#از_پدرم_متنفرم❌ این داستان را تا انتها بخوانید. مخصوصا
#بانوان#قسمت_ششمهرچی بزرگتر میشدم سر کش تر و غد تر میشدم
دلم میخواست به همه ضربه بزنم
چون تو خونه نمیتونستم ابراز وجود کنم بیرون از خونه خود نمایی میکردم
تو مدرسه دعوا راه مینداختم و کتک کاری میکردم
یه روز که داشتم بر میگشتم خونه دیدم یه پسره افتاده دنبالم
تو دلم ذوق کردم
برگشتم نگاش کردم دیدم داداش همونه که با خواهرم افروز دوسته
خیلی پسر خوشتیپی بود
قد بلند و 4شونه
اومد دنبالم تا یه جای خلوت رسیدیم
سریع نامه رو انداخت جلوی پام
منم برداشتم
گفت تلفن دارین
گفتم نه
اونم راهشو کشید و رفت
نامه رو باز کردم از خوندن جمله هاش دلم ضعف رفت
بالاخره یکی هم پیدا شده که منو دوست داره
نوشته بود چند وقته تو خطمه ازم خوشش اومده
نوشته بود چیز زیادی ازم نمیخواد فقط دلش میخواد یه جایی باهم تنها باشیم و نگام کنه
نوشته بود ارزو داره دستامو تو دستاش بگیره
هیجان داشتم نمیدونستم چیکار کنم
خودمو رسوندم خونه
افروز تازه اومده بود
گفتم داداش دوست پسرت برام نامه انداخته
گفت غلط کرده
گفتم به تو چه فکر کردی فقط خودت میتونی با پسرا باشی؟
گفت حساب این دوتا رو باهم قاطی نکن نبینم به این عوضی محل بذاریا
اگه بذارم چیکار میکنی هان مثلا به بابا میگی دوست پسر پیدا کردم ؟اونوقت منم به بابا میگم خودت 2ساله با پسره دوستی
به بابامیگم اون دفعه که از مدرسه میومدین با دوستت موهاتونو فکل کرده بودین
میگم پاچه هاتونو زده بودین بالا
افروز دیگه هیچی نگفت
میدونست با من دهن به دهن بشه فایده نداره
من ترسی از کتک خوردن نداشتم اما اون میترسید بیشتر از ترسش غرورش خرد میشد
اون روزا حال و هوای عجیبی داشتم
دیگه زیاد درس نمیخوندم
دلم میخواست فقط زنگ بخوره تا محمد و تو راه مدرسه ببینم
اونم منو دوست داشت
نامردی نمیکرد همیشه میومد
گاهی یواشکی براش نامه مینوشتم و بهش میدادم
اونم همین طور
تا اینکه یه روز ازم خواست با هم قرار بذاریم و همدیگه رو ببینیم
گفتم باشه
خیلی ادم بی فکری بودم
نمیدونم چرا برام مهم نبود حتی اگه بابام هم بفهمه
میدونستم اگه بفهمه روزگارم سیاه میشه
قرار شد عصر بریم پارک
به افروز گفتم دارم میرم سر قرار
گفتم اگه بابا بیدار شد بگو رفتم خونه ی همسایه
طفلک میترسید اما قبول کرد
اماده شدم و از خونه زدم بیرون
سر کوچه منتظر بود
با فاصله از هم سوار اتوبوس واحد شدیم و روبروی پارک پیاده شدیم
از شانسمون هوا سرد بود و پارک خلوت
همین که دید دور و برمون خلوته دستامو گرفت
با هم نشستیم رو یه نیمکت
تو چشمای همدیگه نگاه میکردیم و باهم حرف میزدیم
خیلی حس خوبی بود
حدود 1 ساعت کنار هم بودیم
بعد هم دوباره سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم
وقتی وارد کوچه شدم افروز و دیدم که لایه در وایساده
دلم ریخت نکنه بابام داره دنبالم میگرده
سریع خودمو رسوندم بهش چی شده؟
هیچی هنوز خوابه بدو لباساتو در بیار نفهمه بیرون بودی
همه چیز به خیر گذشته بود
بارها و بارها قرارمون رو تو ذهنم مرور کردم
حتی از مرور کردنش هم هیجان زده میشدم
به افروز گفتم خیلی خوش گذشته
قرار شد یه بار هم من هوای اونو داشته باشم تا بره سر قرار
البته افروز تا حالا چند بار رفته بود دوست پسرشو دیده بود البته توساعت مدرسه
غایب کرده بود و معلما چون میدونستند همه ی مسئولیت خونه رو دوشه افروزه بهانه هاشو باور میکردند و بهش گیر نمیدادند
اینو بعد ها بهم گفت که باهاش صمیمی تر شدم .
ادامه دارد......
@khanoOomaneha @khanevade_shaad