👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_چهارم
Channel
Logo of the Telegram channel 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadPromote
1.71K
subscribers
12.2K
photos
2.73K
videos
3.27K
links
#قانون_الویت

#قسمت_چهارم

❄️#ادامه_ی_مثال_اولویت❄️

❄️#اولویت بین کسب علم و رضایت پدر؟ 📗👱
رضایت پدر👱 چون اطاعت و احترام پدر واجب اماعلم اندوزی مستحبه
❄️#اولویت بین کسب علم و فرزند؟📗👧👦
کسب علم به شرطی که فرزندمون بالای 3سال باشه
اگه زیر 3سال باشه اولویت با فرزند هست, چون به مراقبت و نگهداری بیشتری نیاز دارد و پایه های شخصیتش در حال شکل گیری است.

#اولویت بین کسب علم و قانون برنامه ریزی خداوند و اعتماد به رزق کدومه؟اعتماد به رزق و برنامه ریزی خدا

❄️ی مثال از برنامه ریزی خدا و کسب علم:😇

خانمی دکتری👩‍ شرکت کرده بودند دوتا فرزند مدرسه ای دارن 👩‍🏫👨‍🏫و از طرفی هم باید 50میلیون به حساب دانشگاه واریز می کرد👩‍🎓 و این خانم باردار 🤰هم هست اولویت را باید چطور رعایت کند؟🤔

♥️در اینجا خانم باید اعتماد به رزق داشته باشد و توکل به خدا ثبت نام کند چون هنوز نوازد به دنیا نیامده
چون توکل به خدا کرد؛همسرش یه ساختمان سه طبقه اجاره میکنه🏢 و پدرو مادر خانم و پدرو مادر خودش👵👴 را میاره تو ساختمان در کنار همسرش باشند و بعد از بدنیا آمدن فرزند مادر فقط به بچه شیر می داد و بیشتر درکنار پدر و مادر بزرگشون بودن و حتی دو فرزند دیگه هم پیش پدرو مادر بزگشون بودند،و خانم با خیال راحت به درسش می رسید

این میشه نتیجه به اعتماد قانون و اجرای آن،که خانواده اش حمایتش کردند😍

📜تمامی داستان های این کانال واقعی است😊


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#رمان 🌸
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهارم 📍

اخم جذابش می کرد و همانقدر ترسناک شاید!
_چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس.

و نگاهش چرخید روی ژاکت بنفشی که خانم جان سال پیش برایش بافته بود.... مسخره اش کرد؟!این یادگاری بود ...اصلا قابل مقایسه نبود با کت و پلیورهای گران قیمت او ...
بُق کرد و دستش را پس کشید.اینجور علاقه‌را نمی خواست که با تحقیر و نیش کلام بود.البته اگر جایی برای مهر و علاقه وجود داشت!

از مقایسه ی وضعیت مالی خودشان و خانواده او معذب می شد ...
نگاهش را به بیرون دوخت.ارشیا با نیشخند گفت:
_تلخ شدی ریحان خانوم!
_ریحانه
لجباز نبود اما ناخواسته و با تحکم نامش را کامل گفت...تمسخر کلام ارشیا،بغض گلویش را بزرگ تر کرده بود...دلش گرفت!
با شرایطی که داشت و او هم باخبر بود توقع حداقل مقداری محبت داشت،اما سه روز بعد از عقد و این همه بی تفاوتی؟!
داشبورد باز شد و چیزی مثل جعبه روی پایش گذاشته شد.
اهمیتی نداد میخواست تلخ بماند ...
_برای تو گرفتم.مارک اصله.
و جوری که انگار کمی هم پدرانه بود ادامه داد :
_توی همین هفته هم می ریم بوتیک برای خرید پالتو و کفش و چیزای دیگه... خوشم نمیاد مثل دختر دبستانی هایی که لبه جدول راه میرن باشی.خانم من باید شیک پوش باشه!

و روی باید تاکید کرد ... رسیده بودند ،با

اکراه جعبه را برداشت و پیاده شد بدون هیچ حرفی.
یعنی می رفت؟با این همه دلخوری و قهر؟!بوی دیکتاتور بودن را حس می کرد ... و وقتی به اطمینان رسید که بی خداحافظی و فقط با بوق گازش را گرفت و رفت..
صورتش پر از اشک بود،لرز افتاده بود به جانش ...انگار واقعا باید پالتو می خرید!
حتما سرما پوستش را سوزن سوزن می کرد نه طعنه ها و بی محلی های او!
وسط کوچه ،زیر برفی که حالا ریز و چرخ زنان بنای آمدن کرده بود و چادر سیاهش را کم کم خالدار می کرد با صورت پر از اشک و دست های لرزان هوس باز کردن جعبه را کرد!
همین که چشمش خورد به عینک آفتابیِ بین پارچه ساتن،بلند و با صدا خندید...تضاد قشنگی بود اشک و لبخند و تلخ و شیرین بودنش!
یادش افتاد روز عقد که از محضر بیرون آمده بودند آفتاب داغ زمستان چشمش را می زد و تمام مدت دستش را هائل کرده بود روی پیشانی .
پس او دیده و انقدرها هم سرد نبود!

و تمام این سال ها همینطور گذشت ... پشت مه غلیظی که معلوم نبود آن طرفش چه چیزی پنهان است.حداقل برای ریحانه این گونه بود ،ولی برای ارشیا شاید نه..!

ادامه دارد...
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_چهارم

بعد از چند لحظه دستم را می گیرد و با مهر می گوید :
 +خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا ؟
_متشکرم هوا خوب بود

+باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن
زن هنوز هم انگار در چهره ی من دنبال چیزی است ، انگار سوالی نپرسیده دارد ! حاج رضا دستی به محاسن سفیدش می کشد و می گوید  :
_خیر باشه ، بشین آقاجون
باز هم تشکری می کنم و لبه ی تخت می نشینم .زل می زنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانه ی حاجی جابه جا می شود .
+خب دخترم ، گوشم با شماست .

منتظرند و کنجکاو به شنیدنم .نمی دانم که از کجا شروع کنم اصلا !
_راستش ... خب ... می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم .
+خیره ان شاالله
با چیزهایی که در موردشان شنیده ام می ترسم محکومم کنند به بی عقلی ! ولی حرفم را می زنم:

_من مشهدی ام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده . مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده .کسی رو هم نمی شناسم که ازش کمک بگیرم.

+عزیزم،پس پدر و مادرت روی چه حسابی دخترشون رو بی هیچ پشتوانه ای فرستادن تهران ؟!
_حاج خانوم ، بابام ناراحتی قلبی داره خودم نخواستم که بیاد برای ثبت نام ، اون حتی نمی دونه که خوابگاه نرفتم .

+عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟

_می خوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما ..

نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث می شود تا احساس خطر کنم ، همسرش بعد از کمی من و من می گوید :
+متوجه منظورت نشدم  
_می خوام یه اتاق اینجا اجاره کنم
+کی بهت گفته که ما مستاجر می خوایم ؟

هول می شوم و می گویم :
_قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازه داری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقه ی خالی دارید که کسی توش زندگی نمی کنه ... من اجاره اش می کنم هر چقدر که قیمتش باشه
+مسئله پول نیست دختر گلم
_ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط می خوام اینجا باشم تا آرامش بگیرم همین .

احساس می کنم جور خاصی به حاج رضا نگاه می کند انگار می خواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد ... حاجی سرفه ای می کند  و می گوید :
+توام مثل دخترم می مونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته .

نمی گذارد میان حرفش بپرم و ادامه می دهد :
_منو ببخش نمی تونم قبول کنم
+اما حاج آقا ...
_بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه .

با قاطعیت ردم می کند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینه ام می زنند ، شاید هم به خاطر ظاهرم !
 امیدم پر می کشد ، می ترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند . حس غربت می کنم ، با حسرت به در و دیوار حیاط چشم می دوزم و بدون هیچ حرفی بلند می شوم .دختر بچه ای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و می پرد روی تخت و شروع می کند به شیرین زبانی .
قدسی سرش را پایین می اندازد ، ناراحت منی که هنوز نمی شناسم شده ؟
احساس می کنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام!  دسته ی چمدانم را می گیرم و به سمت در می روم .

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستاݧ_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_چهارم


ســر جـــام نشستہ بودم و تکوݧ نمیخــوردم
سجادے وایساده بود منتظر مـݧ ک راه و بهش نشوݧ بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگیـݧ و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے مـݧ
مـݧ دانشجوے عمراݧ بودم
اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هاموݧ با هــم بود
همیشہ فکر میکردم از مـݧ بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد
منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت....
چند سرے هم اتفاقے صندلے هاموݧ کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد
این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه؟؟ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم
غرق در افکار خودم بودم ک
با صداے ماماݧ ب خودم اومدم
اسمااااااء جاݧ آقاے سجادے منتظر شما هستـݧ
از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم

ماماݧ با تعجب نگام میکرد

رفتم سمت اتاق بدوݧ اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد
اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایـیـݧ دیگہ از اوݧ جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم

حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش
برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم
آقاے سجادے بفرمایید از اینور
انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله؟؟؟؟؟
بلہ بلہ معذرت میخواهم
خندم گرفتہ بوداز ایـݧ جسارتم خوشم اومد
رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــݧ داشت میومد
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ...

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
بسم رب الصابرین

#رمان_عاشقانه
#قسمت_چهارم
#ازدواج_صوری


از حوزه علمیه خارج شدیم به سمت پایگاه راه افتادیم

منـ فرمانده پایگاه محلات و پایگاه دانشجویی بودم

وچون رشته ام گرافیک بود طراح هئیت مون هم بودم

قراربود دهه اول برنامه محرم بچینیم

بعد بریم دانشگاه برای پیشواز محرم آماده کنیم


وارد پایگاه شدیم بچه های شورای پایگاه ماهمه خیلی جوان بودن

به احترام بلند شدن صد بار بهشون گفتم فرمانده اصلی ما امام زمانه

اما اینا آدم نیستن 😡😡😡😡

بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها محرم نزدیکه

دهه اول طبق هرسال برنامه هئیت موکب العباس داریم

فقط لطفا تا شب هرکس هرشب پذیرایی کنه و کار پخش وسایل انجام بده به من اس ام اس بدید
فرداشب اسامی به همراه شب براتون میفرستم
یاعلی


نویسنده بانو....ش


ادامه دارد....


@khanoOomaneha

@khanevade_shaad
Fateme Nosrti:
🔹🌂🔹🌂🔹🌂🔹🌂🔹🌂🔹

#فایل صوتی

#دکتر شاهبن #فرهنگ

#موضوع خانواده موفق

#قسمت چهارم 25 دقیقه


باروزی تقریبا نیم ساعت گوش دادن وعمل کردن به این فایل صوتی زندگی تان رابه #بهشت تبدیل کنید


دوستان عزیز در این فایل تکنیک هایی برای خانم ها وآقایان ارائه می شود.

دکتر فرهنگ در این فایل می گویند هر چقد کتاب خوانده باشید کلاس رفته باشیدووووو
تا عمل نکنید وخودتان به کار نبندیدو قصد داشته باشید اطرافیان (شوهر ،فرزندان وغیره را اصلاح کنید)
هیچ تغییری ایجاد نخاهد شد

دکتر فرهنگ می گویند که با گوش دادن به توصیه ها وفایل های صوتی ایشان
هزاران زندگی از نابودی نجات پیدا کرده


دکتر فرهنگ در این فایل به خانم ها توصیه میکنند که برای همسرانتان مامان بازی در نیاورید

امااااا😨

خانم ها چگونه مامان بازی در می یارند در #فایل صوتی زیر یاد میگیریم


@khanevade_shaad👈👩‍👩‍👧‍👧

👇👇👇👇👇👇
👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
🌸🌸🌸 #بدون_تو_هرگز #قسمت_سوم 💞💞 @khanevade_shaad💞💞 ❤️قسمت سوم: آتش چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد…
🌸💜🌸💜🌸💜
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهارم

💟💟 @khanevade_shaad 💟💟

قسمت چهارم: نقشه بزرگ


به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...


هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...


مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...

علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...


یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...


مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیمبعد ...

- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...


این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...


پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده...

ادامه دارد.....

💟💟 @kjanevade_shaad 💟💟

💜🌸💜🌸💜🌸
Forwarded from اتچ بات
#فایل صوتی

#دکتر #شاهین فرهنگ

#قسمت👈چهارم

#موضوع👈خانواده موفق


👌چرا بعضی وقتها بدون دلیل #ناراحت هستیم

👌چرا گاهی وقتها بدون دلیل احساس #شادی می کنیم


شاید 9 سال پیش کسی را رنجاندید
ویا چند سال پیش کسی را خوشحال کردید

این قانون "کارما" است
هاله های انرژی می آیندو می روند

اگر ما هشتصد دور هم چیزی را یاد بگیریم وآموزش ببینیم

👌اگر به آن عمل نکنیم هیچ تغییری نخواهیم کرد

اگر سه ماه به آموخته هامون عمل کنیم حتما معجزه ای رخ خواهد داد

👌وووووو

#سخنان بسیار مهم دیگر در فایل صوتی زیر👇👇👇👇

@khanevade_shaad👈👩‍👩‍👧‍👧
#ارتباط موثر


گفتیم در ارتباطات روزانه از سه حالت استفاده میکنیم
والدانه
بالغانه
کودکانه
👈در قسمت سوم یاد گرفتیم چگونه والد همسر واطرافیان را با هفت روش 👈 سکوت،جمله حق باشماست،نوازش وووووکنار بزنیم
ودر#قسمت چهارم فایل صوتی ارتباط بالغانه را یاد می گیریم.



#قسمت چهارم
#فایل صوتی زیر

با صدای #دکتر #فرهنگ شاهین

@khanevade_shaad👈👨‍👩‍👦‍👦

👇👇👇👇👇👇👇👇👇