#عکس_نوشت به شیشه قدی اتاقک تکیه داده و به آنها نگاه میکند . برادران دوقلو ظاهراً دست از کار کشیدهاند ولی یاسر دست بردار نیست با جدیتی باورنکردنی پوکهها را جابجا میکند . ثمین هم با آن چشمان درشت و نگاه شیشهای با لبخندی نیم بند، تلاش آنها را تایید میکند. ذهنش از پیله تن جدا شده، سوار بر توسن خاطرات، به کودکیش سفر میکند .
پسر بچه نحیفی که همراه با همسایهها به خاکسپاری پدرش آمده و با چشمانی اشکبار شاهد به خاک سپردن تنها یاور زندگیش بود که چند روز پیش از داربست سقوط کرد و او و مادرش را تنها و بیکس در این دنیای بی رحم گذاشت .
دستی به شانهاش خورد، وقتی برمیگردد استاد رحمان بنا را میبیند .
ـ پسر چرا ماتم گرفتی؟ خدا بیامرزد پدرت را، مرد کار بود. حالا وقتشه تو جای اون رو بگیری و خرج مادر بیمار و زندگیت را در بیاری.
پایهای ؟
با صدای لرزان و خاطری پریشان موافقت خود را اعلام و از فردا مدرسه را رها کرد و به شغل سخت کارگری و محیط خشن دنیای کار رو آورد .
حالا او معمار احمد است و حداقل ۲۰ کارگر زیر دست دارد.
چند شب پیش وسط ترافیک این چند بچه را دید که در سرمای آخر پاییز، با کمترین لباس در حال گدایی هستند. ماشین را جلوتر پارک کرد و با پرس و جو از آنها، فهمید بی سرپرست هستندو به خاطر لقمهای غذا و جای خواب برای یک مرد خلافکار گدایی میکنند .
آنها را سوار ماشین کرد و به خانه برد.همسرش آسیه، سریع ثمین و یاسر را حمام برد .خودش هم به دوقلوها کمک کرد تا حمام کنند .
حالا آنها را روز تعطیل به محل کار خود آورده تا با دنیای کار آشنا شوند .
حرف های آسیه او را به فکر برده است : مرد ما که خدا نخواست و قسمت نبود بچهدار شویم بیا اینها را قانوناً به سرپرستی بگیریم، تمکن مالی هم داریم. خانه از سوت و کوری بیرون میآد وخدا هم از ما راضی میشه !احمد در میان هجوم سکوت و بغض فروخفته با خود میگوید: من که در تقویم پر از رنج خود تمام شادیهای کودکی و جوانی را به بهای زندگانی باختم، چرا برای این کودکان حریم امنی فراهم نکنم که در کنار تحصیل با دنیای کار و حرفه آشنا شوند تا قلب پاک و زخم خورده آنها از سایهها پیشی گرفته و جهانِ زیر گامهایشان استوار شود .
#ادیب_بیستونهم#زهرا_مبارکی