شب دیوانگی - سروده هما ارژنگی
صد زاغ و جغد و فاخته ،در تو نوا ها ساخته
بشنیدیی اسرار دل ، گر کم شدی این مشغله ( حضرت مولانا)
بازم امشب این من ودیوانگی
نشئه شعر و شراب خانگی
ناله ء نای و کلام مولوی
جذبهء شوق آفرین مثنوی
درفروبندم به عقلِ خرده بین
تا فرود آید گدای ره نشین
تا فرود آید شهِ تبریز من
شمسِ شیرینکاروشورانگیز من
صف به صف در مقدمش خورشید ها
در رکابش زهره و ناهید ها
دستگیرم گر شود دامانشا ن
جان فدا سازم که جان قربانشان
های های گریه های زار من
همچو نی گوید همه اسرارِ من
کاندرین وادی غریب افتاده ام
نا امید و بی نصیب افتاده ام..
این غریبستان سرای یار نیست
خلوتِ دلخواه آن دلدار نیست..
آیدم زان بزم روحانی ندا
آن چنان بانگی که بشکافد هوا
نعره ای از سوی یاران امین
همچنان رعدی که لرزاند زمین
کاین غریبستان منِ نادانِ تست
بشکن این تن تا درآیی تندرست
گول وغول وخیروشر درخویش بین
نقش شیطان و بشر در خویش بین
گویمش- بنگر مرا ای ملتمس
جان به فریاد آمدم ، فریاد رس
گوید این جان گوهری یکدانه است
با تباهی دشمن و بیگانه است
جان، بود آن آسمانِ تا بنا ک
از پلیدی دور واز ناپاک، پاک
جانِ توخود نفحه ای ازکبریاست
پاره ای از پارهِ روح خداست
آسمانی، لیک در این آسِمان...
ای بسا ابر و غبار و پرنیان..
ای بسا اندیشه های رنگ رنگ
حرص وآز وشهوت وسودای جنگ
ای بسا نادانی و خود باوری
ای بسا اندیشهء تن پروری
ای بسا حقد وعناد وخشم و کین
میکشند از آسمانت بر زمین
این همه ابر گران در آسمان..
تیره می دارد رخِ آن دلستان
آینه صافی نما گر عاقلی...
تا نماید مر ترا این جاهلی
ازهوس گر بگذری صافی شوی
واندرآن صافی تو فرمان بشنوی
. نی ، چو خالی نبود از بادِ هوا
کی از او خیزد نوای جانفزا ؟!
نای دل را خالی از نیرنگ کن
سوی یارِ مهربان آهنگ کن
خالیا،کی خالی ازنور خداست
گر بدانی سوی یارت رهنماست
دم مزن، در خامشی اندیشه کن
لب فرو بند از سخن بنگر به بن
نیک بنگر بر رخ آن اژدها
کو نهان دارد رخ خورشید را
دم مزن تا ابر ها باران شوند
اندک اندک نقش ها ویران شوند
دم مزن، تا بنگری افلاک را
جلوه گا هِ آسمان ِ پا ک را
امشب این بزم خدایی آ نِ تو
اینهمه ، ارزانیِ ایمان ِ تو....
شد مبارک از دم ِ ما جان ِ تو
میدمد خورشید از ایوان ِ تو.
بیستم مهر ماه هزار و سیسد و هشتاد و دو هما ارژنگی
@iranboom_ir