👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_ششم
Channel
Logo of the Telegram channel 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadPromote
1.71K
subscribers
12.2K
photos
2.73K
videos
3.27K
links
❄️#قانون_اولویت❄️

#قسمت_ششم

در اولویت #نیت اهمیت زیادی دارد. مثلا خانمی قصد #اشتغال دارد, #فرزند بالای سه سال هم دارد. #همسرش هم او را آزاد گذاشته تا خودش انتخاب کند.
حالا نیت خانم چیست؟؟

1⃣ کار میکند چون #درآمد همسرش کم است و میخواد فرزندش در رفاه بیشتری باشه. 💰
اینجا در اصل به #رزاق بودن #خداوند بی اعتماد است. اگر در خانه و کنار فرزندش بماند و اعتماد به رزاق بودن خداوند را در خودش افزایش دهد و توکل کند, خداوند همانطور که فرموده از جایی که به ذهنش نمیرسد او را روزی میدهد. 🌟
همچنین خانم خودشو درنظر نگرفته در نتیجه بچه ها مادرشون را در نظر نمی گیرند و بچه راحت طلب شده و دائما چشم به دست مادر دارد و #مستقل و #مسئولیت_پذیر نمیشود.❄️

2⃣ قصد داره کار کنه تا ضعفای رفتاری و ویژگی های #اخلاقی اش را حل کند. مثلا #روابط_عمومی اش را قوی کند,👩‍💻👩‍🏫 لحن و کلامش را بهتر کنترل کند. این اشتغال موجب #رشد درونی وی میشود و نیت خوبی است.

3⃣قصد انجام کار خیر دارد. مثلا به امور افراد نیازمند در یک موسسه خیریه یا بهزیستی رسیدگی کند. این نیت هم خوب است چون در عین رشد خودش به سایرین نیز منفعت میرساند. 😊💪

ادامه دارد.....

حتما دنبال کنید عااالی

@khanoOomaneha
@mehr_baanu
#رمان 📚
#تا_پروانگی 🦋
#قسمت_ششم 📍

تمام دیشب کابوس دیده بود ،با اینکه صبح به رسم خانم جان خوابش را برای آب تعریف کرده و صدقه هم کنار گذاشته بود اما هنوز هم دلش گواهی بد می داد.
برای اینکه خودش را سرگرم کند و حواسش را پرت،بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود.

چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد.بدخلق می کردش اگر بی وقت تماس می گرفت.
و بار آخر زیر لب گفت "هی .... همه شوهر دارن ما هم داریم..."

باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع می کرد،هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود.
حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود...دلش را آشوب تر می کرد.
هویج های حلقه شده را توی آبکش ریخت و صدای ترانه توی گوشش پیچید:
"من عاشق هویجم و نوید گل کلم!ببین ریحان، مدیونی هر وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار!می دونی که ... من یکی اگه ترشی های تو رو نخورم هیچی نمیشم!"

خندید و با خودش گفت:
"تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه!"

نگاهی به شیشه های خالی روی میز کرد و یکی را برداشت.
صدای زنگ تلفن و هزار پاره شدن دلش با خرده های شیشه کف آشپزخانه یکی شد ...

صدبار گفته بود این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش به درد سمساری و موزه می خورد نه اینجا،ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش!نفسش را عصبی بیرون فرستاد
با هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشه ها گذشت و تلفن را برداشت.
_بله؟
_الو٬سلام خانم رنجبر

صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت،چند وقتی بود که بیشتر می دیدش چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود!

_سلام ،روزتون بخیر آقای رادمنش
_متشکرم خانم،بد موقع که مزاحم نشدم؟

ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟!

_نه خواهش می کنم،بفرمایید
_احوال شما؟
_تشکر
_چه خبر؟

بنظرش سوال نامعقولی بود!تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند و جویای احوالش بشود!
حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد که ناخواسته گفت :

_ترشی‌ درست می کردم
و سریع زبانش را گاز گرفت ، چه آبروریزی ای!

_بسلامتی
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو،در واقع ارشیا ...خب والا ...

اسمش که آمد دچار اضطراب شد و ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد،ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجه اش بیشتر شد.نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد:
_خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه....البته واقعا اتفاق خاصی نیفتاده،فقط یه تصادف جزئی بوده اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه، می دونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش می کنن!

مگر بدتر از این هم می شد خبر تصادف داد ؟!با صدایی که از شدت شوک و استرس انگار از ته چاه در می آمد پرسید:

_ا...الان کجاست؟
_بیمارستان
_آخه چرا؟!ارشیا که...
_اتفاقه دیگه،بهرحال میفته
_گفتین کدوم بیمارستان؟
_آدرس رو برای شما می فرستم ،یا اصلا اجازه بدید راننده ...
_نه ..نه نه خودم الان راه می افتم

و دست بی رمقش گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت ... طاقت شنیدنش بیش از این نبود!باید می رفت و می دید.

ادامه دارد ...
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_ششم 6⃣


شدت باران کمتر شده و حلیم هم از داغی افتاده.به در قهوه ای رنگ خانه پدری سمیه نگاهی می اندازم،چقدر من این خانه را دوست دارم.درست جلوی همین در بود که دوباره دیدمش ....

" _فاطمه جون اون درو باز می کنی؟حتما علی اومده
نگاهی به سمیه انداختم که میوه ها را در حوض انداخته بود و تند و تند می شست. نوبت هیات امشب اینجا بود.
با عجله چادرم را از روی بند رخت کشیدم ، خودم را پشت در رساندم و بازش کردم.
با دیدن قامت مردانه و چهره ی آشنایش در جا خشک شدم.سرش را پایین انداخت و سلام آرامی گفت.من اما بعد از چند ثانیه بلندتر جواب دادم.

کیسه ی بزرگی را به طرفم دراز کرد و گفت :
_اینو حاج خانوم فرستادن واسه شله زرد امشب.
نمی دانستم چادرم را بچسبم یا کیسه را بگیرم.گوشه ی چادر را به دندان گرفته و دستم را دراز کردم و آرام گفتم:
_دستشون درد نکنه.قبول باشه.
انگار فهمید توقع حمل بار سنگینی را از من داشته.وقتی فشار دستم را زیر کیسه دید یا الله ای گفت و از پله ی جلوی در پایین آمد ، کیسه را از من گرفت و با گام هایی تند وارد حیاط شد .احساس کردم از من فرار می کند.
سمیه که با شنیدن یا الله چادر پوشیده بود سلامی کرد و او را به آشپزخانه راهنمایی کرد تا کیسه را آنجا بگذارد و در تمام این مدت من را از نگاه نافذش بی بهره نگذاشت.
چه اشتباه بزرگی کردم که به او گفته بودم،می ترسیدم ناخواسته چیزی بگوید که نباید! چون این دقیقا تخصص سمیه بود.
حمید به همان سرعت آمده از آشپزخانه خارج شد و به طرف در رفت . سمیه تشکری کرد و مشغول ادامه ی کارش شد.من اما هنوز همانجا ایستاده بودم.
از کنارم رد شد و با عجله گفت:
_از شما هم قبول باشه.
_بند کفشتون ...
متعجب نگاهی به من انداخت و گفت:
_بله؟
با سر به پایین اشاره ای کردم
_بند کفشتون بازه،ممکنه خدایی نکرده زمین بخورید.
حالا حتما با خودش می گفت تو چرا نگران زمین خوردن منی؟ دوباره هول شده بودم !
نگاهی به کفشش انداخت و نشست. همانطور که مشغول بستن بند بود گفت:
_ما همیشه یه جای کارمون می لنگه.دیگه عادت کردیم حواسمون به خودمون نباشه. دستتون درد نکنه .
_که حواسم به شما بود؟
پشت سرم تیر کشید و عرق شرم روی تیره ی پشتم نشست ... وای من چه حرفی زده بودم ! پر از تعجب نگاهم کرد و بعد بدون هیچ کلام اضافه ای بیرون رفت .

حرف بدی زده بودم. حق داشت اگر هر فکری در موردم می کرد . با ضربه ای که سمیه به شانه ام زد به خود آمدم و برگشتم سمتش.
_چی شد؟ چیزی بهت نگفت؟
_مثلا چی؟
_مثلا نگفت امشب میایم خواستگاری؟
و ریز ریز شروع به خندیدن کرد.
_سمیه ... یعنی آدم باید احمق باشه راز دلش رو به تو بگه !

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستاݧ_شبانہ عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_ششم



در اتاق ب صدا در اومد...
ماماݧ بود..
اسماء جان؟؟؟؟؟
ساعت و نگاه کردم اصلا حواسموݧ بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم
جانم ماماݧ
حالتوݧ خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید

از جاش بلند شد و خجالت زده گفت
بلہ بلہ خیلے ممنوݧ دیگہ داشتیم میومدیم بیروݧ

ایـݧ و گفت و از اتاق رفت بیروݧ

ب ماماݧ ی نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الاݧ وقت اومدݧ بود؟؟؟؟
چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء؟؟
هیچے آخہ حرفاموݧ تموم نشده بود
ن ب ایـݧ کہ قبول نمیکردے بیاݧ ن ب ایـݧ ک دلت نمیخواد برݧ
اخمے کردم و گفتم واااااا ماماݧ من کے گفتم ...
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم
رفتیم تا بدرقشوݧ کنیم
مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم پسندیدے پسر مارو؟؟
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم ک ماماݧ ب دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدݧ ک نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـݧ بعد
سجادے سرشو انداختہ بود پاییـݧ
اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود
قــرار شد ک ما بهشوݧ خبر بدیم ک دفہ ے بعد کے بیاݧ
بعد از رفتنشوݧ نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق ک بوے گل یاس و احساس کردم
نگاهم افتاد ب دستہ گلے ک با گل یاس سفید و رز قرمز تزيئـݧ شده بود عجب سلیقہ اے
مـݧ و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم ...
شب سختے بود انقد خستہ بودم ک حتے ب اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم
صب ک داشتم میرفتم دانشگاه
خدا خدا میکردم امروز کلاسے ک با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم
داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودموݧ شیر بودم
خانم محمدی...؟؟؟

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#از_پدرم_متنفرم

این داستان را تا انتها بخوانید. مخصوصا #بانوان

#قسمت_ششم

هرچی بزرگتر میشدم سر کش تر و غد تر میشدم
دلم میخواست به همه ضربه بزنم
چون تو خونه نمیتونستم ابراز وجود کنم بیرون از خونه خود نمایی میکردم
تو مدرسه دعوا راه مینداختم و کتک کاری میکردم
یه روز که داشتم بر میگشتم خونه دیدم یه پسره افتاده دنبالم
تو دلم ذوق کردم
برگشتم نگاش کردم دیدم داداش همونه که با خواهرم افروز دوسته
خیلی پسر خوشتیپی بود
قد بلند و 4شونه
اومد دنبالم تا یه جای خلوت رسیدیم
سریع نامه رو انداخت جلوی پام
منم برداشتم
گفت تلفن دارین
گفتم نه
اونم راهشو کشید و رفت
نامه رو باز کردم از خوندن جمله هاش دلم ضعف رفت
بالاخره یکی هم پیدا شده که منو دوست داره
نوشته بود چند وقته تو خطمه ازم خوشش اومده
نوشته بود چیز زیادی ازم نمیخواد فقط دلش میخواد یه جایی باهم تنها باشیم و نگام کنه
نوشته بود ارزو داره دستامو تو دستاش بگیره
هیجان داشتم نمیدونستم چیکار کنم
خودمو رسوندم خونه
افروز تازه اومده بود
گفتم داداش دوست پسرت برام نامه انداخته
گفت غلط کرده
گفتم به تو چه فکر کردی فقط خودت میتونی با پسرا باشی؟
گفت حساب این دوتا رو باهم قاطی نکن نبینم به این عوضی محل بذاریا
اگه بذارم چیکار میکنی هان مثلا به بابا میگی دوست پسر پیدا کردم ؟اونوقت منم به بابا میگم خودت 2ساله با پسره دوستی
به بابامیگم اون دفعه که از مدرسه میومدین با دوستت موهاتونو فکل کرده بودین
میگم پاچه هاتونو زده بودین بالا
افروز دیگه هیچی نگفت
میدونست با من دهن به دهن بشه فایده نداره
من ترسی از کتک خوردن نداشتم اما اون میترسید بیشتر از ترسش غرورش خرد میشد
اون روزا حال و هوای عجیبی داشتم
دیگه زیاد درس نمیخوندم
دلم میخواست فقط زنگ بخوره تا محمد و تو راه مدرسه ببینم
اونم منو دوست داشت
نامردی نمیکرد همیشه میومد
گاهی یواشکی براش نامه مینوشتم و بهش میدادم
اونم همین طور
تا اینکه یه روز ازم خواست با هم قرار بذاریم و همدیگه رو ببینیم
گفتم باشه
خیلی ادم بی فکری بودم
نمیدونم چرا برام مهم نبود حتی اگه بابام هم بفهمه
میدونستم اگه بفهمه روزگارم سیاه میشه
قرار شد عصر بریم پارک
به افروز گفتم دارم میرم سر قرار
گفتم اگه بابا بیدار شد بگو رفتم خونه ی همسایه
طفلک میترسید اما قبول کرد
اماده شدم و از خونه زدم بیرون
سر کوچه منتظر بود
با فاصله از هم سوار اتوبوس واحد شدیم و روبروی پارک پیاده شدیم
از شانسمون هوا سرد بود و پارک خلوت
همین که دید دور و برمون خلوته دستامو گرفت
با هم نشستیم رو یه نیمکت
تو چشمای همدیگه نگاه میکردیم و باهم حرف میزدیم
خیلی حس خوبی بود
حدود 1 ساعت کنار هم بودیم
بعد هم دوباره سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم
وقتی وارد کوچه شدم افروز و دیدم که لایه در وایساده
دلم ریخت نکنه بابام داره دنبالم میگرده
سریع خودمو رسوندم بهش چی شده؟
هیچی هنوز خوابه بدو لباساتو در بیار نفهمه بیرون بودی
همه چیز به خیر گذشته بود
بارها و بارها قرارمون رو تو ذهنم مرور کردم
حتی از مرور کردنش هم هیجان زده میشدم
به افروز گفتم خیلی خوش گذشته
قرار شد یه بار هم من هوای اونو داشته باشم تا بره سر قرار
البته افروز تا حالا چند بار رفته بود دوست پسرشو دیده بود البته توساعت مدرسه
غایب کرده بود و معلما چون میدونستند همه ی مسئولیت خونه رو دوشه افروزه بهانه هاشو باور میکردند و بهش گیر نمیدادند
اینو بعد ها بهم گفت که باهاش صمیمی تر شدم .

ادامه دارد......

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین

#رمان_عاشقانه
#قسمت-ششم
#ازدواج_صوری


تا ساعت ۸شب سیاه پوش شد دانشگاه تموم شد به سمت هئیت حرکت کردیم

تو راه بابام زنگ زد گفت کجا و کی میای خونه ؟
بهش گفتم میرم هئیت و ۱۱-۱۲شب میام خونه
بابای بنده هیچی نگفت


خخخخخ پدرم خیلی ریلکسه
تنها مشکل خانواده ام با من ازدواجمه


مسئول هئیت پسرخاله منه

طرح هر ده شب بهشون نشون دادم

ساعت ۱۱:۳۰بود زنگ زدم آژانس اومد رفتم خونه

نویسنده بانو....ش


ادامه دارد....

@khanoOomaneha👰👰


👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
💞💜💞💜💞💜 #بدون_تو_هرگز #قسمت_پنجم 💗💗 @khanevade_shaad 💗💗 قسمت پنجم: می خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم…
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃

#بدون_تو_هرگز
#قسمت_ششم

💟💟 @khanevade_shaad 💟💟

💠6⃣قسمت ششم: داماد طلبه


با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...

اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...


بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...


اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...

یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...

- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...


کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...

البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...

ادامه دارد....

@khanevade_shaad

🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
Forwarded from اتچ بات
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕

#فایل صوتی

#دکتر #فرهنگ

#موضوع: خانواده موفق

#قسمت:ششم



👈از شوهرم همه تعریف می کنند ما که چیزی ازش ندیدیم.

👈خانم محترم تو خونه به خودت برس یک چیززینتی از خودت آویزان کن.

👈مستحب است خانم ها ناخن هایشان را بلندکنند.

آقای عزیز چرا می ری خونه از منشی تعریف می کنی.

خانم عزیز چرا برا همسرت از مهربانی بقال محله تعریف می کنی.


👈ما 4جور می تونیم بازی کنیم

1-برنده- برنده

2-بازنده- بازنده

3-بازنده- برنده

4- برنده- بازنده

این 4 بازی بسیار مفید با مثال های زیبا را حتما #حتما در فایل صوتی زیر بشنوید.

💕💕💕💕💕💕💕💕💕


@khanevade_shaad👈👨‍👩‍👧‍👦


👇👇👇👇👇👇👇👇👇