یک روز، یک جایی، ناگهان، این اتفاق برایِ ما میافتد کتابمان را میبندیم، عینکمان را از چشم بر میداریم شمارهای را که گرفتهایم قطع میکنیم و گوشی را روی میز میگذاریم، ماشین را کنار جاده پارک میکنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم، اشکهایمان را پاک میکنیم و خودمان را در آینه نگاه میکنیم، همانطور که در خیابان راه میرویم، همانطور که خرید میکنیم، همانطور که دوش میگیریم، ناگهان میایستیم، میگذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد و بعد همانطور که دوباره راه میرویمو خرید میکنیم و شماره میگیریم و رانندگی میکنیم و کتاب میخوانیم، از خودمان سوال میکنیم :
واقعا از زندگی چه میخواهم؟؟؟
به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمیدهیم، هیچ کسی، هیچ حرفی، هیچ نگاهی ، زندگی را از ما پس بگیرد.
آره میدونم مونده به ماه رمضون ، ولی بعضی خاطرات یهو میکوبه تو گوش آدم.. امروز اول رجب و چشم رو هم بزاری ماه رمضون هم اومده.. نیاز دارم دوباره بچگی زندگی کردن رو اونم زمستونی که ماه رمضون باشه و مامان برا سحری خوردن بیدارت کنه و صدای دعای سحری که تو خونه پیچیده سرمای تو حیاط و نور کم سوی خونه همسایه ها و هول هولکی خوردن سحری
قبول داری روزهای قشنگ هیچ وقت از ذهن آدم بیرون نمیره🥹
صبح با صدای مامان که میگه «پاشو ببین چه برفی اومده » از خواب بیدار میشی … از ذوق اینکه اینکه مدرسه تعطیل شده و قراره بری برف بازی خواب نبره… مامان برات صبحانه آماده کرده چای شیرین تو استکان کمر باریک و لقمه نون پنیر کره و صدای رادیو… از سرما میخزی تو رخت خوابت که جلوی بخاری پهن شده و از پنجره دونه های برف رو نگاه میکنی 💔🥺
مرا کم ... اما همیشه دوست داشته باش ! این وزن آواز من است : اگر مرا بسیار دوست بداری شاید حس تو صادقانه نباشد کمتر دوستم بدار تا عشقت ناگهان به پایان نرسد !