#توجه #توجه دوستان عزیز قسمت های ۶۰۹ و۶۱۰ رمان را پیدا نکردم ارسال کنم عذر خواهی میکنم
#هزار_چم ۶۱۱
#زینب_ایلخانی _ خانم جبارزاده!
اينجا مركز خيريه حاج آقاست،
براي بچه هاي مريض احوالِ بي سرپرست يا كم سرپرست.
بي اختيار جلو رفتم و وارد همان اتاقي شدم كه محمد علی از آن خارج شده بود،
با وحشت به تخت هاي شبيه قفسي نگاه كردم كه تعداد زيادي بچه با مشكلات خاص و دردناك در آن خوابيده بودند،
چند بچه وسط سالن راه ميرفتند،
دعوا ميكردند،
گريه ميكردند...
قلبم تير باران شده بود و منتظر بودم هر لحظه جان دهم.
با كشيده شدن گوشهی مانتويم، سرم را چرخاندم، دختر كوچكي با پوست بسيار آسيب ديده كه تاول هاي بزرگي داشت، با لبخند نگاهم ميكرد،
از خودم خجالت كشيدم كه از طفل معصوم ترسيدم.
خانم اسودي كه متوجه حالم شد، دست نوازش بر سر دخترك كشيد و گفت:
_ زهرا خانمِ ما، از بچه هاي پروانه ايه.
با تعجب فقط نگاهش كردم،
متوجه شد كه منظورش را نفهميدم، پرستار ديگر در گوشم گفت:
_ مريضي ايبي داره، يه بيماري پوستي دردناك!
لبخند زدم و آب دهانم را قورت دادم،
تلاش كردم دست روي سرش بكشم، اما متوجه شدم قسمت هاي زيادي از موهايش را بر اثر تاول هاي زياد از دست داده است،
نتوانستم و از خودم حسابي شاكي شدم، فقط توانستم بگويم:
_ چند سالته زهرا؟
با انگشت هاي سوخته اش عدد شش را نشان داد.
بوي بتادين و الكل، با بوي ادرار و استفراغ فضا را در برگرفته بود،
پرستار ديگري از ميان ميله هاي تخت مشغول غذا دادن به پسر بچه اي ده ، دوازده ساله اي بود كه مدام جيغ ميكشيد و غذايش را از عمد بيرون ميريخت،
خدايا اينجا ديگر كجا بود؟؟
اما خانم اسودي با عشق دور تا دور سالن را نگاه ميكرد و گفت:
_ اگه حاجي نبود، من و اين بچه ها آواره شده بوديم.
خانم ميانسالي با تي و جارو وارد سالن مي شود و بعد از سلام و احوالپرسي از خانم اسودي ميپرسد:
_ خانم مدير، تو رو خدا اين وام من رو شما به حاجي بگو!
خانم اسودي لبخند ميزند.
_ صبر كن امروز تشريف ميارن چشم، ميگم.
دختر بچه اي روي ويلچر با دست هاي بي جانش كف ميزند و با همان زبان گنگش ميگويد:
_آخ جون! حاجي، حاجي...
حالا همه بچه ها دست ميزنند و ميخندند، شبيه بچه هاي عادي نميخندند،
شبيه بچه هاي عادي حرف نميزنند،
خوشحالي نميكنند،
كنترل آب دهانشان را ندارند،
اما چه قدر واقعي، چه قدر بهشتي ميخندند...
خداي اين بهشت هم بالاخره هبوط ميكند،
حضورش در سالن، شادي بچه ها و پرسنل را هزار برابر ميكند،
دست پر آمده است،
بچه ها از سر و كولش بالا ميروند،
زهرا را در آغوش نوازش ميكند و بارها ميبوسد.
دست ميكشد روي سر دختر ويلچر نشين.
_ شكيباي بابا، لپش اومده بالا.
شكيبا مشعوف كف ميزند و هم خواني ميكند،
پسر بچه ای از بالاي تختش ميگويد:
_ تولد نسترنه.
حاجي بر ميگردد و نسترن كه يك دختر مبتلا به سندرم دان است را، با لبخند نگاه ميكند.
_ پدر صلواتي، باز تو توي هفته دوبار تولد اعلام كردي؟
نسترن از خنده ريسه ميرود،
برايم عجيب است كه حاج امير اصلا مرا نگاه نميكند، انگار كه اصلا من آنجا حضور ندارم، شايد هم خيال دارد مرا با دنياي جديد تنها بگذارد تا بهتر با خودم كنار بيايم!
رو به خانم نصرتي نظافتچي مركز ميكند و ميگويد:
_ آهنگ شاد بذار خانم نصرتي!
#هزار_چم ۶۱۲
#زینب_ایلخانی _ شنيدم وام ميخواي.
زن بيچاره با خوشحالي توام با شرم ميگويد:
_ قبول ميكنيد؟ عروسي دخترمه،
قول ميدم زود پس بدم.
حاج امير خيلي جدي ميگويد:
_ نه وام نميديم.
غم روي صورت خانم نصرتي مي نشيند، حاج امير بلافاصله ميگويد:
_ واسه عروسي وام نميديم، هديه ميديم!
خانم نصرتي غرق شادي، دست هايش را روبه آسمان ميگيرد.
_ الهي خدا از آقايي و بزرگي كمت نكنه شيرمرد.
شيرمرد! فقط من نبودم كه فهميده بودم او شيرمرد روزگار است،
هر كه او را ميشناخت، اين را از اعماق وجود درك ميكرد.
كارش كه كمي سبك شد تازه مرا نگاه كرد،
چشم هاي كهربايي اش پر از حرف بود، با لبخند چشم هايش را بست و اين يعني خيالت راحت...
راحت شد...
روحم ...
زندگي ام،
خيالم،
همه با هم راحت شد،
بعد رو به بچه ها گفت:
_ بچه ها !
خاله ريحانه رو دوست داريد؟
همه باهم مرا نگاه كردند.
حاج امير هم دوباره نگاهم كرد و گفت:
_ قراره يه روزايي بياد اينجا واستون قصه بخونه.
با تعجب نگاهش كردم،
شكيبا با ذوق پرسيد:
_ هزار و يك شبم ميخوني؟
بي اختيار بغض كردم و جواب دادم:
_ هرچي كه بخواي.
بعد چشم دوختم به يك جفت كهرباي باراني