💝مشاوره خانواده بهشتی 💝

#قسمت_شصت_و_پنجم
Канал
Логотип телеграм канала 💝مشاوره خانواده بهشتی 💝
@hamsardarryПродвигать
4,44 тыс.
подписчиков
14,8 тыс.
фото
1,25 тыс.
видео
9,94 тыс.
ссылок
✨﷽✨ ✍آشنایی با مسائل زناشویی در اسلام ویژه متاهلین و مجردین ✍️هدف ما آرامش و ثبات زن وشوهرها در زندگی مشترک و انتخاب شایسته مجردهاست😊 💑 @hamsardarry ✍نوبت مشاوره *تبلیغات @hamsardarry #کپی_مطالب ‼️
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_شصت_و_پنجم : برو دایسون

یکی از بچه ها موقع خوردن نهار ... رسما من رو خطاب قرار داد ...
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی😒... اون یه مرد جذاب و نابغه است ... و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ...

همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ... و من فقط نگاه می کردم😶 ... واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فکر کنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل های جراحی ... تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که😞 ...

چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم ...

سرمای سختی خورده بودم ... با بیمارستان🏨 تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن ...
تب بالا، سر درد و سرگیجه😲 ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد📲 ...
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشک جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه🏨 ... اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن ...

- چه اتفاقی افتاده؟😧 گفتن حالتون اصلا خوب نیست ...

گریه ام گرفت😪 ... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید ...
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم ...
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست😤 ...

و تلفن رو قطع کردم 📱... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود😭 ...



https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_شصت_و_پنجم : ماشاالله

نمی دونستم چطور باید رفتار کنم ... رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم 😇 اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست☺️ ...

اون اولین خانواده من بود ... کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه😊 ... خیلی می ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم😣 ...

بالاخره مراسم شروع شد ... بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن💡 ... چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند🌺🌹🌷 ... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود ...

عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد👰 ... کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد😊 ... .
همه میومدن سمتم ... تبریک می گفتن و مصافحه می کردن ... هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم😄 ... بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند👬 ... حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم ... .

دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد✉️ ... داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود ... پیشانیم رو بوسید و گفت😚 ... ماشاء الله ...

گیج می خوردم ... دست کردم توی پاکت ... دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود😱 ... .

.پ.ن: جهت رفع شبهه احتمالی، حاج آقا، درد دل استنلی رو با خدا شنیده بوده



https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_شصت_و_پنجم

یاد اتاق خانم فدایی زاده افتاد، احساس کرد تمام بدنش از عرق خیس شده، احساس چندش آوری داشت از تصور
وقتی شیدا که رو اونجور مغرور و از خود راضی پشت میز رئیس میدید و خودش که مثل یک کارمند مفلوک بدبخت
جلوش ایستاده بود. چقدر دلش میخواست همون لحظه برگه #استعفاشو پرت کنه تو صورت شیدا و بگه برو به درک
.... اما نمیشد، کاری که براش این همه زحمت کشیده بود رو نمی تونست به همین راحتی ول کنه و بره، اون هم حالا
که تلاشهای چندین سالش داشت جواب میداد، تازه اگر هم این کار رو میکرد، دیگه میخواست چه کاری پیدا کنه، از
چه راهی پول در بیاره، مگه به همین راحتی میتونست با همین #حقوق و #مزایایی که اینجا میگیره جای دیگه ای کار
پیدا کنه، پس باید چیکار میکرد، بین #درخواست_شیدا و #کارش کدوم رو باید #انتخاب میکرد؟ یک لحظه به ذهنش
اومد چی میشد که شیدا رو دوباره صیغه کنه، مگه خود شیدا اینجوری نمی خواست؟ مگه فاطمه بهش اجازه نداده بود
از راه حلال هر کاری که میخواست بکنه، مگه یک بار دیگه این کار رو نکرده بود، خوب این بارم روش، شیدا هم که
قول داده بود هیچ کس چیزی نفهمه، پس چه #مانعی میتونست وجود داشته باشه؟
توی همین #افکار بود که موبایلش زنگ زد، بی حوصله گوشی رو برداشت و گفت: بله.
#صدای_شاد و #پر_انرژی_فاطمه بود که از اون ور خط می اومد: #سلام_آقا، #خسته_نباشی. #کجایی؟ #دیر_کردی؟
-سلام، تو راهم دارم میام.
-زودتر بیا که #بدون_تو_ناهار_نمیچسبه، داری میای اگه سختت نیست، ماستم بخر.
-باشه، امر دیگه ای نیست؟
- #عرضی_نیست_قربان، تا اینجا میای #مراقب_خودت_باش
بعد هم #خیلی_شیرین_خندید و #خداحافظی_کرد.
با قطع شدن تلفن فاطمه چراغ هم سبز شد، سهیل با خودش #فکر کرد، #فاطمه_کجا و #شیدا_کجا، با #یادآوری_فاطمه
دلش یک جوری شد، حسی به اسم عذاب وجدان. چیزی که مطمئن بود این بود که از #شیدا_متنفره، چراشم
میدونست، #دختری که ۲حاضر بود به خاطر به دست آوردن #یک_مرد حتی #آبروی خودش رو بر باد بده چه جذابیتی
می تونه داشته باشه، #ذات_یک_زن #خواستن_نیست، #خواسته_شدنه و زنی که به #زور_بخواد #خواسته_بشه، #هیچ_جذابیتی
برای سهیل نداشت. اما الان موقعیتی نیست که بخواد با احساسش تصمیم بگیره، قرار نبود عاشق شیدا باشه، قرار بود
فقط ...
با خودش فکر کرد فقط چی؟ سهیل قراره چی باشه؟ یک غلام حلقه به گوش برای فرمایشات شیدا؟ قرار بود توی
زندگی شیدا چی باشه؟ همسرش؟!!! .... نه، قطعا اینو نمی خواست، اون فقط همسر یک نفر بود... زمانی شیدا رو به
خاطر یک هوس در آغوش گرفته بود، اما حالا هیچ دلیلی وجود نداشت، نه اون هوس، نه عشق ... اما منفعتش چی؟
به خاطر منفعتش می تونست همچین کاری کنه؟ یک بار به خاطر هوسش این کار رو کرد، حالا چرا به خاطر

ادامه دارد....


@hamsardarry 💕💕💕