View in Telegram
«فکر کردم اگر یک روز تصمیم داشته باشم داستان بنویسم می‌توانم شخصیت اصلی داستانم را در این خیابان پیدا کنم.»*** بی‌هدف از دالانم خارج شدم؛ نه بی‌هدفِ بی‌هدف؛ پی چند حادثه‌ی دلخوش‌کنک. بدبختانه خواهرم همراهم آمد و طبق پیش‌بینی‌هایم، خیلی زود خسته شد. -الان داری پیاده‌روی می‌کنی؟ -نه، دارم مسیرهای جدید رو امتحان می‌کنم. دیدی زود خسته شدی؟ من که بهت گفتم نیا. -تو نگفتی. -من بهت گوشزد کرده بودم. چند بار هم گفتم نیا. -برو بابا. فقط همینو بلدی بگی. -دیگه هیچی نگو. وگرنه همین‌جا ولت می‌کنم و خودت باید برگردی خونه. و هر دو می‌دانستیم که از من چنین کاری برنمی‌آید. هم وجدانم قبول نمی‌کند، هم جرئتش را ندارم. شاید این تهدید و شماتت تنها چاره‌‌یی بود که برای خاتمه به بحث داشتم. تا سر کوچه رساندمش و باقی راه، با چشمانم مراقبش بودم. پرسه‌هایِ بی‌پروا دلخوش‌کنک یا دلخوش‌نَکُنَک؟ •یک دختر ١١_١٢ ساله جلویم را گرفت و پرسید: «به‌نظرت قیافه‌ی اون 🥚ی تخیلی نیست؟ تو رو خدا بگو آره.» و من نمی‌دانم قیافه‌ی 🥚ی تخیلی چه‌جور قیافه‌ای‌ست و نمی‌دانم به آن دختربچه اشاره می‌کرد یا پسری که کنارش ایستاده بود. فقط توانستم بگویم: «نظری ندارم. نه، نیست.» مجال نداشتم برایش از منحصربه‌فردی چهره‌ها بگویم. •ل.ج را دیدم و تمام کلاهبرداری‌هایش جلوی چشمم آمد. داشت با تلفن حرف می‌زد و با نگاهی ملتمسانه می‌خواست به کلاس‌هایش برگردم. شاید هم اشتباه می‌کردم. شاید دیگر مرا نمی‌شناخت. در پارک روی نیمکتی فلزی، کنار چمن‌های تازه آبیاری شده نشستم. خیال کردم تا هر وقت که بخواهم می‌توانم آنجا بمانم و بوی چمن و خاک و سایه را استشمام کنم، ولی خوشی من دیری نپایید. راستش ترسیدم و ترس واکنش طبیعی بشر هنگام مواجهه با خطر است. چند پسر جوان گاه سلانه‌سلانه و گاه با قدم‌های استوار از جلویم رد می‌شدند و کمِ کم روی دست‌هایشان نقش‌های جورواجور داشتند. بلند شدم و روی نیمکتی دور از آنها نشستم. باز صدای یکی از آنها را شنیدم: «همون‌جا به یارو تیزی زدم.» 🙇🏻‍♀️👹🆘 درست زمانی که این‌ها را می‌نوشتم و جریانات امروز را تمام‌شده می‌دیدم، یک خانم چادری طرفم آمد و تا لحظه‌‌ی نشستنش سه بار از من عذرخواهی کرد. -ببخشید مزاحمت شدم دخترم. داری درس می‌خونی؟ -نه، درس نیست. -چند سالته؟ -شونزده. در حالی که لبخند روی صورتش ماسیده بود گفت: «آهان پس سنت کمه. آخه دو روزه میام اینجا می‌بینم شما نشستی اینجا و داری می‌نویسی.» -نه، من روزهای قبل این‌جا نبودم. 🥸 -آهااان. آخه یکی شبیه شما می‌شینه اینجا و می‌نویسه. 🤡 لبخند زدم. قبل از اینکه برود، یک بار دیگر عذرخواهی کرد. پ.ن: •یک رهگذر داد زد: « آفرین آفرین. دختر باید همین‌جوری درسخون باشه.» •جریانات امروز همین‌جا تموم نمی‌شه.
Telegram Center
Telegram Center
Channel