطره شاعر بدون آن‌که در دامِ سانتی‌مانتالیسم بیفتد به ما نوجوانی و جوانی‌ِ زیست نشده‌مان را یادآوری می‌کند. مرور خاطرات برای نجدی فقط محدود به این شعر نیست گاه همراه با حزن و مرثیه‌خوانی‌های کوتاه نیز به روان شاعر یادآوری می‌شوند: (( بسیار گریسته‌ام )) بسیار گریسته‌ام آری بر درخت و روز برگ‌ریزانش بسیاری مرثیه می‌دانم          برای طلای دست مادرم که از دست لاغر مادرم بر آستان امام‌زاده‌ای افتاد نذر و نیاز تب و سرخک من سرخک پوست مرا چنان نجس دیده بود که کابوسم از زبان و چشم نمی‌افتاد. در شعر کوتاهی دیگر گویی با بیانی شاعرانه از اثر پروانه‌ای مواجهیم. همه‌چیز جهان در اتصال و ارتباط با یکدیگر است: (( رنگ و بو )) یک شیشه عطر از پنجره‌ای افتاد در لندن و شکست بوی بازارچه‌ی نیشابور آمد و رنگ زعفران          از غروب          ریخت. نجدی با ذهنی منظم شعر می‌نویسد. ذهنی با کم‌ترین آشفتگی در بیان. ذهنی که دعوتمان می‌کند به تجربه‌گرایی و فرو رفتن در همه‌چیزِ موجود در این جهان: (( آبی‌آبی )) یک نی به‌خاطر نواختن موسیقی و هزاران نی که بنوازم           تو را گاهی من یک نام که نامیده می‌شود گیاه گاهی و هزاران نام که بخوانم تو را گاهی من باید بیایی با من به درونِ آب            تا صدایی بشنوی از رنگِ آبی آبستن یک آبی. شاید بتوان این انسجام ذهنی نجدی را در شعرهایش ناشی از تحصیلات دانشگاه و شغلِ او نیز دانست. در اعتراف‌نامه‌ای که که در ابتدای کتاب هم‌چون یک شعر تقطیع شده است می‌گوید: من به شکلِ غم‌انگیزی بیژن نجدی هستم. متولد خاش _ گیله‌مرد هم هستم _ متولد ۱۳۲۰ ( سالی که جنگ دوم تمام شد ) تحصیلات لیسانسیه‌ی ریاضی یک دختر و یک پسر دارم، اسم همسرم، پروانه است او می‌گوید، او دستم را می‌گیرد، من می‌نویسم. وقتی عناصر علمی به ذهن این معلم ریاضی و آشنا به علم هجوم می‌آورند و میلِ به شعر شدن می‌یابند تنها یک عنصر علمی بی‌ارتباط با زندگی شاعر باقی نمی‌مانند. شاعر به‌خوبی نسبت خود را با این عناصر به تصویر می‌کشد: (( جدول مندلیف )) چرا از گوگرد نمی‌پرسی؟ چرا نمی‌پرسی از آهن؟ می‌بینم که پرنده‌پوش شده‌ای می‌بارم که باران پیشکش اندامِ بی‌تنفس توست و آسمان از آستین تو          قطره‌قطره می‌بارد                          می‌بینی؟ من بامردگانیِ من از کنار تو با گریه می‌گذرم پس، عاشق! هی، عاشقانه! چرا از اکسیژن نمی‌پرسی؟ از فلزشدگی؟                 سقفی از آهن دیواری از شیشه‌های خیس؟ حالا همین حالا که از درخت گردوی حیاط من گردوی فلز شده می‌افتد بر زمین فلز و یکی از دست‌های من سرب شده نگاه کن به ناخن من . . .          که چنگ می‌زند به‌صورت هر چه رنگ در جست‌وجوی آبی‌ها و آبی تنها یکی آبی بر خاک می‌ریزد هر آبی! عاشقانه آبی! چه می‌کنی با نقره در لایه‌های زمین بر تو چه می‌گذرد کنار نفت به من گفتند تو از کنار طلا رد شده‌ای و آوازی از الماس‌ها شنیده‌ای            شنیده‌ام با تکه‌ای از آسمان در مشت بوی باران آورده‌ای عاشق و هیچ نمی‌پرسی از نیم‌رخ این گوگرد از سرمای اکسیژن که در یاخته‌های من آهسته می‌سوزد شاید تو از خانه‌های عشق آمده‌ای و من شاید        پیر شده‌ام در خانه‌های جدول مندلیف        و من خاک خواهم شد        در تناوب مرگ        سال‌ها، ماه‌ها در هوای تناوبیِ برگ‌ها        هفته‌ها و این‌روزها.
Telegram Center
Telegram Center
Channel