◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#هزار_چم
Channel
Logo of the Telegram channel ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@khanoOomanehaPromote
8.03K
subscribers
13.7K
photos
3.17K
videos
3.17K
links
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
#هزار_چم ۸۴۳
#زینب_ایلخانی


به تصوير رقص نور لامپ قديمى اتاق، در فنجان چاى چشم دوخته ام و باز مثل هميشه، وقتى در دفتر انتشارات هستم؛ همه لحظات سعي مي كنم، خيلى عميق هوا را استشمام كنم.
عطر كاغذ نو و جوهر، قطعا براى هر نويسنده اي، يكي از دلچسب ترين و شايد مقدس ترين عطرهاست.

آقاى نوري، در حال ورق زدن نسخه تايپ شده هزارچم است.
مي دانم، خوب مي دانم، قرار است که چه بگويد.
فنجان چايم را بر مي دارم و مي پرسم:

_ چه طوره؟

از بالاي عينك نگاه مي كند و سريع جواب مي دهد:

_ عاليه، عالي! بارها گفتم هزار چم، متفاوت ترين اثر شما و شايد اثر سال باشه، اما...

با لبخند مي گويم:

_ اما آخرش؟ درسته؟

به نشانه مثبت، سر تكان مي دهد.

_ خانم ايلخاني، نگرانم اين پايان، مخاطب رو اذيت كنه.
نمي خوايد قسمت آخر رو يه كم واضح تر و با جزييات توضيح بدين؟
بعد از اين قدر غم و انتظار كاراكتر اصلى داستان، يه پايان شاد، بهتر نيست؟

بغض دارم وقتي مي گويم:

_ حق با شماست، كاش پايان همه قصه هاي انتظار، شيرين بود، يا نه؛ حتي اگه قرار بود شيرين هم نباشه، حداقل پايان داشت!
اما اين طور نيست!
واقعيت اين طور نيست!
واقعيت، شبيه هيچ كدوم از فيلم هاي باليوود نيست. واقعيت، شبيه رمان هاى عامه پسند هم نيست! واقعيت، شبيه واقعيته!
شبيه واقعيت زندگي صدها مادر شهيد،
همسر شهيد...
بگذريم از بُعد سياسى ماجرا، اما شما به من بگيد، پايان قصه انتظار اون مادري كه سی ساله منتظره جوونش بياد، حتی راضيه به اومدن چهار تا استخون از جوون رعناش، چيه؟
مگه همه‌ی قصه هاي واقعى دنيا، پايان دارن؟
پس بهم بگيد، پايان قصه حاج احمد متوسليان چيه؟
كجاست؟
اين همه سال انتظار خانوادش و يه ملت، تهش چي شد؟
حتي يه جواب ساده واسه اين كه ايشون هنوز زنده است يا نه وجود نداره!
خيلي از خانواده ها هستن، عزيزشون صبح از در خونه رفت بيرون و ديگه هيچ وقت، حتي جنازشم برنگشت!
خيلي قصه ها، پايانش فقط يه علامت سوال بزرگه.

با زنگ كوتاه تلفن همراهم، مجبورم حرفم را نيمه كاره رها كنم.
معذرت خواهي مي كنم، با ديدن اسمش روي صفحه گوشي ام، مثل همه‌ی اين ده سال، لبخند، كنج لبم و دلم خانه مي كند.
پيامش مثل هميشه كوتاه و پر عشق است!
" باباجان! من پايين منتظرتم، اومدم خودم برسونمت"

بلند مي شوم و با عجله مي گويم:

_ من بايد برم سر پروژه.

با احترام بلند مي شود و مي گويد:

_ قانع شدم خانم ايلخاني، همين نسخه رو براي چاپ مي فرستيم.

لبخند مي زنم، كيفم را بر مي دارم و مي گويم:

_ خيلي ازتون ممنونم، روزتون بخير!

تا در خروجي، بدرقه ام مي كند.
پله ها را با سرعت پايين مي روم؛
هنوز دو پله باقي مانده است كه حسينم را كنار ماشينش مي بينم.
برق انگشتر عقيقش، در آفتاب تيرماه دلم را مي بَرد.
با ديدنم، عينك آفتابي اش را بر مي دارد؛ با چشم هايش مي خندد و دست تكان مي دهد.
غرق تماشايش مي شوم، غرقِ خالق هزارچمم!
قلبم، همان دخترك هجده ساله ی ديروزها مي شود، پر تب و تاب تر مي تپد.
تصميمم را گرفته ام...
مثل هميشه، پايان هر داستانم، بدون هيچ طرح و نقشه اى، شبيه به يك وحي به قلبم الهام مي شود.
عدد يك را با انگشتم به او نشان مي دهم؛
با صداي بلند مي گويم:

_ فقط يه دقيقه!

چشم هايش را به نشانه تاييد روي هم مي فشارد، برايش بوسه اي مي فرستم و با سرعت تمام، پله ها را سمت بالا برمي گردم.
با هياهو و پشت سر هم در مي زنم، منشي كه در را باز مي كند، با لبخند و شور وارد مي شوم و مي گويم:

_ يه چيزي جا گذاشتم.

آقاي نوري را مي بينم كه با تعجب، از اتاق بيرون آمده است، سمت اتاقش مي روم و هم زمان که می گویم:

_با اجازه!

داخل مي شوم، نسخه هزار چم عزيزم را، از روي ميزش برمي دارم و مي گويم:

_ حق ريحانه هم هست كه حاجيشو كنارش داشته باشه،
حق همه زن هاي اين سرزمينه!


با لبخندی رضايتمندانه، مي گويد:

_ چي شد كه اين قدر سريع نظرتون عوض شد؟

لبخند زنان مي گويم:

_ چشماش!

بعد با سرعت در حالي كه از دفتر خارج مي شوم، مي گويم:

_ هزارمين چم رو هم مي نويسم، كاملش مي كنم، ميارمش.


هزار چمم را روي قلبم مي فشرم،
حالا مصمم تر پله ها را پايين مي روم.

🔴پايان فصل اول.

و من الله توفيق.
#هزار_چم ۸۴۲
#زینب_ایلخانی



به انگشتر فيروزه در دستم نگاه مي کنم، بعد باهمان دستم، تسبيح كهرباي در گردنم را نوازش مي كنم.
حالا بهتر از هر وقت مي دانم، شانس داشتن شمس، شايد در زندگي همه وجود نداشته باشد! اما ذات مولانا شدن، در وجود يكايك انسان ها نهفته است.
شايد داشتن اميرنامى قسمت همه، چون من نشود!
اما قدرت امير شدن در قلب همه وجود دارد، اگر بخواهيم...
اگر بخواهيم!

امير برگشته بود، چه طور همه اين روزها بازگشتش را نفهميده بودم؟!
امير اصلا نرفته بود، كه بخواهد برگردد!
امير، در تك تك ياخته هاى من رسوخ كرده بود؛
من امير بودم!
چگونه تا اين حد منتظر خودم بودم؟به هق هق افتاده بودم؛
وقتي به خودم آمدم كه از صداي گريه هايم، دخترم بيدار شده بود و با ترس مي گريست.
در آغوش كشيدمش، زير گردنش را با ولع بوسيدم، بعد سرم را از پنجره ماشين بيرون بردم، به آسمان پر ستاره امشب، چشم دوختم و با اشك و لبخند گفتم:

_ عشقم! منو ببخش که اين همه مدت، نشوني هاتو نديده بودم.

تلفنم زنگ مي خورد، بدون اين كه بدانم چه كسي پشت خط است، دستم را روي قلبم مي گذارم!

_ الو؟
صداي گريه هاي شادى و شيون اطرافش، گوياي همه چيز است؛
اما وقتي مي گويد:

_ ريحانه، عزيزه خاله جان مرد.

مهر تاييد، براي باور رخت تازه ی عزا مي شود...
عزيزه خاله جان هم رفت! مثل بابا بيوك...

بايد به كلبه ام برگردم؛ چمدانى پر از رخت سياه ببندم و راهي تهران شوم. سرعتم را بيشتر مي كنم.
تمام مسير را بي آن که تا به آن ثانيه بدانم، من ياسين را از حفظم، براي روح خاله، ياسين مي خوانم.
قلب قرآن، قلب من را هم تسكين مي دهد.
وارد جاده فرعي كوچك منتهي به كلبه ام مي شوم.
به محض اين كه چشمم به كلبه مي افتد؛ زندگى برگ جديدش را رو مي كند، چراغ هاي كلبه ام روشن است!
همه چراغ هايش! همه چراغ هايش...

قلبم شور گرفته است، مي رقصد...
سما مي رقصد!
در ميدان تنگ سينه ام مستانه مي رقصد.
دخترم بي دليل خيلي شيرين مي خندد. همه توانم را جمع مي كنم تا بتوانم پياده شوم.
با پاهاي لرزان، قدري جلو مي روم.
رخساره را در ايوان كلبه اش مي بينم كه با لبخند و بغض و چشمان تر، نگاهم مي كند.

زانوهايم سست مي شود، روي زمين مي افتم؛ دستم را سمت كلبه ام دراز مي كنم...
#هزار_چم ۸۴۱
#زینب_ایلخانی



شايد عجيب و شايد، همان اندازه دردناك باشد، اين كه دخترى با وجود درد جدايي از مادرش، در دل خدا را شكر كند، براي اين كه مادرش ديگر كنارش نيست، تا از رنج عشقي كه او با آن، زندگي اش را شيرين مي كند؛ رنج بكشد!
خوشحال بودم كه مامان مي رود و ديگر شاهد روزهاي انتظار من نيست.
لحظه‌ی آخر در فرودگاه، در آغوشم فشردمش و آرام گفتم:

_ تحقيق كن، اگه پسره جَنم خوشبخت كردن خواهرم رو داره، بذار هر دوشون لذت ببرن از عشق و روزهاي جوونيشون!
نژادش مهم نيست، ببين جنس قلبش خوبه؟

با يك لبخند غرق اشك، حرفم را تاييد كرد و من با خيال راحت، خواهرم را به او سپردم و فقط خدا مي داند با چه حالي و چه ذوقي، جاده را به سمت كلبه ام تخته گاز مي راندم...

براي دخترم كه در صندلي عقب خواب بود، مدام شعر خواندم و هر بار كه بر مي‌گشتم و نگاهش مي‌كردم، آرامش در قلبم، از گذشته، بيشتر و بيشتر مي شد.

آخرين بار كه با اميررضا، در اين جاده بودم را، به خاطر آوردم.
تمام لحظاتش را، يك به يك براي خودم دوره كردم.
لبخند روي لبم بود...
حتي، عطر يادآوري حضورش هم، مرا مست مي كرد.

به خاطر آوردم، آتش كوچكي درست كرده بوديم. پالتويش روي دوشم بود.
مدهوش رنگ چشمانش، در نور شعله‌ی سرخ بودم.
در كهرباي چشمانش، تصوير خودم را به تماشا نشستم. صداي آتش و سوختن چوب، موسيقي عشقمان بود.
بي اختيار با عشق دست كشيدم روي صورتش و گفتم:

_ امير، يه وقتا واسم سخته باور كنم، خدا ما رو دو نفر خلق كرده!
حتم دارم موقع آفرينش، ما يه نفر بوديم، اما دست تقدير اون يه نفر رو دو تيكه كرد و شديم امير و ريحانه!
امير!
چرا اصلا ما دو تا اسم داريم؟

دستم را گرفت با بغض و لبخند، به آتش چشم دوخت،
و قسمتي از نوشته هاي شمس تبريزي را زمزمه كرد:

_در مدتي كه كنار هم بوديم، زيبايى ناديده را با هم قسمت كرديم.
مانند دو آينه كه بى وقفه، تصوير هم را منعكس مي كنند؛
در وجود يكدگر، به تماشاى ابديت نشستيم.
اما در پايان، چرخ مي‌چرخد،
دور تمام مي‌شود و آينه به راز بدل مي‌شود.
هر زمستانى، بهارى و هر بهارى، پايانى دارد و اين نكته، هنوز معتبر است؛ "هرجا عشق باشد، دير يا زود، جدايى هم هست"

وحشت كردم و بي اختيار ترمز كردم.
درست مثل همان شب، كه با وحشت دست روي دهانش گذاشتم.

_ نگو امير!
نگو!
نمي‌خوام...


تصوير خودم را در آينه‌ی اتومبيل تماشا كردم!
مولانا شده بودم!
شمسِ من كارش را خوب بلد بود!
ديگر ريحانه نبودم...
مرا از خودم كنده بود، طوري كه تكه هاي تاريكم، به زندگي چسبيده بود و حالا مثل يك پر سبكبال، در حال پرواز بودم.
حالا با تمام وجودم، اين ابيات را درك مي‌كردم و جوابش را يافته بودم.

"ز کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر؟ ننمایی وطنم!
مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا؟
یا چه بودست مراد وی از این ساختنم؟
جان که از عالم علوی است، یقین می دانم،
رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم.
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک،
دو سه روزی، قفسی ساخته اند از بدنم.
ای خوش آن روز، که پرواز کنم تا برِ دوست،
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم.
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
یا کدام است سخن، می نهد اندر دهنم؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟
یا چه جان است، نگویی که منش پیرهنم؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی،
یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم.
مِی وصلم بچشان، تا در زندان ابد،
از سر عربده، مستانه به هم درشکنم.
من به خود نامدم این جا، که به خود باز روم،
آن که آورد مرا، باز بَرَد در وطنم.
تو مپندار که من، شعر به خود می گویم،
تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم.
شمس تبریز اگر روی به من بنمایی،
والله این قالب مردار به هم در شکنم"
#هزار_چم ۸۴۰
#زینب_ایلخانی

همراه ساجد، چمدان هاي مامان و حنانه را داخل صندوق عقب ماشين مي گذاشتم.
مامان نه دل ماندن داشت، نه توان كندن اين دل!
حالش اصلا خوش نبود،
سعي مي‌كردم، با شوخي و خنده، اين دقايق آخر را طور بهتري سپري كنيم.

در حال برداشتن آخرين چمدان، گفتم:

_ غصه ات شده، داري مي‌ري خونه مادر شوهر، مرضيه خانم!

آه كشيد و گفت:

_ اي بابا، چي از اون خونه و آدماش موند؟
آقاجانت كه به رحمت خدا رفت و خانم جونم مثل يه تيكه گوشت، افتاده گوشه خونه.
زينت طفلك هم، كه بيچاره عاقبتش شد تخت تيمارستان.
عموتم كه با خودش و روزگار قهره.
اين چند ساعت تا قبل پرواز، مي‌رم كه بهشون سر بزنم، انجام وظيفه كرده باشم.

حنانه با اعتراض گفت:

_ واي!
واسه همون چند ساعتم غصم شده آجي، چه خوبه تو هم مياي.

بوسيدمش و گفتم:

_ مگه مي‌شه اين چند ساعت آخر، ازتون دل بكنم؟

چشم هاي مامان دوباره پر از اشك مي شود.
به خانه مي روم، سماورم را روي اتومات مي‌گذارم
و بعد از حاضر كردن جانا و خاموش كردن چراغ هاي كلبه، در را قفل مي كنم و سمت ماشين مي روم.
وقتي حنانه را در ماشين تنها مي بينم، كه سخت با گوشي اش مشغول است؛ متعجب مي شوم و مي‌پرسم:

_ مامان كو؟

سمت كلبه رخساره اشاره مي كند و مي‌گويد:

_ رفت با رخساره خداحافظي كنه.

جانا را به او مي سپارم و به دنبال مامان، سمت كلبه‌ی رخساره مي روم.
با شنيدن صداي گريه‌ی مامان، توقف مي‌كنم.
پشت همان ستون، بي ستون مي شوم و فرو مي ريزم؛ وقتي مي شنوم كه مي گويد:

_ از خدا خيلي شاكي ام، وقتي حال و روز جيگر گوشم رو اين طور مي بينم.
همه جا تحقيق كردم،
همه، حتي بالا دستي ها و دولت، نا اميد شدن از اومدن و زنده بودن شوهرش؛ اما اين بچه پاك رواني شده.
اومده اين جا بست نشسته، معجزه شه، از آسمون شوهرش بياد!
اي كاش! بياد، رخساره جان.
اي كاش! يه جنازه تحويل اين بچه مي دادن، دلش قرص مي شد به اومدن شوهرش!


رخساره هم، هق هق كنان مي گويد:

_ به خدا مرضيه خانم جان، منم دلم خونه واسش.
باورت مي‌شه، روزي نيست، از در خونه بيرون بره؛ بدون اين كه كليدش رو بده به من و بگه "امير اومد، كليد رو بهش بده، بگو سماور روي اتوماته، چاي هم تازه دمه."

بي اختيار لبخند مي زنم، اشك هايم را مي زدايم و جلو مي روم.
با ديدن من هر دو دستپاچه مي شوند.
من اما، با همان لبخند جلو مي روم.
رخساره را مي بوسم و كليد ها را مقابلش مي‌گيرم و مي‌گويم:

_ عزيزم، من تا شب برمي گردم،
اما اين كليد ها رو بگير، امير اومد، بده بهش، پشت در نمونه.
چاي هم بگو تازه دمه، روي سماور.

****
وقتي رسيدم، هنوز در جلسه بود.
منشي، وقتي من را با آن ظاهر آشفته ديد، با نگراني حالم را پرسيد.
خودم را روي يك صندلي انداختم و با ناله گفتم:

_ يه ليوان آب مي‌شه بهم بدين؟

سريع، با يك ليوان آب بر گشت و كنارم نشست.
به چادر خاكي ام نگاه مي‌كرد.
بغض داشتم، اين چادر هديه امير بود، هديه ماه عسلمان، هديه مشهد...
اما حالا خاكي و پاره شده بود.
وقتي كه شهاب رفت، توان رانندگي نداشتم.
پياده شدم و چند دقيقه گنگ و بي هدف، در خيابان ها مي چرخيدم.
چند بار، زمين خوردم و به سختي بلند شدم...
بعد، هر طور كه بود؛ خودم را به محل كار امير رسانده بودم.

منشي پرسيد:

_ مي‌خوايد حاج آقا رو صدا كنم؟

_ نه منتظر مي‌مونم، جلسشون تموم شه.


خوب به خاطر دارم، امير وقتي مرا با آن وضعيت ديد، چه قدر ترسيد.
اما با آرامش هميشگی اش صبوري كرد، تا گله كنم، تا حرف هايم را بگويم، تا حسابي در آغوشش اشك بريزم.
بعد، وقتي با بغض پرسيدم:

_ شرِّ اين شهاب، كي از زندگيمون كم مي شه؟

دست كشيد روي صورتم، يك قطره اشكم را با سر انگشت برداشت و بوسيد و بعد، آه كشيد!

_ مسبب اين اشك هاي امروز، شهاب نيست، منم ريحان!

با تعجب نگاهش كردم، سرش را پايين انداخت.

_ خاكستري ترين آدم اين قصه، من بودم...
من!
مي دوني چرا؟
چون خدا از بنده هاش، طبق ظرفيت و فهمشون از هستي، توقع داره!
من كم گذاشتم...
من، اون جا كه هر بار بدي كرد و بخشيدم، كم گذاشتم.
اون جا كه يادش دادم اشتباه كن،
من هستم واست جبران كنم،
بهش ظلم كردم.
من، با محبتم اين بچه رو تباه كردم.
من، اون روز كه محض دل شهاب، پا روي دلم گذاشتم و ترسيدم، در حق هر دوي شما و خودم، جنايت كردم.

دستش را روي چشم هايش مي‌گذارد و با صدايي كه انگار هر لحظه، در اشك هايش غرق مي شود، مي گويد:

_ خدا منو ببخشه!

تاب نمي آورم، دستش را مي گيرم، سرم را روي دستش مي گذارم؛
هق هق مي زنم و مي گويم:

_ نشكن!
تو بشكني، منم كه زمين مي افتم.
نشكن امير...
تو رو قرآن، نشكن!
#هزار_چم ۸۳۹
#زینب_ایلخانی


طورى به من زل زده بود كه مرگ، واضح ترين تصوير درون چشم هاي سياهش بود،
كه ديگر برقى نداشت.
مي‌خواستم بروم!
مي‌خواستم گازش را بگيرم و بروم؛
اما نتوانستم!
پاهايم فلج شده بود.
آن قدر كه صداي بوق مكرر ماشين هاي پشت سرم، گوش خيابان و عابران را خراش مي زد.
كمي كه جلو آمد، بي اختيار تعادلم را، از شدت ترس از دست دادم.
نفهميدم چه شد كه محكم، ماشين را به سطل زباله سياه بزرگ كوبيدم و همان طور كه سطل، وارونه شد و زباله هاي متعفن پخش خيابان مي شد؛ درب ماشين را باز کرد و كنارم نشست.
با وحشت، خودم را عقب كشيدم.
خواستم جيغ بكشم، يا خودم پياده شوم، اما گير افتاده بودم!
من در كنار او، همان ريحانه‌ی بي دست و پاي گذشته بودم.
وجودش، مرا همان قدر حقير و ترسو مي كرد.
نگاهم كرد و با بغض گفت:

_ از من مي ترسي؟

رو بر گرداندم، تنها آرزويم در آن دقايق اين بود كه اي كاش، گوش هايم فلج شود و حرف هايش را نشنوم!

_ ريحانه! تو زن من بودي،
لعنتي، عاشقم بودي!
دارم مي‌ميرم...
ديگه نمي‌تونم...
بسه، تا همين جاشم بسه!
مي‌خواستي تلافي كني، مي‌خواستي تنبيهم كني، باشه، قبول!
من زن گرفتم، تو هم شوهر كردي، ير به ير شديم.
مي بخشمت، هر دو طلاق مي‌گيريم، مي‌ريم يه گوشه، مثل بچه آدم زندگيمونو مي‌كنيم.

در خودم مچاله مي شوم و با ناله و صداي لرزان، همه زورم را مي زنم تا بگويم:

_ برو! تو رو خدا برو!

دستش را كه سمتم مي آورد، جيغ مي‌كشم.

_ به من دست نزن...

گريه اش اوج مي‌گيرد؛ وقتي مي‌گويد:

_ هميشه، خواب موندم!
هميشه، دير فهميدم،
دير ياد گرفتم...
دير!
دير فهميدم، من آدم از دست دادنت نيستم ريحانه!
دير فهميدم، تنها زن كره‌ی زمين كه مي‌تونم عاشقش باشم، تويي!
نگام كن ريحانه!
من شهابم!
شهابت!
لعنتي، چه طور مي‌توني ازم رو بگيري؟
تو زن من بودي، كنار من مي‌خوابيدي، توي بغل من...

خودم هم نمي‌فهمم، جسارت اين سيلي را از كجا مي آورم كه اين طور، با ضرب آن سيلي، ادامه‌ی جمله اش را زنده به گور مي‌كنم.

با خشم و نفرت مي‌گويم:

_ خفه شو!
هيچ وقت، ديگه هيچ وقت، با من اين طوري حرف نزن!
من، زن و ناموس يه نفر ديگه ام، كه بر خلاف تو، معني ناموس رو خوب مي‌فهمه.

دستش روي جاي سيلي است، چشم هايش حالا سرخ و پر از خشم شده است.

_ اگه ناموس حاليش بود، وقتي تو زن من بودى، چشمش دنبالت بود؟

سر تاسف تكان دادم و با نفرت گفتم:

_ واقعا واست متاسفم، اين همه سال، باهاش زندگي كردي و نشناختيش.
البته، مي‌دونم خوب مي شناسيش و هميشه دردت همين بوده كه زيادي خوبه و دلت مي‌خواسته يه مُهر بدي بزني روى پيشونيش كه دلت خنك شه.
الانم اگه يه ذره شرافت و مردونگي توي وجودت مونده، برو و اين ورا پيدات نشه.
بذار بفهمم، زندگي و عشق يعني چي!
عاشقشم!
اين قدر عاشقشم كه گذشته و آينده واسم مهم نيست.
اصلا در مقابل حال امروزم، گذشته و آينده، بي اهميت ترين چيزه.
برو دنبال زندگيت!
پيش زن و بچه ات.
اين قدر احمق نباش كه حتي واسه يه لحظه فكر كني،
من اسمتم بتونم به زبون بيارم، چه برسه به اين كه زبونم لال، آينده‌ی مشتركي بخوام باهات داشته باشم.
خداحافظ، شهاب الدين جبارزاده...

اشك هايش را پاك مي‌كند، با يك تلخ خند پر معنا، مي‌گويد:

_ زمين مدام در حال چرخيدنه.
ريحانه!
اين‌ قدر مطمئن نباش!
كي مي‌دونه، تويي كه ديروز زن من بودي و امروز كنار پسر عموم مي‌خوابي، فردا كجاي روزگار باشی!
بعد پياده شد و محكم در را پشت سرش بست.

آن روز نمي‌دانستم، چرا بعد از رفتن و شنيدن آخرين جملاتش، بدنم شروع به لرزيدن كرد.
اما شايد امروز، بيشتر از هر زماني درك كنم كه چرا بزرگترين گناه شيطان و عامل بيچارگي اش را، تكبر خواندند!
تكبر باعث شد كه سال ها عبادتش پوچ شود...
حالا بهتر مي‌فهمم، چرا نسل نبوت از حضرت يوسف، ادامه پيدا نكرد.
صداي امير در سرم مي پيچد.

_ يوسف بنده عالي و ممتاز خداوند، پيامبر بلند مرتبه اي بود كه همه عمرش به عبادت و نيكي گذشت.
اما به يه علت، ادامه نسل نبوت، ازش سلب شد!
اونم تكبر بود!
فقط يه ثانيه گرفتار تكبر شد،
اون‌جا كه بعد از سال ها دوري از پدر پيرش، وقتي سوار اسب بود و با پدرش مواجه شد، چون اون زمان عزيز و بزرگ مصر شده بود؛ براي يه لحظه تكبر دامنش رو گرفت و ديرتر از پدرش، از اسب پياده شد و براي اداي احترام رفت.
همون يه لحظه تكبر ريحان،
همون يه لحظه، مي‌تونه عمر آدم رو به باد بده!
فرق هم نداره اين تكبر با پدرت باشه يا هر بنده‌ی ديگه،
دوست يا دشمن،
غني يا فقير،
بزرگ يا كوچيك!

‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#هزار_چم ۸۳۸
#زینب_ایلخانی

مثل هر روز صبح، صورتم را قبل از اين كه از خانه خارج شود، بوسيد و گفت:

_ باباجانم!
ريحان گليم، دوستت دارم.

من هم دوباره آن قدر بي تابش شدم، كه دست هايم را دور گردنش حلقه كردم و سمت خودم كشيدمش، كمي لوس شدم و گفتم:

_ نرو! دلم تنگ مي‌شه...

نوازشم مي‌كند و مي‌گويد:

_ غروب نشده، قول مي‌دم زود بيام.

تلاش بيشتري مي‌كنم و مي گويم:

_ يه كم، فقط يه كم بمون.

تسليم مي شود، كتش را در مي آورد و كنارم دراز مي كشد.
با همه وجودم، عطر زير گردنش را مي بويم، بعد نمي‌دانم چرا دلم مي‌خواهد، عطر قلبش را، از دهانش و طعم لب هايش، استشمام كنم.
در حالي كه همراهي ام مي‌كند با اعتراض مي‌گويد:

_ پدر صلواتي! ساعت ده جلسه دارم.

روي شكمش مي نشينم و در حال بهم ريختن موهايش، مي گویم:

_ زنگ بزن كنسلش كن، آقاي رييس!

اخم مي كند و مي گويد:

_ جلسه دولتيه، حق الناس ميُفته گردنم، باباجان!

شروع مي كنم به عميق بوسيدنش و با شيطنت می گویم:

_ پس مجبوريم، سرعت عملمون رو بيشتر كنيم...

چشمك مي زند و دستم را مي گيرد و مرا كنار خودش مي كشد.

نيم ساعت بعد، هر دو با سرعت تمام، مشغول حاضر شدن هستيم.
امير در حال خشك كردن موهايش بود، من هم سريع لباس مي پوشيدم، تا به كلاس ساعت يازده دانشگاه برسم.
سشوار را سمتم آورد و گفت:

_ بيا خشك كنم موهاتو، سرما مي خوري اين طوري بري بيرون.

با اعتراض گفتم:

_ واي امير! ديرمون شده.

_ باباجان، تو كه وقت داري عجله نكن.

_ نه مي خوام با تو بيام، تو برسونيم.

لب گاز گرفت و گفت:

_ راننده سازمان مياد دنبالم.

_ وا! خوب، دانشگاه منم سر راهتونه.

_ نه از نظر شرعي و اخلاقي درست نيست، عشقم.

با حرص و خنده گفتم:

_ كشتي منو، شيخ امير!

امير كه رفت، بعد از اجراي تك تک توصیه هایش و پوشیدن کلی لباس، از خانه خارج شدم.
كمي طول كشيد، تا ماشين گرم شود و بتوانم از پاركينگ خارج شوم.
سر كوچه كه رسيدم، قبل از اين كه داخل خيابان اصلي بپيچيم، با ديدنش همان طور كه پايم روي ترمز كوبيده شد، قلب بيچاره ام هم براي چند ثانيه ترمز كرد...


@khanoOomaneha
@mehr_baanu
#هزار_چم ۸۳۷
#زینب_ایلخانی



مادر تعریف می‌کرد:
آن زمان ها،
نمك، سنگ بود.
برنجِ چلو را ساعتى با "سنگِ نمك " مى‌خوابانديم، تا كم‌كم شورى بگيرد...

غذا را چند ساعتى روى "شعله‌ى ملايم" چراغ خوراك‌ پزى مى‌نشانديم، تا جا بيفتد ...

يخ‌كرده و تكيده، كنار "علاءالدين والور" مى‌نشستيم، تا سرماي تنمان، آرام، گرم شود...

عكسِ يادگارىِ دوربين را، هفته‌اى، ماهى، به انتظار مى‌نشستيم، تا فيلم به آخر برسد و ظاهر بشود.

آهنگِ تازه‌ى "آوازه‌خوان" را صبر مى‌كرديم، تا از آب بگذرد و كاست بشود و در پخشِ صوت بخواند.

قلك داشتيم؛ با سكه‌ها حرف مى‌زديم تا "حسابِ اندوخته" دستمان بيايد.

حليم را بايد «حليم» مى‌بوديم، تا "جمعه‌ى زمستانى" فرا برسد و در كاممان بنشيند.

"هر روز سر مى‌زديم به پست‌خانه، به جست و جوىِ خط و خبرى عاشقانه، شايد كه برسد.

گوش مى‌خوابانديم به "انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب" شبى، نيمه‌شبى، بامدادى، گاهى، بى‌گاهى.

انتظار معنا داشت...
دقايق «سرشار» بود.

هر چيز، يك "صبورى" مى‌خواست ،تا پيش بيايد،
تا زمانش برسد. تا جا بيُفتد!

تا "قوام" بيايد غذا، خريد، تفريح، سفر، خاطره، دوستى، رابطه، عشق...

"انتظار" ما را قدردان ساخته بود...

* حالا فهمیدی چرا این روزها، کسی قدردان نیست؟! *
"


متوجه حضور حنانه در ايوان که مي شوم، لبخند مي‌زنم و مي پرسم:

_ نخوابيدي چرا؟

جلو آمد و گفت:

_ حرفهاي تو و مامان رو شنيدم.

كمي خجالت زده مي گويم:

_ حتما از اين صحبت هاي مادر دختري، خودتم زياد داري با مامان.

كنارم نشست و گفت:

_مامان ترسيده آجي!
به خاطر تو، به خاطر من.
نه مي‌تونه اين جا، تو رو با اين حال و روز ول كنه، نه منو!

سرش را پايين مي اندازد و مي‌گويد:

_ چند ماهه، هر روز بحث داريم.
نمي تونه بپذيره من بزرگ شدم و حق انتخاب دارم، نمي تونه بپذيره حصارهاي اين جا، اون جا بي معنيه.
اون جا هر آدمی با عقايد و انتخاب خودش پذيرفته مي‌شه و قابل احترامه.

دستش را گرفتم و با كمي دلهره پرسيدم:

_ خبريه؟

قطره اشكي از گوشه چشمانش مي چكد و مي گويد:

_ هم كلاسيمه.

ته دلم خواهرانه، غرق ذوق مي شود.

_ به به! چرا زودتر بهم نگفتي؟

شدت اشك هايش بيشتر مي شود.

_ مگه جرات دارم؟
مامان كه فهميد يه جور برخورد كرد، حس كردم جنايت كردم.

_ خوب چرا؟ مگه چه مشكلي داره؟

چشمانش غرق عشق مي شود، وقتي مي گويد:

_ هيچ عيبي، به خدا هيچي!
ده سال مي‌شه اونا هم از كشورشون، با خانوادش، مهاجرت كردن اروپا.
شاگرد اول دانشكدمونه!

دست مي‌كشم روي صورتش و اشك هايش را پاك مي‌كنم.

_ خوب، شايد مامان فقط نگرانه، يا شايدم از تنهايي خودش مي‌ترسه.

دستم را محكم مي‌گيرد.

_ آبجي!

_ جونم؟

_ به مامان حالي كن افغان بودن نه فحشه! نه جرم!
نه كسر شان!

همين يك جمله، باعث مي شود تا انتهاي ماجرا را بفهمم، خوب مي‌دانم سال هاست در كشورم، تعداد كثيري از مردم، با نگاه و رفتار غير پسنديده، قلب مهاجران كشور همسايه را خدشه دار كرده اند!
خوب مي‌دانم، عقايد نژاد پرستانه، چه قدر به اين قشر آسيب وارد كرده است.
اين قدر جمله ي " فقط ما خوبيم " را باورمان شده است كه حتي، وقتي از يك خانم خير متمول صاحب خيريه بزرگ كودكان خواستم، به پسر بچه‌ی سه ساله بيمار يك خانواده كمك كند، در مرحله نخست موافقت كرد و وقتي پرونده را كامل خواند و متوجه افغان بودن خانواده شد، جوابش اين بود:

_ شايد مردمي كه به خيريه من كمك مي كنن، راضي نباشن پولشون صرف دوا و درمون يه افغاني شه!

با نفرت پرونده را از زير دستش بيرون كشيدم و گفتم:

_ به اون مردم بگو، اگه واسه رضايت خدا كار خير مي‌كنن، بدونن همون خدايي كه اين بنده ها رو آفريده، اونا رو هم آفريده!
و در ضمن اون خدا، براي نازل كردن بركتش، نگاه به نژاد و مليت بنده هاش نمي‌كنه.
خودشم توي قرآن فرموده:
"
يَا أَيُّهَا النَّاسُ‌ إِنَّا خَلَقْنَاکُمْ‌ مِنْ‌ ذَکَرٍ وَ أُنْثَى ‌وَ جَعَلْنَاکُمْ‌ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ‌ لِتَعَارَفُوا إِنَ‌أَکْرَمَکُمْ‌ عِنْدَ اللَّهِ‌ أَتْقَاکُمْ‌ إِنَ‌ اللَّهَ‌ عَلِيمٌ‌خَبِيرٌ"

اي مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را از تیره‌ها و قبیله‌هاي مختلف قرار دادیم، تا یکدیگر را بشناسید؛ (این ها ملاک امتیاز نیست)، گرامی‌ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست؛ حقا كه خداوند دانا و آگاه است!
#هزار_چم ۸۳۶
#زینب_ایلخانی

هيچ وقت اين را نفهميدم، چرا زن ها وقتي مادر مي شوند، فراموش مي‌كنند زمانى خودشان دخترِ يك مادر بوده اند.
براي يك دختر، تماشاى اشك مادر، يعني اين كه چوب خط زندگي تمام شده است!
حس كردن حسرت و اندوه مادر، يعني آسمان زندگي ات، هميشه سياه شود...
اين روزها كه مادرم با غم تماشايم مي‌كند؛
يا وقتي كه اشك هايش را يواشكي با گوشه روسري اش پاك مي‌كند، تنها زماني است كه حس مي‌كنم، زور و جبر زمانه بالاخره به من چربيد و كمرم خم شد.
وقتي مادرم، لقمه هايش را از سر اجبار، با بغض قورت مي‌دهد، من براي اولين بار، بدبختى را احساس مي‌كنم.
من بدبختم!
من كه بخت و اقبالم، حال مادرم را اين طور كرده است، من كه مادرم، با تماشايم هر لحظه بيشتر قلب و جگرش مي سوزد.
براي جانا روى پايم قصه مي‌خواندم و تكانش مي‌دادم تا خوابش ببرد،
يك مرتبه داغيِ نگاه پر غم مادر را احساس كردم. نگاهش كردم، لبخند زدم، دستش را جلو آورد؛ موهاي كنار گوششم را لمس كرد و با بغض جگر سوزي گفت:

_ چه زود موهات سفيد شد! پير شدي مادر...

ديگر تاب نياورد، سرش را روي شانه ام گذاشت و بي صدا، اما عميق؛ هق هق زد.
بايد براي مادرم، مادري كنم.
بايد آرامش كنم.
صورت مثل قرص ماه دخترم را تماشا مي‌كنم.
در حالي كه سر مادرم را نوازش مي‌كنم و مي بوسمش، می گویم:

_ مامان ديگه بچه نيستم كه، منم مادر شدم، خوب موهاي همه يه روز سفيد مي‌شه، حالا يه كم زودتر ديرتر؛ توفيرش چيه؟

دستم را محكم مي‌گيرد و بالاخره چيزي كه تمام اين روزها در گلويش گير كرده است را به زبان مي آورد.

_ ريحانه، بيا با من و حنانه بريم!
دخترت اونجا راحت تر بزرگ مي‌شه، شرايط زندگيش بهتره،
منم از تنهايي و نگراني در ميام.

_ مامان جان!
زندگي من، خونم اين جاست!
كجا بيام؟
هنوز شوهرم نيومده، بياد، ببينه نيستم، چي؟

كلافه و با حرص و اشك، دستش را روي سرش مي‌گذارد.

_ كجا بياد ديگه دختر؟ سه سال شد!
حيف جوونيت! حيف مادر كه به انتظار سوخت.

با ناراحتي و كمي خشم مي‌گويم:

_ خواهش مي‌كنم اين طور نگو!
من با لحظه لحظه‌ی انتظارشم خوشم، مامان!

ناله مي‌كند و اشك مي ريزد.

_ نمياد! به خدا نمياد!
مگه نمي‌گي ناظم زاده گفته ديگه نرو اون جا!
اين يعني چي؟ يعني اونا هم نا اميد شدن از اومدنش! از زنده بودنش...

با همه خشمم، دخترم را آرام زمين مي‌گذارم، رويش را مي‌كشم، اشارپم را بر مي‌دارم و در حالي كه سمت ايوان مي روم، مي گويم:

_ امير مياد مامان! مياد!

تمام تنم مي‌لرزد، وقتي مي گويم:

_ شده حتي با چهار تا استخون، منو از اين انتظار در مياره.
شايد فردا، شايد خيلي ديرتر، اما مياد!
اين كه سه ساله!
لازم باشه، سي سال ديگه هم منتظر مي مونم.
اما وقتي يه مرد مي‌گه برو هزارچم ميام؛ يعني مياد! يعني همين جا مياد.

بيرون كه مي‌روم، سگ بيچاره با خيال اين كه مثل هر شب، برايش غذا آورده ام، سمتم مي دود.
آرام زوزه مي كشد، خم مي شوم، سرش را نوازش مي‌كنم.
به زبان جانا صدايش مي‌زنم:

_ گَهوه اى!

خودش را كمي برايم لوس مي‌كند.
از آشپزخانه، قدري غذا برايش مي آورم و وقتي مشغول خوردن مي شود، همان طور كه تماشايش مي‌كنم، نمي‌دانم چرا ياد روزي مي افتم، كه كنار دريا زير انداز انداخته بوديم و با امير مشغول تماشاي دريا بوديم، تا غروب آفتاب را بيينيم.
سرم را روى پايش گذاشتم و گفتم:

_پس كي غروب مي‌شه؟ خيلي طول كشيد!

خنديد و گفت:

_ همينش قشنگه.

_ چيش؟

_ اين كه منتظر طنازى خورشيد، توي قشنگ ترين حالت ممكنش باشي.

_ اوف! امير،انتظار هميشه سخته.

كتابي كه كنارش بود و اين چند روز مدام مي‌خواند را برداشت و بعد از كمي گشتن ميان صفحه هايش، شروع به خواندن كرد.
#هزار_چم ۸۳۵
#زینب_ایلخانی


خوب به خاطر دارم امير آن روز تا شب غرق فكر بود
و اصلا حرف نمي زد
وقتي صفحه لپ تاپ را با ذوق سمتش گرفتم و گفتم:

_ امير ببين يه تور هند پيدا كردم،
چه طوره واسه ماه عسل؟

چند ثانيه با مكث نگاهم كرد، بعد صفحه لپ تاپ را بست و با دست چند بار روي صندلي كناري اش زد و گفت:

_ بيا يه لحظه اينجا بشين خانمم.

بي هيچ چون و چرايي قبول كردم و منتظر به دهانش چشم دوختم، كلافه دو دستش را روي صورتش كشيد و گفت:

_ ريحانه تو مي دونستي خدا با آدم ها چند بار در طول روز حرف ميزنه؟

با تعجب نگاهش كردم، سرش را پايين انداخت و با غم گفت:

_ امروز وقتي اون پسر جوون اومد، بهم گفت مردم، حتي كارمندهاى خودم پشت سرم چي ميگن و ممكنه چي فكر کنن، حس مي كنم خدا زد روي شونم، چند بار و گفت :

" هاي امير... اصلا حواست هست، مسئوليت قبول كردن يعني چي؟"

ريحان! من اشتباه كردم! من خيلي مقصرم توي فكر اين مردم، خدا ببخشدم.

دهانم باز مانده و با تحير مي گويم:

_چه اشتباهي؟ ديوونه شدي؟

مي بينم كه چشم هايش پر از اشك شده است، وقتي مي گويد:

_ من قبول مسئوليت كردم، حالا جزي از رجال سياسي ام.
درسته زندگي شخصي هركس به خودش مربوطه، اما وقتي قبول مي کني به مردم خدمت كني، بايد حواست به خيلي چيزا باشه، كسي كه درد مردم رو حس نكنه، چه طور مي تونه به مردم خدمت كنه؟
من وقتي سوار اون ماشين فلان قيمتي ام، چه طور مي تونم از درد مردم دفاع كنم و براي مطالباتشون بجنگم؟

با خشم و صداي بلند مي گويم:

_ واي امير جان! همه عقبه خانوادگي تو رو مي دونن، همه مي دونن ثروت جبارزاده ها واسه قبل از قبول كردن اون مسئوليته،
كسي نمي تونه ذره اي به داشته هاي تو شك كنه!
بعدم نگاه كن! زندگيمونو ببين! ما كه داريم توي آپارتمان ساده زندگي مي كنيم، بريز و بپاشي هم نداريم.

دست روي صورتم مي كشد، بعد دستم را مي گيرد و مي بوسد.

_ خانمي كن و بگو سختي زندگي رو با من تاب مياري، كه به اين مردم خدمت كنم!

وقتي اين طور صادقانه و پر حس از من درخواست مي كند و چشم هاي كه كهربايي اش مرا به تماشاي دنيا مي برد، مي توانم نه بگويم؟

خودم را حلال آغوشش مي كنم، بوسه هايش شدت مي گيرد، صورتم را روي ريش هاي نرمش مي كشم، زير گردنش از هميشه بيشتر بوي نوزاد مي دهد؛ شروع مي كنم به بوسيدن همان نقطه.

_ قربون اين بو برم!

در آغوشش بيشتر مي فشردم و مي گويد:

_ خودم قربونيتم.


يك مرتبه به خودمان مي آييم، كه امير روي ميز ضرب گرفته و مي خواند و قر مي دهد و من همراه قر دادن و قهقهه، اداي رقص او را در مي آورم.

به همين سادگي!
سيكس پك و چشم هاي آبي و قد و هيكل مانكنى مهم نبود!
بلد بود منو بخنداند،
بلد بود شادم كند،
منو بلد بود!
مگه يه دختر جز اينكه كنار یارش آروم و خوشحال باشه چي مي خواد؟

هر شب زندگي ما، نه در رستوران هاي فاخر و سفر هاي گران قيمت، بلكه در آپارتمان ساده و پر عشقمان با همين شادي هاي دو نفره و كوچك سپري مي شد...
با همين شوخي ها،
خنده ها، كشتي گرفتن ها، شرط بندي هاي زن و شوهري، گاه از فرط خنده نقش زمين مي شديم و به سختي نفس مي كشيديم.

هيچ وقت فراموش نمي كنم، وقتي يك روز صبح كه از خانه بيرون مي رفتم، خانم همسايه با نگاه پر ترحم و پرسشگر در پاركينگ پرسيد:

_ ببخشيد... قصد فضولي ندارما،
اما خيلي ديشب سر و صدا شد،
نگران شدم، خداي نكرده شوهرتون دست به زن داره؟
به خدا چند بار مي خواستم زنگ بزنم پليس بياد!

قهقهه زدم و گفتم:

_ واي امير؟؟؟

زن با تعجب بيشتري نگاهم كرد و گفت:

_ والا آخه درشت هم هستن، واحد بغليتونم مي گفت هر روز صبح ميرن سركار، در رو روت قفل مي كنه.


شدت قهقهه ام بيشتر شد و پرسيدم:

_ خوب اگه قفل كرده، من الان چه طوري بيرونم؟

كمي خنده ام را كنترل كردم و با آرامش گفتم:

_ شوهرم صبح ها زودتر از خونه ميره بيرون، براي امنيت من و اينكه خيالش راحت باشه، قفل بالا رو ميگه هر وقت تنهام ببندم.
اما مي خواد صبح ها من بيدار نشم و بد خواب نشم، خودش با كليد از اون ور در رو قفل مي كنه .
ولی خوب وقتي در از بيرون قفل باشه، من قفل رو از داخل پچرخونم خوب باز مي شه ديگه!
تا حالا به اين فكر نكردين؟

خجالت زده نگاهم كرد و گفت:

_ والا فكرم كار نكرد.

با مهرباني گفتم:

_ فداي سرتون، از نگرانيتون ممنونم، اما تو رو خدا يه وقت به پليس زنگ نزنيد!
ما ديشب فقط داشتيم بازي مي كرديم.

با تعجب بيشتري نگاهم كرد.

اما من وقتي جريان ديشب یادم افتاد، هم خنديدم... هم به خودم نهيب زدم که شب هاي آينده سريع تر تسليم شوم!
#هزار_چم ۸۳۴
#زینب_ایلخانی


بغض، صدايش را منقطع مي كند و من خوب مي دانم، يك زن چند بار مي ميرد تا اين جمله را تمام كند.

_ از گلوى زن و بچه اش چند سال زد برد، ريخت توي حلقوم اون زنيكه بي همه چيز!
مي دوني ريحانه خانم، ناشكريه شايد، اما بعضي وقت ها به خدا مي گم كاش هميشه بدهكار بود! كاش هميشه اينقدر تو قرض و بدهي بود
كه ديگه چيزي واسه كثافت كاري نداشت!

آب دهانم را قورت مي دهم.

_ مگه هنوزم؟

متوجه مي شوم در حال گريستن است.

_ گفتي ببخش كه چند سال بوده خرج اون زنه مي كرده، به جان بچه هام بخشيدم!
نشستم سر زندگيم، خودت خوب مي دوني، اون زمان كه چوب حراج زده بود به زندگيمون و زنيكه سرش كلاه گذاشت و همون چندرغاز پول پيش خونمونم ازش گرفت و فرار كرد، اگه حاج امير نبود بايد گوشه پارك چادر مي زديم و از گشنگي مي مرديم.
اما حالا چي؟ حالا كه شغلش ثابت شده، يك سقف بالاسرمون داريم دستش باز شده! ديگه با يه نفرم نيست،
توى گوشيش چندين و چند تا شماره پيدا كردم... بقال سر كوچه هم با دخترهاي جوون ديدتش،
فكر مي كني اين كرم بي ريخت رو دخترها واسه چي مي خوان؟ واسه اينكه خرش كنن ازش پول بگيرن ديگه!

سينه ام مي سوزد، به سختي نفس عميق مي كشم؛ زير لب ذكر وحدانيت پروردگارم را مي گويم، تا تنها به خودش ماجرا را واگزار كنم و هيچ كلامي از دهانم خارج نشود، كه مورد رضايت خدا نباشد.

_ طوبي جان، واسه چي موندي ؟

تعجب مي كند، حق هم دارد، اين اولين بار است در همه اين سال ها اين را از من مي شنود؛ در همه سال هايي كه او را تشويق به سازش و تلاش كرده بودم.

_ يعني... يعني چي خانم؟

_ كارگاه فرش چه طور پيش ميره؟

_ به لطف شما سرپرست قسمت خانم ها شدم.

_ خدا رو شكر!
مي توني يه خونه كرايه كني و دست بچه هات رو بگيري و بري اونجا.

_ واي! يعني طلاق بگيرم؟؟

چه قدر شبيه همان ريحانه سال ها پيش است، كه طلاق را ترسناك ترين اتفاق تاريخ مي دانست!

_ آره! طلاق بدتره يا تحمل مردي كه سال هاست عادت كرده به هرز پريدن؟

_ اما شما گفتي ببخش!

_ بخشش هم اگه حد خودش رو بگذرونه خيانته، بخشيدي اما چي شد؟ معذرت خواست؟ قدرت رو دونست؟ تلاش كرد؟ بهت محبت كرد؟ كاراشو گذاشت كنار؟ نه !


_ بچه هام چي ؟ حرف مردم چي؟

_ اولا كه خداي بچه هاتم بزرگه، طلاق شما بهشون قبول دارم ضربه مي زنه،
ولی بهتر از اينه كه هر روز شاهد پژمرده شدن مادرشون باشن و فضاي مسموم خونه رو تحمل كنن،
و اما راجب حرف مردم...


ديالوگ هايي را به زبان مي آورم كه ديگر صداي خودم را هم نمي شنوم،
بعد كه تماس تمام مي شود،
امير را مقابل ديدگانم مي بينم.
آن زمان كه يكي از كارمندهايش برايش خبر آورد،
كه شنيده است كارمندهاي ديگر او را هم شريك سود معامله هاى كلان سياسيون مي دانند،
يادم مي آيد غم روي صورتش مثل گرد خاكستري نشست، اما لبخند زد.
بغض داشت، اما لبخند مي زد وقتي مي گفت:

_ من كه بنده حقير و سراسر تقصير خدا هستم، مردم حتي پشت سر خدا هم حرف ميزنن،
مردمي كه وقتي سر مولا علي حين نماز توى محراب بر اثر ضربت شمشير شكافت و خبر اين اتفاق توي شهر پيچيد.

با تعجب مي پرسيدند:

مگه علي نماز هم مي خوند؟

بعد دستش را روي شانه كارمندش گذاشت و گفت:

_ ديگه لازم نيست اينكه كارمندام چي فكر مي كنن رو بياي و بهم بگي جوون، نمي خوام گناه خبر كشي به خاطر من بشه عادتت، اما يه سوال ، وقتي اونا داشتن پشت سرم مي گفتن تو چي گفتي؟

خوب يادم هست پسر سرش را پايين انداخت و هيچ نگفت، امير از كنارش گذشت و آرام با غم تكرار كرد:

_ يا چرا هيچي نگفتي؟
#هزار_چم ۸۳۳
#زینب_ایلخانی



گاهي وقت ها، بازي زمانه آن قدر عجيب مي شود كه عادي ترين و ساده ترين روزمره هاي گذشته ات، به حسرتي بزرگ تبديل مي شود.

مثل الان كه بعد از يك روز طولاني و پر از هياهوي كاري و رانندگي طولاني جاده، وقتي به خانه مي رسم،
همراه بوي علف تازه و نم و دود؛
عطر مرغ شكم پر مادر مشامم را به بازي مي گيرد.
بر مي گردم به دوران مدرسه، وقتي خسته به خانه بر مي گشتم و مادر با آغوش و اجاق گرم خانه پذيرايم مي شد و هميشه غذايش سر ساعت آماده مي شد.
هميشه دلخوش اين بودم كه كسي در خانه منتظرم است. اما اين مدت طولاني كه مامان همراه حنانه از ايران رفته بود، بيشتر از هميشه دل تنگ آن روزها مي شدم.
همان روزها كه مشق هايم را كنار بخاري خانه مي نوشتم و همان جا رختخوابم را پهن مي كردم و تا خود صبح گرم و راحت مي خوابيدم.

روز سختي را پشت سر گذاشته بودم، موسسه خيريه بيشتر از هفته هاي قبل شلوغ بود و كلي پرونده روي دستمان مانده بود. اما همه تلاشم را كردم كه وقتي تهران هستم، در ساعات اداري به بقيه كارهايم برسم.
با ملاقاتم در زندان، با شهاب باز هم موافقت نشد؛
اما وكيلش با يك خبر خوب، اين ناكامي را كمي از بين برد.
معتقد بود، تخفيف در مجازات قابل توجهي نصيب پرونده او خواهد شد!
دفتر آقاي ناظم زاده، مثل هر روز شلوغ بود؛ اما بالاخره موفق شدم چند دقيقه اي با او صحبت كنم، ناظم زاده گذشته نبود!
نه اينكه ديگر آدم خوبي نباشد، اما يقين داشتم با من صادق نيست.
اين كه مدام اصرار به كوتاه كردن صحبت دارن و اين تفره رفتن ها و جواب ها كوتاه و سرسري اش اين حس را به مت القا مي كند، كه او ناظم زاده گذشته نيست و چيزي براي پنهان كردن از من دارد.
در آخر قبل خداحافظي هم وقتي مي گويد:

_ خانم جبارزاده بايد توكلتون به خدا باشه و صبر داشته باشيد،
والا از منم اينجا ديگه كاري واستون بر نمياد.

مطمئن مي شوم ديگر مايل به ديدارم نيست؛ فقط با لبخندي معنا دار جواب می دهم:

_ اگر غير از اين بود تا حالا زنده بودم به نظرتون؟

نا اميد نمي شوم، هيچ بنده خدايي قادر نيست مرا از مرحمت خدا نا اميد كند.
ديدن عزيزه خاله جان مي روم،
بعد هم نوبت ساهيار مي شود، دندان تازه افتاده اش را در جعبه كوچكي نگه داشته است تا به من نشان دهد، خوب نگاهش مي كنم، اين موجود كوچك دوست داشتني بي دندان را روزگاري عامل از هم گسستن پيوند زناشويي ام مي دانستم و حالا بيش تر از هر وقت درك مي كنم،
مهرباني پرودگار گاهي اين قدر عميق و پيچيده است، كه چشم بشر توانايي درك آن را ندارد.

وقتي مي خواهم برگردم، يادم مي افتد به دختركم قول يك عروسك پيراهن صورتي را داده ام، كلي مي گردم تا خوشگلترينش را بيابم مثل همه هدايايي كه از طرف پدرش به او مي دهم؛ اينبار هم همين تصميم در سرم است.

هنوز وارد جادا نشده ام كه تلفنم زنگ مي خورد و با ديدن شماره طوبي خانم، بلافاصله جواب مي دهم.

_ الو طوبي جان!

_ سلام خانم جبارزاده، بد موقع كه مزاحم نشدم؟

_ نه عزيزيم، اتفاقا تهران بودم، اگه زودتر زنگ مي زدي يادم مي افتاد، حتما بهت سر مي زدم...
خوبي؟ كرم آقا چه طوره؟

مثل هميشه آه مي كشد.

_ اون كه هميشه خوبه،
اين طوبي بيچاره است كه...

حرفش را قطع مي كنم و سريع مي گويم:

_ قرار بود اين حرفها رو كامل بذاري كنارها!
قرار بود ببخشي! كامل... نه نصفه و نیمه..


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#هزار_چم ۸۳۲
#زینب_ایلخانی

در ايوان كلبه ايستاده ام و به جاده اي خيره شده ام كه غرق مه است. به دود خارج شده از دودكش ها چشم مي دوزم و با خودم فكر مي كنم اگر تو بيايي اجاق خانه من گرم تر خواهد شد...
دستم را روي مهره هاي تسبيح در گردنم مي كشم و با بغض زير لب شعر فاضل را زمزمه مي كنم.

"هرچه پريدند پلك هاى تمنا
مژده ي پايان انتظار نيامد"

يك مرتبه متوجه حضور دختركم كنار ايوان مي شوم كه با تعجب و غم در حال تماشايم است،
بغضم را مي بلعم.

_ دختر خوشگلم بيدار شده!

با نگرانى مي پرسد:

_ ماما گريه است؟

سمتش مي روم، بغلش مي كنم و زير گردنش را مي بويم و با لبخند مي گويم:

_ دل مامان تنگ شده بود،
حالا كه بوست كردم، بغلت كردم، خوب شدم.

محكم به من مي چسبد و مثل همه بیست و هشت ماه عمرش تسلي همه نگراني ها و غم هايم مي شود، اميد قلبم و قوت جانم مي شود تا بتوانم با صلابت تر بايستم.

وانت ساجد را مي بينم كه از جاده، وارد راه فرعي و نزديك مي شود، بوق مي زند، با جانا برایش دست تكان مي دهيم،
بعد براي كمك سريع بيرون مي رويم.
ساجد تمام سفارش هايم را خريده است و مي دانم تا هفته ديگر كه قرار است مامان و حنانه بيايند، كلي كار دارم.
دلم مي خواست يك ماهي كه قرار بود ايران بمانند برايشان سنگ تمام بگذارم.
ديروز تماس گرفتم و از شادي هم خواستم همراه عزيزه خاله جان بيايند.
راضى بود، اما پيرزن بيچاره اين قدر ضعيف و فرتوت شده است كه توان مسافرت رفتن را ندارد.
تنها كسي كه مثل من از آمدن آقا اميررضا جانش نااميد نشده بود، فقط او بود!
فقط او بود كه مرا به چشم يك بيوه ديوانه ترحم انگيز نگاه نمي كرد...
شال گردن بافتني كه سر انداخته بود، هنوز تمام نشده بود، با دست هاي لرزانش مي بافت و مدام مي گفت:

_ آقا اميررضام رنگشو دوست داره.

دست هايش را مي بوسيدم.

_ آره خاله جان خيلي هم بهش مياد!

آه مي كشيد و هميشه مي گفت:

_ وقتي اين شال تموم شه، امير مياد.

_ معلومه كه مياد!
مياد و با دست هاي خودت مي ندازي گردنش.

نگاهش به سقف خيره مي ماند و مي گفت:

_ انتظارم محض ديدنش نيست،
خودخواه نيستم واسه چشم هاي خودم اومدنش رو بخوام،
نه چشمام سو داره،
نه جوني مونده واسم،
منتظرم بياد، خيالم راحت شه، بعد راحت سرم رو بذارم زمين و رخت ببندم از دنيا...
مي دوني بالام؟
از خدا خواستم وقتي منو ببره كه خيالم راحت بشه از اومدنش، نمي خوام چشمم بمونه توي اين دنيا.

سرم را روى پايش مي گذارم و هق هق مي زنم، كاش بيايد و خيال ناآرام همه دنيا، بالاخره آرام شود...
#هزار_چم ۸۳۱
#زینب_ایلخانی



با دو دست، بر سرم كوبيدم و جيغ كشيدم.
شهاب اشک می‌‌ريخت و تماشايم مي كرد.

امير دست روي سينه اش گذاشت و برگشت و در حالي كه مشخص بود حسابي درد دارد؛ سعي مي‌كرد با آرامش حرف بزند.

_ برو بالا خانم، چيزي نيست.


شهاب را ديدم كه دوان دوان سمت ماشينش رفت و در چند ثانيه، چنان گازش را گرفت و رفت، كه انگار از ازل، هيچ وقت آن‌جا نبوده است.

اين شروع زخم هايي بود كه كينه شهاب، به قلب او و زندگي ما وارد كرد...

زير بغلم را مي‌گيرد و از روي زمين بلندم مي‌كند.
همسايه ها براي كمك، نزديكش مي آيند.
اما امتناع مي‌كند و مي‌گويد:

_ ممنون! چيزي نيست.


خانم ساكن يكي از طبقات مي‌گويد:

_ خونريزيش شديده آقاي جبارزاده.


همسرش هم بلافاصله مي‌گويد:

_ اجازه بدين آماده شم، برسونمتون بيمارستان.


با لبخند درد آلود مي گويد:

_ نگيد اين طوري خواهش مي‌كنم.
خانمم مي‌ترسه.
چيزي نيست، سطحيه! نهايت چند تا بخيه مي‌خواد.


دستم را روي سينه اش مي‌گذارم. هق هق مي‌زنم:

_خدا لعنتش كنه!


لب گاز مي‌گيرد.
من او را كمك مي‌دهم كه پله ها را بالا رود و او مرا، ياراي ايستايي مي‌دهد.

وقتي كه مي‌رسيم، سريع خودش را روي كاناپه مي اندازد و مي‌گويد:

_ عشقم، اول يه آب قند بخور!
بعد حاضر شو، منو بايد ببري دكتر.


همه تنم مي‌لرزد.
پايين پايش مي نشينم و مي‌گويم:

_ اگه قلبت سوراخ شده باشه، چی؟


در اوج درد، عميق مي‌خندد و مي‌گويد:

_ اون‌ وقت الان زنده بودم باباجان و پنج طبقه رو مي‌تونستم بالا بيام؟


بعد پيراهنش را باز مي‌كند و زخمش را نشانم مي‌دهد.
از ديدن گوشت و پوست شكافته اش و تكه شيشه جا مانده در گوشتش، جيغ مي كشم و روي صورت خودم مي‌زنم.

_ يا امام رضا!
واي... يا امام رضا!


با همان دست هاي خون آلودش، نوازشم مي‌كند و با خنده مي‌گويد:

_ حالا هي به من بگو زياد نخور و رژيم بگير.
ببين اگه اين همه گوشت نداشتم، الان شيشه رفته بود تو قلبم.


سرم را روي پايش مي‌گذارم و هق هق مي‌زنم.

_ پدرشو در ميارم بي شرف قاتلو! بايد ازش شكايت كنيم.


سرم را از روي پايش بلند مي‌كند و مي‌گويد:

_پاشو حاضر شو بريم بيمارستان، بعد خط و نشون بكش دختر.


بلند مي شوم و سوييچ را بر مي‌دارم و مي‌گويم:

_ بريم.


با اخم و خنده مي‌گويد:

_ اين زخمه منو نمي‌كشه، اما تو مي‌خواي انگار منو سكته بدي!


با تعجب گفتم:

_ چرا؟؟


سر تا پايم را نگاه مي‌كند و مي‌گويد:

_ يه ذره زيادي اروپايي شدي عشقم.


تازه با تعجب، به سر و وضع خودم نگاه مي‌كنم و با ترس مي‌گويم:

_ اومدم پايين به خدا چادر سر كرده بودم.


خنديد و گفت:

_ بعله! يه پا فيلم فارسي بود!
دلبرياتو ريخته بودي زير چادر گل گلي!


نمي‌توانم خنده ام را مهار كنم، با اشك و لبخند مي‌گويم:

_ خيلي ديوونه اي امير!


چشمك مي‌زند و با اخم ساختگي مي‌گويد:

_ حالا بپوش بريم دوا درمون كنم زن! شب بيايم خونه، به حسابت مي رسم؛ تنبيهت مي‌كنم.


@khanoOomaneha
@mehr_baanu
#هزار_چم ۸۳۰
#زینب_ایلخانی


خوشبختى واژه بزرگى است و بى نهايت پيچيده!
آن قدر پيچيده كه گاهى مي تواند با همه عظمت خود، در يك بوسه كوچك جاي شود!
مي تواند در عطر چند نرگس با طراوت، در گلدان روي ميز خانه ات پنهان شود،
يا اين قدر پيچيده است، تا در دقايق طولاني صامتي كه به تماشاى معشوقِ غرق در خوابت نشسته اي، در گوشت فرياد كند: " تو خوشبخت ترينى"
خوشبختى عجب، عجيب است! چه طور در نُت به نُت موسيقي صدايش، وقتي صدايت مي زند:

_ عزيزم!

اين طور بيداد مي‌كند؟؟

اما گاهي در لوكس ترين اتومبيل ها و خانه هاى بزرگ، جا برايش تنگ مي شود؛ نمي ماند؛ پر مي‌زند.
نه كه اساسا با ثروت مشكل داشته باشد، نه!
من يقين دارم احساس خوشبختي، فقط و فقط به قلب آدم ها ربط دارد.
به قلبي كه آرام تر و شادتر مي نوازد.
قلبي كه از هراس بيشتر داشتنِ دنيا، خالي شده باشد.

با كمك امير و جلسات مشاوره، مشكلي كه در زندگي ام با شهاب، مرا به اين باور رسانده بود كه من يك زن ناتوان و ناقص هستم، با روند خوبى، رو به بهبودى مي رفت.
آرامش وجود پهلوان هزار چمم، روز به روز دليرترم مي‌كرد.
دلير براي تلاش!

صبر و حوصله اش، مرا به بهترين بودن براي او و زندگي ام، تشويق مي‌كرد.

مقابل تلویزيون روى پايش نشسته بودم.
در حالي كه او با دقت، خبر ساعت بیست‌ و دو را گوش مي‌داد، غر مي‌زدم.
هر بار با يك بوسه، آرامم مي‌كرد و لب هاى من، طمعكار تر مي‌شد براي بوسه هايش و بيشتر غر مي‌زدم.

_ واي واي سرم سوت كشيد!
اي لعنت به اين پنج به اضافه دو!


با خنده، دوباره مرا بوسيد و گفت:

_ يك، عشقم!


بازويش را فشردم و سرم را روي شانه اش گذاشتم و با حرص كودكانه گفتم:

_ همه دقتت رو گذاشتي روي اين زنيكه، موگريني! يادت باشه حاج امير خان!
وايسا فردا مي‌رم موهامو مثل اين زردنبور مي‌كنم.


با قهقهه گفت:

_استغفرالله!
يعني هر شب سر اخبار ديدن ما، همين آشه و همين كاسه.


بلند شدم دست به كمر زدم و گفتم:

_ چيه؟ نكنه از اين آش و كاسه‌ت سير شدي؟ هان؟


سر تكان داد و سريع بلند شد، سمتم آمد و بغلم كرد.

_ من غلط بكنم! اصلا اين آش ما، مدلش اين طوره؛ هرچي بيشتر مي‌خوريم، بيشتر گشنه‌مون مي‌شه.


بوسيدمش و با شيطنت گفتم:

_ به نظرم به جاي دنبال كردن اخبار برجام،
بريم يه جا به فرجام كار خودمون برسيم.


دستش را گرفتم و سمت اتاق خواب بردم.

در حال دست تكان سمت تلویزيون، دنبالم راه افتاد و با حالت تسليم گفت:

_ حاج خانم موگريني، با اجازه!
عيال، احضار فرمودن.


بعد با لبخند گفت:

_ چرا ترسيدي بابا جان؟


جوابي براي اين "چرا" نداشتم.

جوابي نداشتم تا اين‌كه چند بار ديگر، صداي جيغ زنگ بلند شد و هر دو، نزديك شديم و در صفحه مانيتور، تصوير مردي را ديديم كه جواب همه دلهره ها و مصيبت هاي تمام زندگي ام بود.

وحشت زده به امير چسبيدم.
فكم مي‌لرزيد و به سختي حرف مي‌زدم.

_ شهابه!


نفسی عميق كشيد و بعد صورتم را بوسيد و گفت:

_ مي رم ببينم چي مي‌خواد.
همين جا بمون، نگران هيچي نباش.


نگران بودم! اصلا مگر مي شد او بيايد و من نگران نباشم؟

پيراهنش را برداشت و در حال بستن دكمه هايش، از خانه خارج شد و هم زمان گفت:

_ اون كه اون بالاست، حواسش بيشتر از خود ما، به ماست.


امير رفت و مي‌دانستم هنوز پايين نرسيده است.
صداي عربده هاي شهاب، ساختمان كه نه، به گمانم كل كوچه را مي‌لرزاند.

_ ريحانه! ريحانه!!!
نامرد!!! ريحانه!!!


دستم را روي قلبم گذاشتم.
بغضم تركيد و با ناله گفتم:

_ خدايا به آبرو و غيرت شوهرم رحم كن.


صداي فرياد هايش، هر لحظه بيشتر مي شد.

_آهاي حاج امير!
جبار زاده بزرگ! دزد ناموس! بيا پايين.
كجايي؟


پشت پنجره دويدم.
وقتي بطري شيشه اي شكسته را دستش ديدم، وحشت كردم.
امير، همان لحظه از در خارج شد.
صداي امير را نمي شنيدم، اما شهاب، بيشتر فرياد مي‌زد.

_ اون زن منه!
مال من بود! تو زير پاش نشستي!


امير سعي مي‌كرد آرامش كند.
بازويش را گرفته بود و به آرامی او را سمت ماشينش كه كمي جلوتر پارك بود؛ مي كشيد.

همسايه ها، همه از پنجره ها سرك كشيده بودند.

امير هرچه تلاش مي‌كرد با آرامش، او را دور كند، صداي فريادهايش بيشتر مي شد.

وقتي كه ديدم بطري را سمت امير كوبيد، ديگر هيچ نفهميدم.
فقط چادر نمازم را سرم كشيدم و پا برهنه، همه پله ها را سمت پايين دويدم.

همه اهل ساختمان، از واحد هايشان بيرون آمده بودند.

هر طور بود، خودم را پايين رساندم.

شهاب، وحشت زده عقب رفته بود و تماشا مي‌كرد.


پيراهن چهارخانه سبزش، شبيه چمنزاري بود كه حالا، يك گل سرخ در ميانش شكفته بود و اشك خون مي ريخت.
بطري را به به سينه امير كوبيده بود.
پاهایم سست
#هزار_چم ۸۲۹
#زینب_ایلخانی

مشغول چيدن ريحان از باغچه كوچك هستم، اما همه حواسم به دختركم است كه با دختر هاي رخساره مشغول بازى با بچه گربه ها هستند.
جانا با ذوق صدايم مي زند:

_ ماما! ببين بَئو دوتا بچه دارد.

دلم براي طرز حرف زدنش و افعال ادبي اش ضعف مي رود؛ برايش از دور بوس مي فرستم و با انگشت عدد سه را نشان مي دهم.

_ قربونت برم سه تان!
سه تا...

سرش را تكان مي دهد و با تاكيد مي گويد:

_ بَئو سه تا هست.

غرق تماشايش هستم كه با صداي رخساره سرم را بالا مي آورم.

_ ماشالاش باشه...
روز به روز داره خوشگل تر مي شه،
به خدا راست ميگن دختر نعمته ريحانه خانم جان!

دست به زانو مي زنم و بلند مي شوم.

_ الهي شكر!

سبد پر از ريحان را از دستم مي گيرد و مي گويد:

_ بده من ببرم بشورم،
تو هم برو به اون كيكت سر بزن،
يه وقت مثل كيك پارسال جزغاله نشه؛
كه امسال ساجدم نيست بفرستيمش بره شهر كيك بخره.

با خنده مي گويم:

_ حالا از پارسال هي قضيه كيك رو يادم بنداز.

مي خندد و در حالي كه سمت كلبه اش مي رود، مي پرسد:

_ شمع شماره دو داري؟

با دست جواب منفي مي دهم و مي گويم:

_ نه به جاش دوتا شمع مي ذارم.

دست هايش را، رو به آسمان مي گيرد و مي گويد:

_ الهي جاي دو سالگي، صد وبیست سالگيشو جشن بگيريم!

اما من نگاهم، به همان راه باريك منتهي به جاده اصلي است؛ با آن اميد كه شايد...
امسال تولد دخترمان تو بيايي!

تارا در جمع كردن ظرف هاي شام، به رخساره كمك مي كند.
ساهيار در حال آموزش به جاناست، كه چه طور با ماشين شارژي كه برايش هديه آورده است، كار كند.
نگاهم به پنجره است؛
هنوز اميد دارم كه تو بيايي...

دخترم شمع هايش را فوت مي كند؛ نگاهم به قاب عكس توست.
جانا سمتم مي آيد و بغلم مي كند و مي پرسد:

_ پس چرا شيرشاه نيومد ماما؟

در آغوشم مي فشرمش و بعد از بوسيدنش مي گويم:

_ مياد مامان! بالاخره مياد.


متوجه نگاه پر ترحم رخساره مي شوم، چند دقيقه بعد هم از پشت در آشپزخانه صداي تارا را مي شنوم:

_ طفلك هنوز منتظره؟

هيچ كس نمي داند که من شريان حياتم را به انتظار تو، انتظار آمدن تو گره زده ام.
#هزار_چم ۸۲۸
#زینب_ایلخانی


سر كه چرخاندم، انگار عطرش را كم آوردم.
با وحشت، چشم هايم را باز كردم، نبود!!!
سراسيمه نشستم و صدايش زدم:

_ امير!

چند ثانيه بيشتر طول نكشيد كه سرش را داخل اتاق آورد و با لبخند گفت:

_ بَه! خوشگل ترين لبخندِ خدا!
صبحتون بخير خانم!

با بغض گفتم:

_ ترسيدم امير!

_ چرا، قربونت برم؟

اشكم چكيد و گفتم:

_ بيدار شدم، نبودي. خيلي ترسيدم!
ترسيدم خواب باشي،
يه خواب كوتاه شيرين!

جلو آمد، كنارم نشست؛ موهايم را از صورتم كنار زد و گفت:

_ روزى كه قرار باشه، قرارم جايى جز كنار تو باشه؛
بدون زنده نيستم.

سرم را روي شانه اش گذاشتم و كودكانه گفتم:

_ حق نداري جايي بري!
همه‌ی امروز بايد همين جا بموني.


چشم هايش را تنگ كرد و با يك شيطنت شيرين گفت:

_ نكنه خيلي بهت خوش گذشته؟

كمي خجالت زده مشتي به بازويش زدم. خنديد و محكم بغلم كرد و پشت سر هم چند بار بوسيدم.

_ بلند شو! بلند شو،
واست رفتم حليم گرفتم، با بربري كنجدي.

با ذوق گفتم:

_ من ديوونه‌ی بربري كنجدي ام!
واي... اونم با حليم!

بعد لب هايم را آويزان كردم و گفتم:

_ به جاي اين كه مامانم واسم صبحونه بياره، تو رفتي خريدي؟
اصلا انگار از من نااميد شدن.

لبش را گاز گرفت و كمي اخم كرد.

_رسم قديميه، وحي منُزَل كه نيست.

اشتهايم هزار برابر شده بود، هر لقمه اي كه مي بلعيدم، امير با ذوق تماشايم می كرد.
يك لقمه سمتش گرفتم و گفتم:

_خودتم بخور ديگه!

لقمه را با دهانش از دستم گرفت،
بعد بلند شد و در حالي كه سمت چاي ساز مي رفت،
موبايلش را روشن كرد.

در حال ريختن چاي، شروع كرد با خواننده هم خواني كردن.

"
یه شب باورامو یه جوری شکستن،
که فک کردم، حتی خدا قهره با من.
حالا اشک شوقم دارم می‌درخشم،
تو برگشتی، تا من خدا رو ببخشم"

با بهت نگاهش كردم، چه قدر شعر و صداي اين خواننده دل نشين بود و با هم خواني امير، بيشتر قلبم را با خود همراه مي‌كرد.

"چرا از همه آدما می‌گذری؟ که دنیا رو با من تماشا کنی؟
تو که می‌تونستی برای خودت، یکی بهتر از منو پیدا کنی.
کجا بودی تو این همه سال درد، که من زندگی کردم این مردنو؟
تو پاداش صبر و سکوت منی، چرا دیر شنیدی صدای منو؟"

استكان چاي را مقابلم گذاشت، بعد همان طور كه نشسته بودم، از پشت بغلم كرد. سرش را روي شانه ام گذاشت. گونه‌ی خيسم را بوسيد و با بغض ادامه داد:

"باید قصمونو به دنیا بگم،
به اونا که به عشق بدبین شدن،
به اونا که می‌ترسن از اعتماد،
اونا که به تنهایی نفرین شدن.
من از باور مرگ دارم میام،
تو واسم مثل فرصت آخری،
به چشمای متروکه ی من بگو!
چرا از همه آدما می‌گذری، که دنیارو با من تماشا کنی؟
تو که می‌تونستی برای خودت، یکی بهتر از منو پیدا کنی.
کجا بودی تو این همه سال درد که من زندگی کردم، این مردنو؟
تو پاداش صبر و سکوت منی، چرا دیر شنیدی صدای منو؟
"

برگشتم و محكم بغلش كردم و ميان هق هقم ناليدم:

_ تو پاداش صبر و سكوت منى...
#هزار_چم ۸۲۷
#زینب_ایلخانی

از حمام برگشتم،
در حال خشك كردن موهايش بود.
با ديدنم، سشوار را خاموش كرد و با چشمك، برايم بوسه اى فرستاد و پرسيد:

_ پاهاتون بهتر شد ملكه من؟!

حوله را بيشتر دور خودم پيچيدم و كمر آن را محكم كردم و در حالي كه از كنارش رد مي شدم، روي پاهايم بلند شدم.
بازويش را بوسيدم و سمت آشپزخانه رفتم.

_ بله شاه شاهان!
مرد مردها!

دستش را روي سينه اش گذاشت، كمي خم شد و گفت:

_ من غلام شمام خانم...

برايش، از راه دور بوسه فرستادم.
دست كشيد بين موهايش.
خوب تماشايش كردم. چه قدر تضاد رنگ پوستش را با ركابي نوك مدادي اش دوست داشتم...
چه قدر اين هيبت را دوست داشتم!

در آشپزخانه چرخ مي زدم و دنبال ليوان مي گشتم دنبالم آمد و پرسيد:

_ قراره چيزي بخوريم؟!

دست روي شكمش كشيدم و گفتم:

_ والا شما از خجالت شكمتون، خوب توي مجلس در اومديد!
هنوزم گشنته؟!

خنديد و در يخچال را باز كرد:

_ عروسي خودم شام نبايد مي خوردم؟

_شام مي خوردي، اما يه پرس!

قهقهه زد و گفت:

_ دوست داشتم آقاجان!
دوست داشتم!
عروسي خودم بود...
مال خودم بود...
خوشحال بودم، دوست داشتم بخورم،
الانم ممكنه تو رو بخورم!

خجالت زده، با كمي ترس، چند قدم عقب رفتم و گفتم:

_ من فقط دنبال ليوان بودم آب بخورم...

ليوان ها را از كابينت بيرون آورد و بعد از اين كه ليوان ها را با آب ميوه پر كرد، مقابلم گرفت و گفت:

_ بخور بريم موهاتو خشك كنم،
سرما مي خوري!

امير، يك طور خاص، زندگي را شروع كرده بود.
پر از عشق!
اما طوري كه احساس مي كردم سالهاست با اين مرد ،هم خانه بوده ام. سال هاست همسرش بوده ام.
غريبي نمي كردم! نمي ترسيدم.

موهايم را كه خشك كرد، يك بوسه طولاني روي موهايم گذاشت و بعد،آرام، در حالي كه سمت تخت خواب مي رفت گفت:

_ چراغ ها رو خاموش كن بخوابيم.
امشب بعد چند سال مي خوايم راحت بخوابيم!

دراز كشيده بود و زير نور كمرنگ آباژور، چشم هاي كهربايي اش، يك طور خواستني تر، مي درخشيد.
خوب تماشايش كردم،
با همان چشم ها به بازويش اشاره كرد و گفت:

_ منتظرته!

زير سرم گرم شده بود،
امن شده بود،
آغوشش...
آخ آغوشش...
امن ترين و نجيب ترين آغوش دنيا بود.
با خجالت خودم را مثل يك جنين در آغوشش جمع كردم.
آرام پتو را با دست ديگرش كه آزاد بود رويمان كشيد. شروع به نوازشم كرد و گفت:

_ خدا بيخود هيچ آرزويي رو به دل آدم نمي ذاره!


دستم روي سينه اش بود،
مسير آهي كه از سينه اش خارج شد را احساس كردم، يك بار ديگر بوسيدم.

_ ريحان؟ مي دونستي من تنها آرزوم اين بود، حلال توي خونه خودم بغلت كنم، بوت كنم، ببوسمت؟!
خدا حواسش به آرزوى بنده هاش هست.
وقتي يه آرزو به دلمونه يعني توان رسيدن بهش رو داريم!
حالا چرا بعضي هاش آرزو باقي مي مونن؟
يا از تنبلي بنده است يا اصلا آرزو نبوده! توهم بوده!
زياده خواهي بوده...
ريحان؟
راستش من يه وقت ها مي ترسيدم كه تو آرزوم باقى بموني...

صورتم را روي ته ريش هاي نرمش كشيدم و گفتم:

_ آرزويت كنم بر آورده شدن بلدي؟

بعد ميان خنده هايم خودم جواب دادم:

_ معلومه كه بلدي! خوبم بلدي!


لب هايم را آرام بوسيد.

_ بخند...
بخند جون دلم، اين لب ها فقط بايد بخنده!

سرم را زير گردنش فرو بردم، عطرش را بلعيدم.

_ چرا اين جاي گردنت، بوي ني ني مي ده؟!


با خنده مي گويد:

_ خوب من ني نيِ صد و سه كيلويي تو قراره باشم.

_ تو هم باباجان جانان مني،
منم مامانت؟!

بعد با مكث و كمي شيطنت گفتم:

_ اونوقت كي زن و شوهر باشيم؟!

دستش سمت آباژور مي رود،
بيشتر مرا در آغوشش مي فشرد.
اتاق در تاريكي محض فرو مي رود.
صدايش اغوا گر شده است؛

_ هر وقت تو بخواى!
من تا هر وقت كه تو بخواى صبر مي كنم.

بي درنگ مي گويم:

_ اگه يه جا توى دنيا،
صبر جايز نباشه همينجاست...

بعد بدون اراده لب هايم را به لب هايش مي دوزم.
صداي پر زدن هزار قناري مست، همزمان در قلبم بلند مي شود.
قناري هاي از قفس آزاد شده!
قناري هاي سرشار از هيجانِ آزادي و پرواز در آسمان که هم از تجربه اول آزادي و آسمان مي ترسند، هم تشنه اين آزادي و پرواز هستند!

@khanoOomaneha
@mehr_baanu
#هزار_چم ۸۲۶
#زینب_ایلخانی

ما ساده شروع كرديم.
همه چيز، يك طور زيبا، ساده بود!

قصه اي كه شايد، من روزى چند بار در ذهن خودم مرور مي‌كنم و هيچ وقت اين تكرار، ذره ای از شيريني اش كم نمي‌كند.


از صبحِ روزى كه لباس سپيد پوشيدم و براي همیشگی با او بودن، كنارش رهسپار شدم.

خاطرات شيرين روز عروسي را بارها و بارها، هر وقت كه احساس مي‌كنم كم آورده ام، در ضميرم تكرار مي‌كنم.

به خودم كه مي آيم لبخند روي لبم نشسته و انگار سالها جوان شده ام....

آن زمان كه سنت شكستم و دلم نخواست براي بيعت با عشقم سه بار ترديد كنم!
و همان مرتبه اول با شوق گفتم:

_ مگه ديوونم برم دنبال گل و گلاب، وقتي گلستون كنارم نشسته؟!

كمي از شرم سرخ شد و زير لب گفت:

_ نوكرم!

خطبه عقد كه تمام شد، خودش پيش قدم شد.
دو دستم را ميان دستانش گرفت، بعد همان طور كه پيشاني ام را مي بوسيد؛ آرام نجوا كرد:

_مهر منو توى قلبت، براى هميشه مي‌پذيري؟

اشكم روي دست هايش چكيد و گفتم:

_هميشه‌ هميشه!


دعاهاى خير همه، مخصوصا چشم هاي بيوك آقا، پشت سرمان بود.

وقتي بعد از مراسم، پاي در خانه بخت مي گذاشتيم؛ خيالمان راحت بود كه قدم هايمان را درست و راسخ برداشته ايم.

روي تخت دراز كشيدم و دوباره يك طور عميق بو كشيدم،
و از بوي چوب نو، ملحفه نو! گل و اسپند مست شدم...

بعد با صداي بلند گفتم:

_ خدايا شكرت! شكرت!
شكرت!

خنديد و كنارم نشست. آرام كنار لبم را بوسيد.
دست كشيدم روي صورتش، بعد با شيطنت، محكم گونه هايش را بوسيدم و گفتم:

_ آخ! چه قدر دلم مي‌خواست با خيال راحت اين لپ هاي تپل رو ماچ كنم؟

لبخند كه مي‌زند؛ چشم هايش يك طور شيرين جمع مي شود و من بيشتر بي تابش مي شوم.

در حال باز كردن دكمه هاي پيراهنش، مي‌گويد:

_ عروس خانم پاشو كمكت كنم پيرهنتو در بياري.

در حال در آوردن كفشم گفتم:

_ پاهام باد كرد توي اين كفش !

خم شد و كمكم كرد. بعد شروع كرد به نوازش و بوسيدن پاهايم. خجالت زده خودم را قدري جمع كردم. با مهرباني گفت:

_ ميرم يه دوش بگيرم، وانم پر مي‌كنم واست.
خوبه؟

با خجالت گفتم:

_ نه زحمت ميشه. تو اومدي، منم ميرم يه دوش مي‌گيرم، كافيه.

بلند شد و خيلي عادي گفت:

_ باشه عشقم!

سمت حمام كه رفت، كمي جا خوردم.
راستش انتظار ديگري در ضمير زنانه ام بيداد مي كرد اما
#هزار_چم ۸۲۵
#زینب_ایلخانی


ساهيار بعد از تزريق آمپولش اين قدر بي حال شده بود كه در ماشين خوابش برد. نزديك كلبه كه رسيديم با ديدن اتوميبل ناشناس سرعتم را كم كردم، با خودم فكر كردم شايد رخساره ميهمان داشته باشد،
اما قلبم طور ديگرى حدس زده بود.
بى اختيار برگشتم و ساهيار را تماشا كردم،
مرد كوچك كلبه ام!
جبار زاده كوچك!
شهاب كوچك!
از ماشين كه پياده شدم سريع ساهيار را داخل پتو پيچيدم و بغل كردم.
رخساره که از صداي ماشين متوجه بازگشتم شده بود سريع به ايوان خانه اش آمد و گفت:
_ اومدي ريحانه خانم جان؟

با لبخند گفتم:
_ جانا كه اذيتت نكرد؟
بيدار نشده؟

قبل از اينكه بخواهد حرفي بزند با حضور تارا در ايوان خانه اش هر دو ساكت شديم، شوكه شده بودم، اصلا انتظار نداشتم روزي او را اينجا ببينم!...
اما روزگار دقيقا صفحه بازى انتظارهاي نداشته ماست!
قرار بود يك جبارزاده ديگر را از دست بدهم،
آمده بود طفلش را ببرد، بغض داشت و عذاب وجدان در صدايش موج مي زد، مي گفت قرار است در مجازات شهاب تخفيف صورت بگيرد و مدت حبسش كمتر شود. آمده بود تا بازگشت شهاب براي فرزندشان مادري كند.
فكر دل بيچاره من را نكرده بود!
نمي دانست سايه مردانه هرچند كوچكش، اميد اين كلبه است؛
نمي دانست تا چه حد به اين شيرين زبان با معرفت عادت كرده بودم!

اما انگار قرار بود من از دست دادن را بارها تمرين كنم تا تمام عضلات روحم ورزيده شود و به دست آوردن را بهتر بلد شوم.

چمدان كوچك چرخدار قورباغه اي كه خودم برايش خريده بودم را روي زمين مي كشيد.
بار چندم بود كه برمي گشت و با يك بهانه رفتنش را به تاخير مي انداخت.

_ ريحانه! مسواكمو جا نذاشتم؟

بغضم را قورت دادم و با لبخند گفتم:
_ نه قربونت برم،
تازه جا هم گذاشته باشي نگراني نداره،
من زود به زود ميام تهران واست ميارم.

چشم هايش سرشار از تمنا شد.
_ زود به زود؟

براي بار آخر بغلش كردم و بوسيدمش.
_ زود، خيلي زود!
جانا دلش واسه داداشش تنگ مي شه، من دلم تنگ مي شه، واسه همين زود ميايم.

با ذوق گفت_ آخ جون! تازه قراره شهاب جانم زود از سفرش بياد.

چشمم به چشم هاي اشك آلود تارا كه خورد نتوانستم جلوى خودم را بگيرم و نپرسم.
_ بهش يه فرصت ديگه مي دي؟
واسه ساهيار! واسه زندگيت!

تلخ خنديد و اشك هايش را پاك كرد.
_نتونستم سر خودم كلاه بذارم، واقعيت اينه من عاشق اين آدمم!
تا وقتي زنده ام هم جز اون نمي تونم به كسي فكر كنم،
اما اينم خوب مي دونم كه من براي شهاب حالا ديگه يه انتخاب اشتباهم!
حتي خودشم اينو فهميده.

ساهيار هم مي رود ، اما من يقين دارم در پس هر جدايى و از دست دادني، پرودگارم بي شك بهترين را برايم كنار گذاشته است.


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#هزار_چم ۸۲۴
#زینب_ایلخانی

چه قدر فقيرند آنان كه قلبشان از عشق و باور خالى است، چه قدر بيچاره اند كه حتى توان فهم فقرشان را ندارند!
آدم هايى كه دنيا را فقط تا نوك دماغ پر افاده شان مي بينند و هركس از خط دنيايشان قدرى آن طرف تر باشد، در ديدشان يا مسخره است، يا حقير!

داروخانه كوچك قديمي شلوغ بود، ويروس جديد سرماخوردگي فراگير شده و خيلي وقت بود كه نسخه ساهيار در نوبت بود.
تمام مدت از نگاه و حركات زشت دو خانم در صف عذاب مي كشيدم. مدت طولاني بود كه در حال پچ پچ و مسخره كردن خانم نسخه پيج بودند. از دقيق نگاه كردن به آدم ها و رصد صورتشان متنفر بودم اما وقتي زن با خنده و آرام گفت:
_ ابروهاى پاچه بزى و سيبيلش رو برنداشته كه تو ٤٠ سالگي عروس شد مثلا تغيير كنه خير سرش؟

بي اختيار نگاهم سمت صورتش رفت، سي و چند ساله نشان مي داد، بسيار ساده پوش بود و چشم هايش خيلي خسته و بي رنگ نشان مي داد.

زن ديگر با خنده مي گويد:
_ بيچاره ده ساله همين يه شال سرشه.
دلم واسه دختر ترشيده ها خيلي مي سوزه!
مادرشم پا نميشه بياد جلسه ختم انعام هفتگيمون بلكه بگم همه واسش ذكر بگن بخت دخترش باز شه؛ از اين سر و شكل پشمالوش چند ساله حالمون ديگه بد شده!

زن ديگر با فيگور خيلى فهميدگي مي گويد:
_ دين و ايمون درست حسابي ام ندارن اين چيزا حاليشون باشه!

نگاهم خشك شد روي دست هاي خسته و پر مويش كه با دقت داروها را داخل كيسه مي گذاشت.
بغض داشتم، دلم براي زنان سرزمينم مي سوخت، دلم براى آن دو خانم ديگر كه هنرى جز خاله زنكي نداشتند بيشتر مي سوخت.
نفس عميق كشيدم و آرام به شانه يكي از خانم ها زدم، با عشوه برگشت و يك طور نه چندان راغب گفت:
_ بله؟؟

در حالى كه با چشم هايم دختر نسخه پيج را نشان مي دادم گفتم:
_ كلمه ترشيده مال اون زماني بود كه يه زن هنري جز شوهر كردن و زاييدن نداشت.
اين بنده خدا داره كار كلي آدم مريض رو راه مي ندازه!

زن با حرص گفت_ به تو چه؟
فضولى؟

لبخند زدم و گفتم:
_ وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَهٍ لُمَزَهٍ

با چشم هاى گرد شده نگاهم كرد و زن ديگر با خشم گفت:
_ چي بلغور مي كني؟

همان لحظه نسخه پيچ با صداي بلند گفت:
_ ساهيار جبارزاده! داروهاش آماده است.

قبل اينكه سمت پيشخوان داروخانه بروم گفتم:
_ آيه قرآنه ، توي همون جلسات ختم قرآن فكر كنم معنيشو بهتون گفته باشن.

بعد در حالي كه فاصله مي گرفتم گفتم:
_ واي بر هر عيب جوى طعنه زننده!


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
More