یک فنجان چای- ششاز سماور گوشهی اتاق صدای جوشیدن ریز میآمد. پدر در حالی که غُر میزد، تلویزیون را خاموش کرد.
او از اینکه نیروهای ما همه بچهسال بودند و به جبهه اعزام میشدند، ناراحت بود.
دختر در کتابهای درسیاش با حواس پرتی پرسه میزد و با مسئلهای در ذهنش کلنجار میرفت.
پدر صدای رادیو را قطع کرد و متوجه درهم بودن دخترش شد.
پرسید: چه حال؟ چه خبر؟
دختر با چشمانی غمگین جواب داد: خبری نیست.
پدر لبهایش را گرد کرد. داشت دنبال راهی میگشت تا دختر را به صحبت کردن وادارد.
اما دختر تا حدودی پدر را مسئول حال بد خودش میدانست.
او به چهار ماه پیش فکر میکرد که، از خانهی همسایهی قدیمی پدر، پیغامی آمده بود مبنی بر درخواست اجازه برای خواستگاریاش، و پدر اجازه داده بود.
چند روز بعد خبر شهادت آن جوان در همه جا پیچید و ادامه آن، تشیع جنازه .
بعد از چهلمین روز درگذشت پسر اول، دوباره از طرف خانواده شهید برای برادر دوم اجازه خواستگاری خواستند، و باز پدر اجازه داد.
دختر با اجازه پدر مخالفت کرد و گفت: وقتی من تمایل به ازدواج ندارم و جوابم از قبل معلوم است، چرا میگویید قدمتان به چشم، تشریف بیاورید؟
پدر گفته بود: تو مو میبینی و من پیچش مو.
ما با این خانواده سالها همسایه بودهایم و من نمی توانم در اولین مرحله به آنها جواب رد بدهم، این از نظر رسم و رسومات باعث دلخوریشان میشود .
باید بگذاریم بیایند و برای گفتن نه راه محترمانهتری پیدا کنیم، مثلا بگوییم استخاره کردیم بدآمد و یا دلایل دیگری بتراشیم.
دختر توجیه پدر را نمیپسندید، ولی نمیتوانست پدرش را مُجاب کند.
هنوز چند روز نگذشته بود که، خبر شهادت پسر دوم را هم آوردند.
چند وقت بعد برای پسر سوم اقدام کردند و پسر سوم هم قبل از آمدن به خانهی آنها برای رسم خواستگاری متاسفانه شربت شهادت را نوشید،
و
آن شب مصادف بود با شنیدن خبر شهادت سومین پسر.
با اینکه واقعن، دختر قصد ازدواج نداشت، اما سرنوشت آنها را نیز، نمیتوانست تحمل کند. تا بحال از هیچ خانوادهای سه پسر شهید نشده بودند.
دختر دچار اوهام شده بود. یک جای کار نحس و بد شگون بود و او این را به خودش نسبت میداد.
پدر پرسید: امشب از شام خبری نیست؟
دختر به خود آمد.
کماجدان غذا را که مادر روی منقل کرسی گذاشته بود، از زیر کرسی درآورد و برای پدر در کاسهی چینی تکهای ماهیچه و مقداری آبگوشت ریخت. پیازی قاچ کرد و کاسهی ماست داخل سینی روی کرسی گذاشت.
پدر : پس خودت چی؟
دختر: میل ندارم.
پدر: بگو به چه چیزی فکر میکنی.
هر مشکلی راه حلی دارد.
دختر در حالی که صدایش میلرزید به پدر گفت: خبر امروز را شنیدهای؟
پسر سوم همسایهی قدیمیتان هم در عملیات جنگی چند شب پیش، شهید شدهاست و خبرش را آوردهاند.
پدر گفت: در جبهه که خرما خیر نمیکنند، جنگ رحم و مروت ندارد.
خدا به پدر و مادرشان صبر دهد.
دختر: فقط همین.
ولی من ناراحتم. مدام فکر میکنم این به من ربط دارد.
شاید بدشگونی من باشد با اینکه قصد ازدواج نداشتم، ولی حسی به من میگوید شاید همین که به من فکر کردهاند، بدبیاری برایشان داشته است.
پدر: هیس دیگر نشنوم از این حرفها بزنی. مگر عقل نداری؟
میخواهی خودت را سر زبان مردم عوام و نادان بیندازی؟
زندگی و مرگ دست خداست، اما برای مردم خرافاتی این حرف تو میتواند تا مدتها خوراکشان باشد.
البته مرگ این سه برادر با این فاصله کم و تصمیم خانوادهشان برای اینکه چرا باید از تو خواستگاری کنند، ذهن مرا نیز مشغول کردهاست.
دختر: وحشتناک است.
پدر: هدف تو از درس خواندن چیست؟
مگر نه اینکه میخواهی عاقلانه فکر کنی؟
باید بپذیری هر کس به جنگ میرود رفتنش با خودش است و برگشتنش با خدا.
تا خداوند نخواهد برگی از درخت نمیافتد
و
ادامه داد به قول حافظ:
گفتم که خطا کردی و تدبیر، نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر، چنین بود
گفتم که بسی خط خطا، بر تو کشیدند
گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود
حالا برای خودت هم غذا بکش، تا شب با شکم گرسنه نخوابی و قول بده دیگر هر چیزی را به خودت ربط ندهی.
29مرداد1403
فاطمه وحیددستجردی
@fatemehvd