•میان شاخههای درهمتنیده و ریشههای عمیقِ یک درخت، انتظار جا خوش کرده است؛ در پهنهای از احساسات خالی، میان امید و ناامیدی. سکون و جریان زندگی در هم میآمیزند، و دلتنگی آرام، نفس میکشد.
•جلوتر رفتم و کنار گودال نشستم در آب انعکاس هیچ چیزی رو نمیتونستم ببینم ،اون مکان آرامش عجیبی داشت که هیچی نمیتونست بهم بزنه ،به آب نگاه میکردم و از اونجایی که هیچ عمق و انتهایی رو نمیدیدم یک لحظه کنجکاو شدم که بفهمم ته این گودال به کجا ممکنه برسه ...
میان درخت ها دراز کشیده بودم و متوجه دریچه ای شدم که لا به لای درخت ها و شاخه ها به سختی دیده میشد ،بلند شدم و به سمتش رفتم که بهتر بتونم ببینم و همینطور که جلو تر میرفتم وارد فضای کاملا عجیبی شدم،انگار وارد یک بخش کاملا جدا از جنگل شدم که دور تا دورش رو درخت های بی جان و خشک احاطه کرده بودن، هوا گرفته بود و سنگ فرش ها با ظرافت و رنگ های خاصی چیده شده بودن،در انتهای این سنگ فرش ها گودال آبی دیده میشد...