داستان ضحاک از جالبترین افسانههای بجا مانده از دوران کهن است:
ضحاک پادشاه بدی نبود تا اینکه روزی شیطان در محضر او حاضر شد و با تملق بر شانههای چپ و راستش بوسه زد و رفت؛
پس از چندی، در محل بوسهها دو مار در دو سمت او رویید و مارها شروع به آزار ضحاک کردند.
شیطان دوباره بر ضحاک ظاهر شد و اینبار برای درمان به او گفت: تنها راه رهایی از آزار و عذاب مارهای گرسنه این است که هر روز مغز مردهای جوان را به آنها بدهی تا بخورند و سیر شوند و از آزار دست بکشند.
خلاصه که ضحاک لزوما آدم بدی نبود؛ آن مارهای چپ و راست هم اقتضای طبیعتشان همین بود. مشکل از بوسه شیطان شروع شد…