🔻من از اهالی لبخندهای پرخونم
من از قبیلهٔ لیلاتبارِ مجنونم
من از اهالی روزم اگرچه شبسفرم
شریک غربت عصرم، ملازم سحرم
فریب جلوهٔ قرآن به نیزهها دیده
منم که راس هزاران به نیزهها دیده
هزار فتنه به تیر دعا سپر کرده
هزار غصه به پای بکا گذر کرده
اگرچه دیده که گرد و غبار در راه است
دلش خوش است که آن تکسوار در راه است
چقدر روضهٔ کربوبلا به گوش من است
منم که ارثیهای زینبی به دوش من است
نبین که تشنگی و خون و خاک... زیبایی است!
نگو که موسم غربت، که فصل شیدایی است!
گذشته از همهٔ روزگار بغضآلود
قرین زمزمهٔ هرچه یار میفرمود
که راه، راه خدا، گرچه سخت سنگین است
اگر تو فرهادی، طعن سنگ شیرین است
نگو که خاطرت آزردهاند هلهلهها
نگو که ترسیدی از هجوم ولولهها
مباد خاطرت آزرده، پات لرزیده
عبور باید از این طعنههات، نشنیده
اگر که از بر تو اهل رازها رفتند
و سر که چرخاندی بانمازها رفتند
اگر صدای تو در های و هویشان گم شد
اگر که تشنگیات در گلویشان گم شد
و صلح حنجرهات پاسخش اگر تیر است،
سزای پاسخ دعوت به لطف، شمشیر است،
اگر به مرکبشان نعلهای تازه زدند
به جای نیزه و شمشیر اگر گدازه زدند
یکی یکی همه یاران اگر که رفتند و
به سینه، یا که به پا، یا به سر که رفتند و
نوازش لب خنجر که بر گلویت بود
دوبارهدیدن یارانت آرزویت بود
به خون اگرکه نشست آسمان زمین لرزید
شک آمد از همهسو قامت یقین لرزید
سیاهی از همهسو بر جهان فرود آمد
و بر سر تو عذابی چنان ثمود آمد
اگر جهان همه سرما اگر که سوزت رفت
شب از چپ آمد و از راست، راست روزت رفت
بکوب پای برادر به سنگ و بیغم، باش
گسست کوهی اگر از میان تو محکم باش
ندای جنگ، اذان عزیز مردان است
ندای جنگ که نه، این تمیز مردان است
بیا برادر من عاقبت در این راه است
بیا که تاریکی راز جلوهٔ ماه است
بیا اگرچه جهانی اسیر تاب و تب است
بیا که تاریکی فرصت نماز شب است
مگر به خون، نکند فاش، خاک، رازش را
و عاقبت به غریبان دهند سازش را
- محمدرضا معلمی
۱۴۰۳/۰۵/۱۲
📚 @mimremeembook