با صدای موزونِ سنج بر قامت خود پیچ و تاب میدادند. همنوا با سردستهشان به اشعاری با مضمون ارادت و یاری با امام حسین آوا سر میدادند.
تا بحال اینقدر هوادار جذاب برای امام حسین ندیده بودم. شیک بودند به مانند دامادی که قرار است به تالاری برود و سر سفرهی عقدکنان بنشیند. تازه فهمیدم اینجا کجاست؟ من چه کسی هستم؟ و خاطره برای چه اصرارم کرد تا برای دیدنشان بیایم.
آنقدر محو قشنگی دستهی آبادانیها شدم که نمیدانم من خاطره را گم کردم، یا او مرا گم کرد.
البته اغلب دختران دور و برم از بچههای خوابگاه و دانشگاه بودند و مطمئن بودم موقع برگشت تنها نیستم.
تقریبا سر اذان ظهر دستهها درهم و برهم شدند و مراسم تمام شد.
خورشید بر روی رود پر آب کارون گل آلود میتابید و هوای گرم تابستان و شرجی هوا سنگ تمام گذاشته بود. تمام آب بدنم از روزنههای پوستم بیرون می زد. عطشناک و کلافه راهی شدم تا بطرف خوابگاه بروم.
تا رسیدن به پل نادری باید پیاده میرفتم. لیلا شمالی، تهمینه شیرازی، آزاده خوانساری، شهین سربندری، نفیسه شهرضایی از بچههای خوابگاهمان را در طول راه دیدم و همراه شدیم.
هر چقدر گرسنگی بر من چیره میشد. بوی نذری بیشتر هوا را آغشته با خود میکرد.
داشتم شکنجه شدن روحم را به چشم میدیدم. میدانستم کسی منتظرم نیست و به جز حاضری چیزی برای خوردن ندارم.
دستم را سایه بان چشمانم کرده بودم که تاب گرما را نداشت.
زیر لبی به امام حسین گفتم روا نیست امروز این قدر نذری در شهر به نام تو پخته شده و ما باید در خوابگاه نان و پنیر بخوریم.
همانطور که سلانه سلانه میرفتیم. تنها ماشین سواری که از روی پل رد میشد. جلوی پایم متوقف شد. خانمی گفت: خانم وحید، کجا میخواهی بروی ما تو را میرسانیم.
او چه کسی بود با روسری رنگی نشناختمش . خیره به او شدم گفت: من خانم عباسی هستم ، آموزش دانشکده، که دیروز پیشم آمدی.
یادم آمد که میشناسمش. احوال پرسی کردم و او اصرار کرد مرا برساند. گفتم: دوستانم را تنها نمیگذارم با هم پیاده میرویم.
شوهر خانم عباسی گفت دوستانت را هم میرسانیم.
خانم عباسی گفت: امروز مهمان امام حسین و ما باشید ما غذای نذری زیادی گرفتیم به خانه ما بیایید ناهارتان را بخورید و کمی استراحت کنید بعد از ظهر شما را به خوابگاه میرسانیم.
دوستانم چون خانم عباسی را نمیشناختند به من نگاه کردند و من دعوت شان را پذیرفتم.
در صندلی عقب ماشین، روی سر و کلهی هم سوار شدیم.
ماشین بعد از رد کردن ازدحام جمعیت، سرعت گرفت. چند خیابان آنطرفتر از فلکه ساعت جلوی در خانهی ویلایی متوقف شد.
شوهر خانم عباسی ما را به داخل خانه برد در اتاق بزرگی که به نظر میآمد مهمانخانهشان باشد کولر گازی را روشن کرد.
خانم عباسی چندین متکا آورد و گفت شما کمی استراحت کنید تا ما سفره را آماده کنیم.
توی دلم گفتم آفرین امام حسین. همین کارها رو میکنی که اینقدر دوستت دارم.
توی یک شهر غریب، ظهر عاشورا، آمدن تنها یک ماشین از روی پل، دیدن یک آشنا، مهمانی و خوردن نذری با دوستان این یعنی چی؟
با دخترها توی اتاق تنها شدیم. در حالی که از خنده غش و ریسه میرفتند از من پرسیدند: زشت نیست آمدیم خانهی مردم.
گفتم: سرخود که نیامدیم دعوتمان کردند. خودتان دیدید چقدر اصرار کردند.
اینکه خوزستانیها به خونگرمی معروفند، همین است.
آنها در اتاق کناری برای ما سفره انداختند بوی زعفران، گلاب، عطر ماهی سرخ شده، قیمه، قلیه ماهی و پلو گیج کننده بود.
خودشان به بهانهی اینکه میخواهند ما راحت باشیم و حجابهامان را برداریم جدا از ما ناهار خوردند.
خانم عباسی چند قابلمه پر از غذا نشان ما داد و تاکید کرد از خودمان پذیرایی کنیم و اینکه ما مهمان امام حسین هستیم و برای آنها برکت میآوریم.
بعد از استراحت ساعت پنج بعد از ظهر خانم عباسی و شوهرش ما را به خوابگاهمان رساندند.
وقتی وارد خوابگاه شدیم، همه هم اتاقیها نگرانمان شده بودند. از اینکه چند ساعت تاخیر داشتیم.
و افسوس خوردند که ای کاش آنها نیز با ما بودند.
23تیرماه1403 فاطمه وحید دستجردی
@fatemehvd