انتظار
امروز توی آزمایشگاه احساس کردم همهچیز زیادی کوچک است. سالن انتظار، صندلیهای سالن انتظار، اتاق خونگیری. همه و همه چیز زیادی کوچک بود. از آنجا که انتظار کشیدن در یک محیط کوچک تحمل انتظار کشیدن را برایم سختتر میکند از آزمایشگاه بیرون آمدم. از بیرون شبیه دخمهای بود که به زور الکتریسیته روشن نگهش داشته بودند اما همچنان دخمه بود.
احساس کثیف بودن میکردم. با دیدن عناوین آزمایش در رسیدم این احساس شدت گرفت. نتوانستم به آسانسور قدیمی و کوچک ساختمان اعتماد کنم. پلههای دو طبقه را به سرعت برق و باد پایین آمدم. زدم به دل خیابانی که در آن تا چشم کار میکرد مطب دکتر بود و آزمایشگاه و بیمارستان و مرکز درمانی. بالاخره روی نیمکتی نشستم و مشغول تجربهی یکی از حقیرانهترین شکلهای انتظار شدم.
توی کوله پشتیام یک کتاب داشتم. اما ترجیح دادم زمانم را به تماشای چهرهی آدمهای اطراف بگذرانم که یا بیمار بودند یا بیماردار. شانههای خمیده. چهرههای رنگپریده. پروندههای پزشکی بزرگ و قطور و لابد مثل خودم جیبهای خالی.
پیغامی از دوستم گرفتم که نوشته بود :«بیا این آهنگ قشنگ فغانسوی رو گوش کن و تصور کن یه دختر تو پاریس هستی که پیرهن چین دار میپوشه و میره تو خیابون میرقصه و کغوسان میخوره.» هندزفری را به زور توی گوش کوچکم چپاندم و به تماشا ادامه دادم. حالا دیدن چهرههایی که به ندرت میشد شادیای در آن یافت لذتبخش شده بود.
این واقعیت که برای اولین و آخرین بار با این آدمها چشم در چشم میشوم جسورم کرده بود. با گستاخی بهشان زل زده بودم. دفترچهام را در آوردم و مشغول نوشتن شدم:
۱.مرد لَنگی که یک پایش بلندتر از پای دیگر است و به همین خاطر یکی از لِنگهای شلوارش چین خورده.
۲.زنی که با لباس کاملن اسپرت کفش پاشنه بلند تلقی پوشیده.
۳.بچهای که پای طوطی را با بند بسته و سفت در دست گرفته است.
۴.ترکیب رنگ قرمز و زرد لباس دختربچهای که آدم را یاد خورشت قیمه میاندازد.
فک کردم اگر یک روز تصمیم داشته باشم داستان بنویسم میتوانم شخصیت اصلی داستانم را در این خیابان پیدا کنم.
تلفنم زنگ خورد. موسیقی قطع شد و ناگهان از خیال کوچههای پاریس پرت شدم به واقعیتِ خیابانی که سنگینی هوایش اذیتم میکرد. خاله جانم بود. خجالت کشیدم بگویم ظرف نمونه ادرار را توی کیفم گذاشتهام و همچنان که منتظر پر شدن مثانهام هستم توی ذهنم شخصیتهای داستانی میسازم. ساعت را نگاه کردم. زمان از دستم در رفته بود و یکی از حقیرانهترین شکلهای انتظار در زندگیام به یکی از دلچسبترین تجربههایم تبدیل شد.
✍آیدا
#تمرین_نویسندگی_خلاق_۶۱
#یادداشت_رخداد_محور