سونامی بی عشقی کویر را شرمنده کرده زمانی که همه در فرار از عشقند، سر از کویر در میآورند میخواهند عشق بکارند میکارند و نمیرویند میکارند و خار میشود سراب هم کاری نمیکند جز آنکه دروغ بگوید به تو به من به ما روزی نه چندان دور سونامی سراب عشق کویر را یک باره میبلعد
آیندگان در کتابهای عاشقانه با تعجب به این حس غریب نامی جدید میگذراند سراب شاید
سطح دریاچه را یخی نازک خیال پوشانده ماهیان احساساتی در آن غرق میشوند پدیدهای نادر نقش میبندد در چشم مرگ ماهی ها در آب وقتی که اشک تنها کمی آب است و مابقی احساس سطح دریاچه یخ میزند تا ماهیهای دلدر دهان غرق شوند
خوابیدن آسان نیست وقتی گلویت را بغض میفشارد سد چشمهایت ترک خورده است نه! پطرس هم کمک نیست وقتی که تو را سیل میبرد و کوبههای قلبت گوشهایت را پر میکند میخواهی بدوی بروی برسی به صدایی که از دور شنیدی اسم تو را با جان میخواند
من و شهامت اعتراف سلاخی غرور من و پرواز به سمت تو شجاعت تجربهی سقوط نه از کوه، از چشمان تو شکستن صدای شرم بلع زنانگی لهیده در محراب عشق بریدن رگ حیات فرو نشاندن عطش زنده شدن ققنوسی که میسوخت در چشمهای تنگ گور
گامهای تند زمان زیر بارش آرام باران ته سیگار انتظار تلخ لهیده از حجم خیال تو عطر قهوهی تلخ تنت عقربهی رقصان بیقرار دیوار آخرین لحظهی دیدار دستهای خونسرد بلاتکلیف خشم مشت شده در گلو مسافری با کارت پرواز آنسوی خط عبور سالن آشوبزدهی فرودگاه حرفهای همیشه نامفهوم گم شده در هیاهوی لایههای سنگین ناامیدی در ازدحام کافهی ترانزیت صدای هق هق قهوه ساز آغاز غربت از خود
خیلی نزدیک است در حد دراز کردن دست روی نوک پا بلند میشوی کش میخوری انگار نزدیک میشوی اما دستت نمیرسد که بچینیاش از زیر برگهای سبز قرمزی لب هایش را میبینی نگاهش میکنی با حسرت تلاشی دیگر و دستت تنها پوست خنک و لطیفش را لمس میکند اما چشمهایت چشم هایت چشمهای لعنتیات قبل از دستهایت سیب را چیدهاند و این است عشق سیبی دندان زده قبل از چیده شدن
هویت من پر از رمز و رازِ بودن در سایههای گذشتهای موهوم با ترس ناشناختهای دست و پنجه نرم میکند ترس از معنا کردن خودم از زن بودن در کوچههای تاریک با ترس تنهایی یا مرگ هر لحظه در کشمکش هستم پشتم به خاک مالیده میشود در نبرد هر روزم و زنانگیام تسلیم خدایان میشود جای پای خونآلود تقدیر پاییزم را رنگآمیزی میکند به بیارادهگی لبخند میزنم در تسخیر بیتفاوتی حالم آمیختهام به گذشتهای در تبعید که هویت امروز من است
دستهامان به هم نمیرسند درست مثل شاخههای بریده در دوسوی گذر اما پاهامان در آغوش هم پلی ساختهاند دور از چشم رهگذران در زیر پلی که بر جوی روان بستهاند ما عاشقانه سبز میشویم شاخههایمان بلند تر میشود تا به هم برسیم اما تبر سر میرسد ناگاه با دستهای که غریبه نیست و باز میبُرد ما را و باز دستهایمان دورند
سالهای زیادی در جستجوی تو بودم وقتی که تو ساکن من بودی بعد کاملاً اتفاقی امروز بر لبهایم جاری شدی من از طعم شیرین خون فهمیدم که نبضم تنها به خاطر تو میزند قلبم به خاطر توست که قرمز میپوشد از شراب توست که من مستم و با ضرباهنگ تو میرقصم سالهای زیادی گذشته اما من امروز فهمیدم که تو در من هستی
دیوارهای ممنوع همه جا هستند دیوارهای پر از سکوت با نردههایی که بی هدف وسعت نگاهم را تکه تکه میکنند آنهم وقتی من به آسمان نیاز دارم به وسعت دریا به اقیانوس میخواهم آسمان را ببینم در آبی آن شنا کنم من ماهیام همهی آبی های جهان جای من است فشار میلههای رنگ باخته راه پلک زدنم را میگیرد اگر روزی به دیدنم آمدی کمی پنجرهی باز به رنگ آبی برای من بیاور میخواهم آسمان را ببینم
در این اتاق دیوارها به رنگ اندوهند اشیاء به طرز مرموزی کهنه مثل روح آوارهای که فراموش شده است تاریکی اتاق را چیزی کم نمیکند نه آفتاب نه مهتاب نه شمع و نه چراغ تنها دانههای الماس روی گونه و گاهی ستارهای خاموش در این اتاق یکی دایم درد را مانند دشنه از پشت سر تا مغز استخوان فرو میبرد و ارواح از درد بیاختیار به هم میپیچید در این اتاق که پنجره ندارد
شعری نو هستم تکراری حتی شعری نوشته خوشخط و خوانا قلم میگوید که شعرم انگار در قهر است با من با من یا شاعر؟ شعر نویی که بر نوک قلم خشکش زده بود از درد اجبار میچکد حرفش بر روی دفتر شاعر بیخیال شدهای مگر سیاه و سپید، ناخوانا حتی شعری نو هستی
یا گاهی شاهراه وگاهی جاده یکطرفه دارد و دوطرفه بنبست هم حتی کوچههای تنگ در آغوش هم گاهی آسفالت است و گاهی سنگلاخ گاهی سربالا و بعد سرازیر پر از دستانداز یک شیب تند و پر از هیجان تونل وحشت چون شهر بازی جادهای تاریک یا چراغانی در دست تعمیر کمی انتظار در دل دشت و در کوه و کویر رسیدن دارد جدایی بیشتر طولانیست مثل راه ابریشم کاروان آخر میرسد اما گاهی خیلی دیر گاهی موازی است چون ریل قطار میرسد به هم از پل ورسک در آغوش ایستگاه دیوار چین است پر از رمز و راز بلند و دراز برای رفتن خلیدن است گاه در دل یک کوه مثل کندوان جادهی چالوس
یکی هستیم منظورم من و ماهی است من در خانهای بر آب او ساکن دریاهای مست من اینجا نزدیک و او در دوردست شنا میکنیم با هم او در میان موج من با خیال موج میترسیم هر دو او از ماهیگیر پیر من ذهنی درگیر آویزان و مرده او از طعمهی قلاب من از دیواری درون یک قاب
میدانی مرد! چه سخت است زن بودن زن باشی و عاشق عاشق باشی و سکوت کنی سکوتت عادت بشود عادتت بغض بغضت را پشت خنده پنهان کنی خندهات را در تنهایی گریه کنی سخت است گریه کنی بر جنازهی عشقی که بیکفن در دلت آرام گرفته است سخت است زن باشی و از عشق بگویی میدانی مرد من؟
تو آسمان من ریسمان تاب میخورم از شرق تا غرب به کرانههای آبیات بوسه میزنم طلوع و غروب را میشمارم تو میخندی میدرخشم چون تو من تاب میخورم اینبار از جنوب به شمال سردم میشود در آغوشم میگیری چون ماه چون مهر بیقرار میشوم از نگاهت رهایم میکنی تاب نمیخورم این بار سقوط میکنم و تو میخندی باز در آسمان