فاطمه وحید دستجردی

Channel
Logo of the Telegram channel فاطمه وحید دستجردی
@fvahid46Promote
217
subscribers
64
photos
1
video
4
links
To first message
یک فنجان چای_ دو

پاسی از شب گذشته بود.
پدر گفت: اسم مادربزرگم اشرف بیگم بود.
یک روز بعد از ظهر که از کار در معدن به خانه، برگشته بودم، نزدیک عید نوروز بود. مادر بزرگ با لگن و تاسی مس، که بقچه حمامش را در آن نهاده و آن را بر‌روی سرش گذاشته بود، به خانه‌‌مان آمد.
رو به من کرد گفت: قربانت بروم، بقچه‌حمام‌ت را بردار و دنبالم بیا.
امروز می‌خواهم تو را به حمام ببرم.
مادرت عیال‌وار است و نمی‌تواند به تو برسد.
نان و حلوا هم برایت گوشه بقچه گذاشته‌ام.
دوستیش گل کرده بود.

من پسری تقریبا یازده ساله یا کمی بیشتر بودم.
با مادر بزرگ به حمام ده رفتیم، حمامی قدیمی که می‌گفتند، در زمان‌های مغول‌ها ساخته شده‌، راست و دروغش را نمی‌دانم.
از پله‌های زیادی باید پایین می‌رفتیم تا به بینه حمام برسیم.
حمام تاریک و در دیوارش پر از جلبک‌های سیاه و سبز بود.
سقف حمام‌ پنجره‌ای مشبک داشت که روزها، از آن نور بر روی خزینه می‌تابید.
وقتی وارد حمام شدیم. استاد حمامی که اسمش تاجیماه بود، صدایش در‌‌ آمد.

تاجیماه: اشرف بیگم، خودت و دخترهایت قدمتان سر چشم، ولی چرا این پسر بزرگ را به حمام زنانه آورده‌ای؟
اشرف بیگم: تا چشمت در بیاد تاجیماه، سرتاسر سال همه پسرانشان را می‌‌آورند، امروز هم من دلم خواست.
تاجیماه به خودش نمی‌دید جلوی مادر بزرگ قُلدرم، عرض اندام کند.

مادر بزرگ بعد از هزار قربان صدقه که از فرق سر تا نوک پایم رفت، و آن چه از دعا و ثنا برای رفع چشم شور بود، خواند و به من فوت کرد، لنگی به دور کمرم پیچید و قدیفه‌ای به کمر خودش بست .

وارد حمام شدیم.
صدای جیغ جیغ زنان بلند شد.
اما مادر بزرگ قرار نبود از تصمیمش منصرف شود.
زنان گفتند: اشرف بیگم این چکاریست امروز با ما کردی و پسر گنده را به حمام زنانه آوردی؟
می‌خواستی به مش قاسم دلاک بگویی‌ تا در نوبت مردانه او را حمام کند.
مادر بزرگ با صدای درشت و بلندی که داشت گفت: کی بود گفت پسر گنده؟
حمام ساکت شد.
یکبار دیگر بگوید تا حقش را کف دستش بگذارم.
نگاه نوک دماغ‌تان کنید.
زنها دو‌باره غر‌غر کردند.
مادر بزرگ گفت: فلان فلان شده‌های پدر سوخته، هر کس کور می‌شود بچه‌‌ام را ببیند، گورش را گم کند.
در طول سال شما پسر‌هاتان را آورید،
امروز هم، من بچه‌ام را آوردم.
زن‌ها وقتی دیدند حریف اشرف بیگم نمی‌شوند، یکی یکی مثل موش‌های آب‌کشیده از خزینه در آمدند و رفتند.
چشم‌های پدر با گفتن این خاطره، می‌درخشید.
( مصداق ضرب المثل،"وصف‌العیش نصف العیش بود").

دختر پرسید: آیا به خاطر داری چه کسانی را آن‌ روز در حمام دیدی؟

پدر: دروغ چرا؟ تک به تک‌ شان را.

دختر از خنده ریسه رفت و فنجان چای دیگری جلوی پدرش گذاشت.

۹ مرداد۱۴۰۳
فاطمه وحید‌دستجردی
@fatemehvd
یک فنجان چای_ یک
شب سرد زمستانی، که آتش جنگ ایران وعراق شعله ور بود.
پدر گفت: خاموش کن این پشم و شیشه را .
دختر تلویزیون را خاموش کرد.
هنوز تا ساعت نه که وقت خوابیدن‌شان بود ساعتی مانده بود.
دختر چایی را تازه کرد و کاسه‌ای تخمه‌گل‌آفتاب گردان روی سینی کرسی گذاشت. پدر به دور دست‌ها نگاه می‌کرد و دختر به پدر.

دختر پرسید: به چی فکر می‌کنی.
پدر گفت: به همه چیز و هیچ چیز.
به جنگ، به فقر. به پر‌پر شدن جوانان.
به آخر عاقبت کار. به دلمان که خوش نیست.
و اینکه فردا صبح چه تصمیمی برایمان گرفته‌اند و چه لباسی برمان کرده‌اند.
دختر در فنجان فرانسوی که مخصوص پدرش بود، چای ریخت.

بعد از اینکه، پدر چایی را جرعه جرعه سرکشید، گفت: تا یاد دارم و دست چپ و راستم را شناختم کار کردم.
اصلا با کار خوش بودم.
شاید شش سالی بیشتر نداشتم. در همسایگی ما مرد متمولی زندگی می‌کرد. او تنها کسی بود که در آن زمان در محله ما رادیو داشت.
او از من خواسته بود. هر روز تعداد کمی از گوسفندانش را برای چریدن به صحرا ببرم و برگردانم و مبلغی جزئی پول یا مقداری شیر به عنوان دستمزد به من می‌داد.
وقتی گوسفندان را بر‌می‌گرداندم اغلب تنگ غروب بود و صدای آواز قمرالملوک در خانه‌اش طنین‌انداز بود.
و زمزمه کرد،
"آتشی در سینه دارم جاودانی
عمر من مرگیست نامش زندگانی
رحمتی کن کز غمت جان می سپارم
بیش ازین من طاقت هجران ندارم".

دلم می‌خواست تا شب آنجا می‌ماندم و به رادیو گوش می‌دادم.
رادیوی او جعبه بزرگی داشت و آنتنی که باید روی سقف بلندی نصب می‌کردند.
روز ها وقتی کارم تمام می‌شد موقع برگشتن روی سکوی دالان خانه‌شان می‌نشستم تا باز به صدای رادیو، که روحم را تسخیر کرده بود، گوش کنم.
رادیو برایم مثل یک معجزه بود، جعبه‌ای چوبی که از آن صدای آوازی دلنشین بیرون می‌آمد.
مرد همسایه متوجه علاقه‌ام به رادیو شده بود. روزی گفت: تو هم می‌توانی برای خودت رادیو بخری، به شرطی که کار کنی و پولهایت را جمع کنی تا اینکه وقتش برسد.
پدر مکثی طولانی کرد
و
گفت: اینکه کار کنیم و دلمان خوش باشد، مایه‌ی سعادت است.
اما چه کسی فکر می‌کرد، اوضاع این گونه شود که کار کنیم و دلمان خوش نباشد؟


ادامه دارد...

۸مرداد۱۴۰۳

فاطمه وحیددستجردی
@fatemehvd
حس ارزشمندی استاد می‌گفت برای اینکه زندگی آدم به پوچی کشیده نشود بهتر است که چنگ به چیزی بزنید و آنرا رها نکنید.
درماندگی و حس پوچی از بحران ارزشمندی ناشی می‌شود. اینکه نفهمید ارزش شما به چیست و یا ارزشمند هستید یا نه؟
اما سوال این است که حس ارزشمندی چگونه بوجود می‌آید؟ اقبال عمومی به یک نفر؟ یا توجه به او؟
این‌ها درست اما آن چیست که اقبال و توجه‌ها را جذب می‌کند؟
از جنس قدرت است؟
از جنس پول است؟
آن چیست؟
البته هیچ کدام از اینها نیست . بلکه علت ارزشمندی "تمرکز" است. اغلب و تقریبا تمرکز آدمها را از میدان خودش به بیرون پرتاب می‌کند.
اگر نتوانید روی یک حرفه، یک فعالیت و روی یک رابطه بطور پایدار تمرکز کنید بی ارزشید.
و روز به روز بیشتر فرو می‌روید میان آدم‌های بی ارزش از منظر خودشان، که آخر هفته‌ها دور هم جمع می‌شوند و خوش می‌گذرانند.
آیا تا بحال کسی را دیده‌اید که در زندگی روی یک چیز تمرکز داشته باشد؟ اگر دیده اید شما به همان اندازه ارزشمندی را تماشا کرده‌اید.
صحبت های استاد مرا به فکر فرو برد. در مورد تمرکزهای که تا بحال در زندگی داشته‌ام و آیا حس ارزشمندی در خودم احساس کردم یا نه؟ و اینکه من هم گاهی دلم برای دور همی های آخر هفته لک میزند و این چقدر مغایرت با حس ارزشمندی دارد یا نه؟
الان که فکرش را می‌کنم متوجه می‌شوم، بیشتر از هر چیز روی خودم تمرکز داشته‌ام در رابطه با آدمهای دور و برم.
پدرم زیاد به من در مورد این گفته بود که، هرگاه از پس کسی در زندگی نمی‌توانی برآیی از پس خودت می‌توانی ، و این یعنی تمرکز بر خود. این یعنی موفقیت و توفیقی که از دست رنج خودت شامل حالت می‌شود.
در مسیر زندگی چه بسیار نوازندگانی بودند که مرا به رقصیدن به ساز خودشان ترغیب کردند اما من تمرکز را بر ساختن ساز خود کردم و آنگاه با نوای آن، ترانه‌ام را خواندم، خندیدم، رقصیدم، گریستم و اندیشیدم.
در طول عمر نه کسی را جای خود دیدم و نه خودم را جای کسی و همین حس رهایی، تمرکز مرا بر مسیر زندگی‌ چندین برابر کرد و موفقیت نسبی برایم به ارمغان آورد. همان که وابستگی‌ام را به آدم‌های دور برم کم کرد و همین که برای هر مسئله‌ای که در زندگی پیش می‌آید با مغز‌ خودم فکر بکنم، چرتکه بیندازم و با قبول مسئولیت پا در مسیر حال و آینده زندگی بگذارم. آن گاه که یک زنم، یک همسرم، یک مادرم، یک دوستم و یک بنده‌ی خدا.

2مرداد1403
فاطمه وحید دستجردی @fatemehvd
اتوبوس6:45 صبح- دوازده چند روزی‌یست صبح‌ها دیر از خواب بیدار می‌شوم. کرختی وجودم را گرفته است. احتمال می‌دهم بخاطر گرمای زیاد باشد و اینکه شب تا صبح کولر روشن است و رطوبت و خنکی هوای خانه بیشتر به خوابیدن ترغیبم می‌کند تا بیدار شدن.
سریع صبحانه و چند هلو از یخچال برمی‌دارم، به ساعت نگاه می‌کنم، تا آمدن سرویس پنج دقیقه وقت دارم. لباس‌هایم را مثل آدمهای هول می‌پوشم. وقتی برای پوشیدن جوراب ندارم. آن‌ها را در کیفم می‌گذارم. از خانه بیرون می‌زنم. با شتاب تا سر خیابان را می‌پیمایم .
از دور اتوبوس زرد رنگ را می‌بینم. سر تقاطع بالایی دور می‌زند و به طرفم می‌آید.
سوار می‌شوم و با صدای بلند به راننده با عینک دودی سلام می‌کنم. انگار او اول صبحی دلش به همین سلام ‌ها خوش است. سلامی که بعضی همکاران از او و دیگران دریغ می‌کنند.
کسانی که اغلب با خودشان و دیگران قهرند .
امروز دو نفر از همکاران جابجا نشسته‌اند و من مجبور شدم سر جای خودم ننشینم و همین باعث شد من جای کس دیگر بنشینم و نفر بعد جای نفر دیگری.
انگار نه من و نه همکاران دیگر از جابجا شدن حس خوبی نداریم.
خانم احمدی امروز درگوشی با هر کس صحبت می‌کند تا اینکه نوبت به من می‌رسد .
گفت: دخترم چند کیلو گردو از پارسال برای فروش دارد، اگر می‌خواهی برایت یک کیلو بیاورم. کیلویی دویست و پنجاه هزار تومان.
چه به موقع گفت. گردوی خانه‌مان تمام شده بود. گفتم برایم یک کیلو بیاور. همکاران درگوشی از من پرسیدند: گردویش خوب است ؟
گفتم: سال پیش که تازه آن را برای فروش آورده بود، خوب بود. به هر حال یک کیلو به جایی نمی‌خورد .
چند نفر دیگر نیز به او سفارش دادند. خانم احمدی با نگاهش از نظری که در مورد گردوها داده بودم تشکر کرد و لبخند زد.
خانم رفیعی گفت: پولش را سر برج که حقوق گرفتیم می‌دهیم .
خانم احمدی گفت: وو ی‌ ی حالا کی از شما پول خواست. قابل‌تان را ندارد هر موقع توانستید پولش را بدهید.
یادم آمد جوراب‌هایم را نپوشیده‌ام. به خودم گفتم توی اداره بپوش، صورت خوبی ندارد جلوی آنها بپوشی و از دیر بیدار شدن و عجله صبحگاهی بگویی.
راستش حال حرف زدن نداشتم. دوباره سکوت برقرار شد و صدای دنده عوض کردن و صدای ناله موتور ماشین که از سر ناچاری بلند می‌شد، به گوش می‌آمد و
امان از دست صندلی‌های خشک اتوبوس، چون با هر تکانی، دیسک و صفحه کمرم را روی هم می‌ساباند و صدای دردش را بلند می‌کند.
31تیرماه 1403 فاطمه وحید دستجردی @fatemehvd
با صدای موزونِ سنج بر قامت خود پیچ و تاب می‌دادند. همنوا با سردسته‌شان به اشعاری با مضمون ارادت و یاری با امام حسین آوا سر می‌دادند.
تا بحال این‌قدر هوادار جذاب برای امام حسین ندیده بودم. شیک بودند به مانند دامادی که قرار است به تالاری برود و سر سفره‌ی عقدکنان بنشیند. تازه فهمیدم اینجا کجاست؟ من چه کسی هستم؟ و خاطره برای چه اصرارم کرد تا برای دیدنشان بیایم.
آنقدر محو قشنگی دسته‌ی آبادانی‌ها شدم که نمی‌دانم من خاطره را گم کردم، یا او مرا گم کرد.
البته اغلب دختران دور و برم از بچه‌های خوابگاه و دانشگاه بودند و مطمئن بودم موقع برگشت تنها نیستم.
تقریبا سر اذان ظهر دسته‌ها درهم و برهم شدند و مراسم تمام شد.
خورشید بر روی رود پر آب کارون گل آلود می‌تابید و هوای گرم تابستان و شرجی هوا سنگ تمام گذاشته بود. تمام آب بدنم از روزنه‌های پوستم بیرون می زد. عطشناک و کلافه راهی شدم تا بطرف خوابگاه بروم.
تا رسیدن به پل نادری باید پیاده می‌رفتم. لیلا شمالی، تهمینه شیرازی، آزاده خوانساری، شهین سربندری، نفیسه شهرضایی از بچه‌های خوابگاه‌مان را در طول راه دیدم و همراه شدیم.
هر چقدر گرسنگی بر من چیره می‌شد. بوی نذری بیشتر هوا را آغشته با خود می‌کرد.
داشتم شکنجه شدن روحم را به چشم می‌دیدم. می‌دانستم کسی منتظرم نیست و به جز حاضری چیزی برای خوردن ندارم.
دستم را سایه بان چشمانم کرده بودم که تاب گرما را نداشت.
زیر لبی به امام حسین گفتم روا نیست امروز این قدر نذری در شهر به نام تو پخته شده و ما باید در خوابگاه نان و پنیر بخوریم.
همانطور که سلانه سلانه می‌رفتیم. تنها ماشین سواری که از روی پل رد می‌شد. جلوی پایم متوقف شد. خانمی ‌گفت: خانم وحید، کجا می‌خواهی بروی ما تو را می‌رسانیم.
او چه کسی بود با روسری رنگی نشناختم‌ش . خیره به او شدم گفت: من خانم عباسی هستم ، آموزش دانشکده، که دیروز پیشم آمدی.
یادم آمد که می‌شناسمش. احوال پرسی کردم و او اصرار کرد مرا برساند. گفتم: دوستانم را تنها نمی‌گذارم با هم پیاده می‌رویم.
شوهر خانم عباسی گفت دوستانت را هم می‌رسانیم.
خانم عباسی گفت: امروز مهمان امام حسین و ما باشید ما غذای نذری زیادی گرفتیم به خانه‎ ما بیایید ناهارتان را بخورید و کمی استراحت کنید بعد از ظهر شما را به خوابگاه‌ ‌می‌رسانیم.
دوستانم چون خانم عباسی را نمی‌شناختند به من نگاه کردند و من دعوت شان را پذیرفتم.
در صندلی عقب ماشین، روی سر و کله‌ی هم سوار شدیم.
ماشین بعد از رد کردن ازدحام جمعیت، سرعت گرفت. چند خیابان آنطرف‌تر از فلکه ساعت جلوی در خانه‌ی ویلایی متوقف شد.
شوهر خانم عباسی ما را به داخل خانه برد در اتاق بزرگی که به نظر می‌آمد مهمان‌خانه‌شان باشد کولر گازی را روشن کرد.
خانم عباسی چندین متکا آورد و گفت شما کمی استراحت کنید تا ما سفره را آماده کنیم.
توی دلم گفتم آفرین امام حسین. همین کارها رو می‌کنی که این‌قدر دوستت دارم.
توی یک شهر غریب، ظهر عاشورا، آمدن تنها یک ماشین از روی پل، دیدن یک آشنا، مهمانی و خوردن نذری با دوستان این یعنی چی؟
با دخترها توی اتاق تنها شدیم. در حالی که از خنده غش و ریسه می‌رفتند از من ‌پرسیدند: زشت نیست آمدیم خانه‌ی مردم.
گفتم: سرخود که نیامدیم دعوت‌مان کردند. خودتان دیدید چقدر اصرار کردند.
اینکه خوزستانی‌ها به خونگرمی معروفند، همین است.
آنها در اتاق کناری برای ما سفره انداختند بوی زعفران، گلاب، عطر ماهی سرخ شده، قیمه، قلیه ماهی و پلو گیج کننده بود.
خودشان به بهانه‌ی اینکه می‌خواهند ما راحت باشیم و حجاب‌هامان را برداریم جدا از ما ناهار خوردند.
خانم عباسی چند قابلمه پر از غذا نشان ما داد و تاکید کرد از خودمان پذیرایی کنیم و اینکه ما مهمان امام حسین هستیم و برای آنها برکت می‌آوریم.
بعد از استراحت ساعت پنج بعد از ظهر خانم عباسی و شوهرش ما را به خوابگاهمان رساندند.
وقتی وارد خوابگاه شدیم، همه هم اتاقی‌ها نگرانمان شده بودند. از اینکه چند ساعت تاخیر داشتیم.
و افسوس خوردند که ای کاش آن‌ها نیز با ما بودند.

23تیرماه1403 فاطمه وحید دستجردی @fatemehvd
اهواز سال ۱۳۷۱ – روز عاشورا
روی تختم در‌اتاق ۱۰۲ خوابگاه جمالپور‌خوابیده بودم . صبح روز عاشورا بود. دانشگاه تعطیل بود. چند هم اتاقی که در اهواز فامیل یا آشنایی داشتند به خانه‌ی آنها‌رفته بودند.
نبودن هر کدام از بچه‌ها ، سکوت اتاق، برای خوابیدن دم صبح، غنیمت بود. خاطره دوستم، من و تهمینه را از خواب بیدار کرد. تا برای رفتن به خیابان امام که حد فاصل پل فلزی اهواز و پل نادری بود، برای دیدن دسته‌های عزا داری برویم.
هر چه گفتم می‌خواهم بخوابم و بی‌خیالم شود، دست بردار نبود. توجیه‌اش این بود نباید فرصت دیدن دسته‌های عزاداری را از دست بدهیم.
به او گفتم علاقه‌ای به دیدن دسته‌های عزاداری ندارم آن هم در هوای گرم و شرجی اینجا.
خاطره لب تختم نشست و گفت: دسته‌های عزاداری اهواز دیدنی است و مردم از شهر های دور و نزدیک برای تماشا می‌آیند. همه‌ی بچه‌های خوابگاه دارند برای رفتن آماده ‌می‌شوند. یک ساعت دیگر که در خوابگاه تنها شدی و خواب از سرت پرید پشیمان می‌شوی.
گفتم: دسته‌ی عزاداری زیاد دیده‌ام.
گفت: من هم دیده‌ام. اما دسته‌های عرب‌ها و آبادانی‌ها، دزفول و اندیمشکی‌ها، شوش ... را ندیده‌ای.
مخصوصا آبادانی‌ها. کلی پسر خوش‌تیپ دارند. یک دفعه سرم داد کشید و گفت می‌گم پاشو. راه بیفت. حتما خوشت می‌یاد.
خاطره دختر مومن و خوش اخلاقی بود. از دخترهایی نبود که سر و گوشش بجنبد و اهل شیطنت باشد ولی اینکه چرا او برای دیدن این دسته‌ها سر و دست می‌شکند و مرا دارد به زور با خودش همراه می‌کند هم کنجکاوم کرد.
خاطره تشر زد فس فس نکن باید زودتر برویم تا جایی دم ورودی دسته‌ها در قسمت سایه‌ی صبح پیاده رو پیدا کنیم و از آنجا دسته‌ها را تماشا کنیم. ظهر که برگشتیم آن وقت هر چقدر دوست داشتی بخواب.
ملافه را از روی خودم پس زدم. به خودم گفتم به جهنم . امروز هم خاطره نگذاشت بخوابم.
سریع آبی به دست و صورتم زدم، لباس پوشیدم و با او همراه شدم.
راست می‌گفت دسته دسته از دختران خوابگاه از پله‌ها سرازیر شده بودند تا همان جایی بروند که قرار بود ما برویم.
دلیل این همه اشتیاق را نمی فهمیدم فقط هر چه بود غم و مصیبت ظهر عاشورا و واقعه کربلا نبود.
همه با ذوق می‌رفتند.
در خیابان خاطره تند تند راه می‌رفت و می‌گفت باید زودتر برویم که جای خوب مستقر شویم و من به دنبال او.
خیابان نادری شلوغ بود. ازدحام آدمهای سیاه پوش، هر کس به راهی .
رفت و آمد‌های درهم برهم بود.
بچه‌ها و نوجوانان با پیشانی بند‌های یا حسین و شهر سیاه‌پوش و پر از علم و کتل.
صدای نوحه اغلب به زبان عربی از بلندگوهای مختلف در حال پخش بود. صدا به صدا نمی‌رسید. از گوشه گوشه مسیر صدای محزون همراه با ریتم سینه زنی و سنج و دهل می‌آمد.
رسیدیم. خاطره جایی زیر ایوان سقف دار مغازه ها پیدا کرد. گفت ببین زود آمدیم ولی ارزشش را دارد تا ساعتی دیگر این خیابان جای سوزن‌‌انداز ندارد.
از کیفش بیسکویتی در آورد تا بجای صبحانه با هم بخوریم. کم‌کم دختران دیگر و دانشجویان خوابگاه‌های دیگر نیز سر وکله‌شان پیدا شد.
تا بحال این‌قدر دختران مشتاق دیدن دسته‌ی عزا داری یکجا ندیده بودم. چیزی غیر عادی بود و من آنرا نمی‌فهمیدم.
صدای محزون کویتی پور، آهنگران و مداحان عرب ناآشنا می‌آمد. کم‌کم سر وکله‌ی شمایل‌ها پیدا شد.
همه‌ی عزاداران آخرین حد ارادت خودشان را، برای باشکوه برگزار کردن عزای امام حسین گذاشته بودند.
پرچم‌های سیاه رنگ عزا، قرمز رنگ خون و سبز رنگ سعادت معنوی در حال اهتزاز بود.
درختان نخل سر به فلک کشیده چهره متمایز به شهر و حال هوای روز عاشورا داده بود. صدای چ‌چلک چ‌چلک سنج و کُپ کُپ دمام‌ها از دور و نزدیک شنیده می‌شد.
خاطره‌جان مسرور از انتخاب چشم‌انداز خوب جایگاه‌مان بود. دوباره گفت: به موقع آمدیم. تا ظهر حداقل زیر سایه هستیم.
تقریبا ساعت هشت صبح بود که دسته‌ها منظم شدند و در غالب گروه عزاداران از هر منطقه سرو کله‌‌شان پیدا شد.
خاطره‌‌ جان راست گفته بود. این دسته‌ها با دسته‌های عزاداری اصفهان فرق می‌کردند. این‌ها بیشتر حال و هوای کربلا را به ما القاء می‌کردند.
از اطرافم زبان ولهجه‌ی عربی شنیده می‌شد. سنج و دهل‌هاشان با آنچه در شهرم دیده بودم از نظر شکل و صدا متفاوت بود.
خاطره گفت: وووی ی ی آمدند.
پرسیدم: کیا؟
گفت: دسته‌ی آبادانی‌یا.
پسرهای زیبا، قد بلند، مشکی و خوش تیپ.
انگار آن‌ها را از پسران دیگر یکه چین کرده‌ بودند.
تا به حال این همه جوان خوش تیپ یک جا ندیده بودم. دایره‌وار می‌آمدند. دستی مثل دست یاری بر کمر همدیگر گذاشته بودند و با دستی دیگر در حالی که خم و راست می‌شدند بر سینه ها‌شان می‌کوفتند.
بنویس. یادداشت صبحگاهی بنویس. از هرچیز که دم دست هست و به چشمت می‌آید بنویس. منتظر آمدن ایده‌ی ناب نباش. صبح است، باید برای عضله ورزی مغزت بنویسی. باید تمرین نوشتن کنی. هر چیزی را می‌شود بهانه‌ای برای نوشتن کرد.
همین که کلمات را انتخاب کنی و ببافی‌شان به‌هم. اگر به همدیگر بیایند نوعی قشنگی دارند و اگر ضد و نقیض باشند، چشمگیرتر می‌شوند.
درست مثل دوختن قطعه‌ای چهل‌تکه.
وقتی از بین خرده پارچه‌های کنار چرخ خیاطی برای دل خودت دستگیره‌ای، کیسه‌ای یا بقچه‌ای می‌دوزی، نفس کار کردنت قشنگ است. دست به هر طرح بزنی، نتیجه خاص و قابل توجه می‌شود.
کار کردن، مثل خاک حاصل‌خیز است. حتی خستگی‌ش دوست داشتنی است و خواب بعد از خستگی از کار، خوب می‌دانی چقدر می‌چسبد.
بنویس تاحاصل‌خیز شوی. تا خسته شوی. تا بخوابی و باز در خواب بنویسی، که وقت تنگ است عزیزم و من هنوز همه چیز را برایت ننوشته‌ام. می‌خواستم دست آخر برایت بگویم ولی نه، بهتر است همین حالا با تو در میان بگذارم و آن اینکه چون دوستت دارم، برایت می‌نویسم. می‌خواهم به اندازه‌ی خودم به تو وسعت بدهم. تا با تمام حواس من، تو نیز دنیا را لمس کنی، بچشی، نفس بکشی و نظاره کنی.
می‌خواهم نشاطم را با تو تقسیم کنم، ببخشم و جاری شوم در همین یادداشت‌های صبحگاهیم.

17تیرماه1403
فاطمه وحید دستجردی @fatemehvd
دشمن لایق
در آشپزخانه مشغول پختن استانبولی برای ناهار هستم.
طبق معمول روزهای پنجشنبه باید تلافی کارهای این چند روزی که اداره بوده‌ام را، در آورم.
به هر حال تابستان است و فصل درست کردن آلوچه، لواشک و پر‌زردآلو .
تهیه سالاد شیرازی با آبغوره تازه و شستن ظرف‌های حین طبخ غذا .

چه خوب که عادتی را سالهاست، حفظ کرده‌ام و آن گوش دادن به صدای گوینده و یا خواننده‌ی مورد علاقه‌ام، حین کار کردن در خانه‌ بوده است.
قدیم‌ترها رادیو، بعد‌تر ضبط صوت و اخیرا استفاده از امکانات شگفت انگیز فضای مجازی، یعنی گوش دادن به فایل‌های صوتی و پادکست‌های متناسب با موضوعاتی که در مقطع زمانی دغدغه‌ی ذهنم می‌شوند.

امروز نیز داشتم فایل صوتی استادم را گوش می‌دادم. موضوع در مورد ایده‌یابی برای نوشتن بود.
هنوز فایل صوتی تمام نشده بود که دیالوگی در فیلم، که از تلویزیون پخش می‌شد، توجهم را جلب کرد.
خانم میانسالی می‌گفت: خداوند اگر می‌خواهد به آدم دشمن بدهد، دشمن لایق بدهد.
خانم دیگر گفت: آمین.
این گفتگو افتاد دست ذهن پریشانم که چند روزی بود به دنبال ایده، بی‌تابانه به هر سو پرسه می‌زد.
چیزهای در مورد "دشمن دانا بلندت می‌کند بر زمینت می‌زند نادان دوست" شنیده بودم.
حتی متنی از ویکتور هوگو در همان نامه که به دخترش می‌نویسد.
آنجا که می‌گوید: برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی.
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه ، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد. تا که زیاده به خود غره نشوی.

- کم‌کم زندگی خودم را مرور کردم که چقدر دشمن داشته‌ام و کدامشان لایق بودند و کدامشان نبودند.
و باز یاد شخصی افتادم که همیشه سایه‌ام را با تیر می‌خواست بزند.
کسی که هر گاه مرا می‌دید، حسابی با گوشه وکنایه‌هایش می‌نوازیدم.
کسی که با رفتارهایش ترغیبم کرد برای همیشه از زندگیم کنارش بگذارم.
انگار او از همان دشمنان نالایق بود.
کسی که توهین‌هایش را اگر جواب می‌دادم خودم را در سطح او باید پایین می‌کشیدم و اگر جواب نمی‌دادم آن قدر سنگین بود که نمی‌دانستم کدام گوشه دلم بگذارم.

به هر حال این نیز می‌تواند موضوع خوبی برای پرداختن باشد.

چه خوب که در مورد دشمن لایق تعریفی داشته‌باشیم.
به نظر شما، دشمن چه ویژگی‌های باید داشته باشد که، بتوانیم به او بر چسب لایق بودن بزنیم؟


۱۴تیرماه۱۴۰۳
فاطمه وحیددستجردی
@fatemehvd
بازار روز پنجشنبه، ساعت ۹ صبح
مرد جوان سبزی‌فروش زیر سایه‌بان پارچه‌ای ایستاده بود. روی میزش بساط تره، ریحان، ترخان، پیازچه و تربچه، جعفری و گشنیز، خرفه و مرزه پهن بود.
متوجه حضورم نشد درحالی که داشت با دستان لرزانش سیگارش را روشن می‌کرد با چشمان‌سبز رنگش که گرد اعتیاد زیبایش را از بین برده بود به زن سبزی فروش چند متر آن‌طرف‌تر نگاه می‌کرد و ‌عُر می‌زد.
می‌گفت: لامصب از صبح تا حالا زبان به دهن نمی‌گیرد. ببین چطور مشتری‌ها را دور و برش جمع کرده است.
بیست سال است در بازار کار می‌کنم تا حالا ندیده بودم زنی با صدای بلند فریاد بزند سبزی تازه ببر، سبزی تازه ببر.
هیچ کس نیست صدایش را خفه کند.
به گونه‌ای که متوجه‌ام شود، پرسیدم: عمو سبزی خوردن کیلویی چند؟
نگاهم کرد گفت: کیلویی چهل هزار تومان.
گفتم: بی‌زحمت یک کیلو برایم بکش.
باز شکایت کرد. از من پرسید: تا حالا دیده بودی زنی با صدای بلند سبزی بفروشد؟
گفتم: چه‌اشکالی دارد؟
اول صبحی خودت را با این چیزها دمغ نکن.
خدای تو هم بزرگ است.
من با اینکه صدای او را شنیدم ولی سبزی‌های تازه‌ی شما را برای خریدن انتخاب کردم.
گفت: حرفم این است که چرا صدای زن باید در بازار بلند باشد؟
گفتم: خیلی وقت است صدای زنان بلند است، از فقر، بی‌عدالتی، فساد.
و شما هم خیلی وقت بود باید صدایتان را بلند می‌کردید و نکردید.
به جایش سیگار و اعتیاد را انتخاب کردید.
هیچ وقت زنی که تامین باشد این گونه حنجره‌‌اش را برای فروختن چند کیلو سبزی پاره نمی‌کند. او دغدغه‌ی نان شب دارد.
او زن نجیبی است، که برای مستقل بودنش فریاد می‌زند، برای حقوق از دست رفته‌اش، برای از آب کشیدن گلیمش، برای پرداخت اجاره خانه‌اش، برای خرج تحصیل کودکان احتمالا بی پدرش و برای و برای.

پلاستیک سبزی‌خوردن را به دستم داد.
گفت: به اندازه پنجاه هزار تومان برایت کشیدم.
کارت بانکیم را بدستش دادم .
نگاهم کرد، گفتم: ۳۰۴۰
جلوتر آمدم به خودم گفتم: حالا او یک چیزی گفت: تو هم انگار دلت پر بود.
گفتم: حق‌مان نیست که هر روز داریم فقیر‌تر می‌شويم.
روا نیست مردم این قدر تحت فشار برای یک زندگی سطح پایین باشند.
اگر درست بفهمیم باید همه فریاد بزنیم، برای آزادی، آرامش، رفاه و عدالت.


۱ تیرماه۱۴۰۳
فاطمه وحیددستجردی

@fatemehvd
شربت شاتوت
چند روز پیش سبدی شاتوت از درخت چیدم. یکی دوبار روی توت‌ها آب گرفتم تا گرد و خاکشان شسته شود. هم وزن توت ها روی‌شان شکر ریختم و به مدت بیست و چهار ساعت گذاشتم در یخچال بماند.
مرحله بعد آنها را در قابلمه ریختم و روی اجاق گذاشتم چهل و پنج دقیقه‌ای پخت. البته حواسم بود که مرتب به‌هم بزنم تا ته نگیرد و از قابلمه سر‌نرود.
بعد از اینکه سرد شد شربت بدست آمده را صاف کردم و در بطری ریخته و در یخچال گذاشتم.
امروز صبح در بطری دیگری، مقداری شکر، آبلیمو، آب و شربت شاتوت اضافه کردم و برای نوشیدن با همکارانم به اداره بردم آنها نیز دوست داشتند.
رنگ و طعم عالی داشت. خوب است شما هم با این روش شربت فصلی شاتوت درست کرده و میل بفرمایید.

10تیرماه1403
فاطمه وحید‌دستجردی @fatemehvd
شربت شاتوت
دهه‌ی چهل، نسل بدهکار
شنبه است به اداره آمده‌ام، همکارم خانم رهنما، از سفر شمال برگشته است.
او به شهر بابلسر از طرف اداره اسکان محل کارمان رفته بود. ظاهرا همه چیز خوب بوده و راضی‌ است.
حالا بچه ها‌یش کوچک هستند و مثل گا‌گول همراه پد ر‌و‌مادر می‌شوند. اما چند سال دیگر که دوران بلوغ را پشت سر گذاشتند مثل سرخر در مسافرت از همه چیز ایراد می‌گیرند و سفر را به کام خود و پدر و مادر زهر مار می‌کنند.
پدر و مادر نه دلشان می‌آید بدون بچه‌ها به سفر بروند و نه بچه‌ها رغبتی برای همسفر شدن با آن‌ها نشان می‌دهند.
قدیمی‌ها می‌گفتند: مثل مرده که دستش از قبر بیرون است، باید در آرامش هم یک جای کارمان بلنگد.
اگر همراه‌مان باشند از هوا و غذا، جا و مکان، درجه‌ی کولر و صدای باند ماشین و سرعت ایراد می‌گیرند و اگر با ما نباشند از دوری خانواده می‌نالند.
تازه مشکلات وقتی بیشتر می‌شود که ازدواج کنند و سر بچه‌های مردم بعنوان عروس و داماد، با کلی ادا و اصول به زندگی‌مان باز شود. حالا خر‌ بیار و باقالی بار کن.
و این روزگار نسل ما دهه‌ چهلی‌هاست، تا چشم باز کردیم همه از ما طلب‌کار بودند.

10تیرماه 1403
فاطمه وحید‌دستجردی @fatemehvd
امروز به بازار روز رفتم.
کمی دیرتر، تا همه‌ی فروشندگان بساطشان را پهن کرده باشند.
قرار نبود زیاد خرید کنم. رفتم بلوزی که هفته‌ی پیش خریده بودم و یک سایز کوچک بود را تعویض کنم.
هوا گرم بود و خورشید به قصد کباب کردن آدمها نور می‌تاباند.
در راه رسیدن به آن فروشنده مورد نظر، چیزهای خریدم مثل گردو، خیار، لوبیا سبز، بامیه، یک گلیم کوچک، دمپایی چرمی، پفک هندی، چند جفت جوراب، رنگ مو.
مانتو‌های دخترانه قشنگی آورده بودند، از فروشنده قیمت چند مانتو را پرسیدم. با حوصله جواب داد. چون دخترم همراهم نبود از خریدن صرفه‌نظر کردم.
به محض آمدن مشتری بیکار دیگری، مثل خودم که به نظر می‌آمد فقط قیمت می‌خواهد بپرسد، از جلوی مانتو فروشی رد شدم.
پسر جوان مانتو فروش از من بخاطر قیمت پرسیدن تشکر کرد.
گفت: از صبح تا حالا نه کسی از من خرید کرده‌است و نه قیمت پرسیده .
باز هم به شما.
امیدوارم نفست خوب باشد و تا ساعتی دیگر حداقل مانتوی بفروشم.
نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم.
با لبخندی تلخ گذشتم
و
از کسادی بازار دلم گرفت.

۷تیرماه۱۴۰۳
فاطمه وحیددستجردی

@fatemehvd
هم میشناسمت و هم نه.
خیلی وقت بود با دقت نگاهت نکرده بودم.
غیر از مردمک چشمانت، همه چیز در ظاهرت شکل عوض کرده‌است.
میانسال شد‌ه‌ای، دیگر از آن دختر شاداب و سرحال که روی شست پایش بند نبود، خبری نیست.
همانی که پدرش می‌گفت: چون پاره‌ی آتش است، گرم و روشن.
هم او که پدر دلواپسش نبود، چون باور داشت خصلت آتش گونه‌اش هر‌جایی را برایش باز می‌کند.
آری چیزی نمانده است به جز خاکستری همچنان گرم.

می‌پرسم:این همه اتفاق، کی برایت افتاد آن هم دور از چشم من؟
باورم نمی‌شود  گذر زمان این‌گونه بر تو تاخته باشد.
می‌گوید: دلسردم نکن.
همه تغییر کرده‌اند.
گاهی زود دیر می‌شود.
سعی کن از دیدن واقعیت طفره نروی.
خاصیت گذر عمر این است.
همین مادر شدن و مادری کردن شوخی نیست.
توان می‌برد، انرژی می‌گیرد و فرتوت می‌کند.
بد نیست این شعر قدیمی را با خود زمزمه  کنی، آینه چون نقش تو بنمود راست، خود شکن آیینه شکستن خطاست.

گفتم: همچنان دوستت دارم.
گفت: منم.

از روبروی آینه کنار می‌روم و از این همه صداقتش در نشان دادن واقعیت شگفت‌زده می‌شوم.

۶تیرماه۱۴۰۳
فاطمه وحیددستجردی
@fatemehvd
رمان‌های غیرکاربردی عاشقانه با تکنیک های روایی ناآگاهانه الگویی با سطح انتظارات بسیار بالا در مورد زندگی زناشویی در ذهن خواننده ترسیم می‌کنند که در مقایسه با آنها زندگی عشقی ما فجیع و نامطلوبی به نظر می‌آید. از یکدیگر جدا می‌شویم یا احساس می‌کنیم زندگی ما نفرین شده است. در مقابل این رمان‌ها که به اشتباه عاشقانه نامیده می‌شوند، رمان های خوبی هستند که به آنها رمان‌های کلاسیک می‌گویند، که این رمان‌ها حتی ارزش چندین بار خواندن را نیز دارند، چون تاثیر مثبت و واقع‌بینانه در زندگی خوانندگان می‌توانند بگذارند.
(ادامه دارد...)
3تیرماه1403
فاطمه وحید‌دستجردی @fatemehvd
More