یکم تیکتاک رو نگاه کردم و دیدم آدمها خوششون نمیاد وقتی افراد انوتیت (توی کتابهاشون مینویسن و استیک نوت و tab میچسبونن) میکنن، و یکی اینجوری جواب داده بود به سوال/هیت کامنتها :
Why the hell do people tab and annotate? There are two answers. The first answer is for the rude people and the trolls. Because I want to! the world sucks and then you die. If you can find a crumb of serotonin in anything that does not harm you or other people, you should do with reckless abandon you do not bankroll my hobby, therefore you do not have an opinion to be negative.
It sucks when you don't wanna be alone but at the same time something in you is forcing you to sit with yourself. What's worse is that you know if you call people, they won't come through, nothing against them at all, they are busy, they have a life or they might just be having a hard time just like you, forced to sit with themselves.
در حال حاضر هرچیز آلبالویی من رو خوشحال میکنه. عاشق دنیش آلبالو هستم. عاشق این هستم که کروسانم رو بزنم تو لتهم و بخورم. عاشق نوشتن توی کتابهام هستم، مخصوصا وقتی یهو به خودم میام میبینم یه ساعت گذشته و هنوز توی یک صفحه موندم. عاشق درس خوندن زیر نور زرد چراغ مطالعهم هستم. عاشق دیدن بابا و قهوه خوردن با بابامم. خوشم میاد وقتی پشت تلفن دعوام میکنه که چرا کار نمیکنی!!! بعدش بدو بدو انرژی میگیرم و میرم کار میکنم. از اینکه برگهایی که زمین میوفتن رو بردارم و بچسبونم توی دفترم خوشم میاد، همینطور کاغذ تیبگهارو. عاشق وقتهایی هستم که آدمهارو دوست دارم، بهشون نگاه میکنم بعد به نفس عمیق میکشم و با خودم میگم وای خدایا من چقدر تورو دوست دارم! عاشق عاشق بودن هستم. در حال حاضر خیلی عاشق هستم. ولی یه عاشق ترسو.
اونروز یه ویدیویی توی یوتیوب دیدم، که عنوانش این بود: You will see this when You need it the most نشستم به نگاه کردنش، گفتم شاید واقعا بهش نیاز دارم که اومده سراغم. توی ویدیو میگفت دلیل اینکه کارهات رو انجام نمیدی، دلیل اینکه کوچیکترین قدمهات رو به سمت رویاهات برنمیداری بخاطر اینه که دوست نداری از صفر شروع کنی. دوست داری همه چیز در همون وهلهی اول بهترینِ بهترین باشه! مثلا بلند نمیشی دوتا ویدیو بذاری، که اصلا خراب کنی توش و هیچ ویویی هم نگیره، بجاش میشینی غصه میخوری، چون میدونی ایدههایی که داری هیچجوره بینقص نیستن و حتی ممکنه شکست بخورن! معنی پله پله رو درک نمیکنی، دوست داری از همون اول اوج بگیری. وقتی نگاهش میکردم گریم گرفته بود و یاد تمام کارهایی که عاشقشونم و انجامشون نمیدم افتادم، چرا؟ چون توشون بهترین نیستم. نه تنها توشون بهترین نیستم، بلکه حتی نمیخوام یک قدم برای بهتر شدنم در روز بردارم. دوست دارم بتونم. روزی یک قدم. حتی روزی یک نصفه قدم. چون میترسم رویاهام بمیرن. میترسم توی این توهم بهترین بودن بمیرم و عمرم تموم شه و برگردم زندگیم رو نگاه کنم و متوجه شم مثل یه چوب خشک بیاحساس زندگی کردم. خطر نکردم، اشتباه نکردم، تصمیمات بد نگرفتم. همهش توی یه گوشه موندم تا بهم آسیبی نرسه. همش هیچ کاری نکردم، چون نمیخواستم بقیه ببینن توش به اندازهی کافی خوب نیستم. ولی بسه. فقط یک قدم. خب؟ فقط یک قدم هرروز. فقط یکی.
راستش دیگه نمیتونم بفهمم حالم خوبه یا نه، پس فقط کتاب میخونم و سعی میکنم تا جایی که میشه، فقط «باشم». همین. فقط باشم، بخونم، بنویسم. چون نمیدونم به این حالم چی میگن. سعی هم نمیکنم بشناسمش چون میدونم احتمالا تا اونموقع عمرش تمام شده. پس، فعلا باهم زندگی میکنیم، تا بعد.