دیوانه بود و در جنونی شاد می رقصید
یعنی رها از عقل خود، آزاد می رقصید
وقتی که دیشب در بیابان عقل خود را کشت
بر قبر او زد خنده و با باد می رقصید
گفتند او دیوانه است راهی بیاندیشیم
راهش هر آنچه بود، بادا باد می رقصید
یادش نبود اندیشه اش را در کجا گم کرد
خالی ز هر اندیشه، پر فریاد می رقصید
شیرین سکوتی پیشه کرد و کوه عاجز شد
چونان تبر در قصه ی فرهاد می رقصید
با این که دستانش تهی از زلف و جامی بود
در بین میدان همچنان شمشاد می رقصید
بخشی ز تن زخمی عشق و دیگری فرتوت
بیخود ز خود از جور این بیداد می رقصید
ف ر ش ا د