فرشادنامه

Channel
Logo of the Telegram channel فرشادنامه
@farshadnamehPromote
30
subscribers
3
links
گاهنامه الکترونیکی
دیوانه بود و در جنونی شاد می رقصید
یعنی رها از عقل خود، آزاد می رقصید

وقتی که دیشب در بیابان عقل خود را کشت
بر قبر او زد خنده و با باد می رقصید

گفتند او دیوانه است راهی بیاندیشیم
راهش هر آنچه بود، بادا باد می رقصید

یادش نبود اندیشه اش را در کجا گم کرد
خالی ز هر اندیشه، پر فریاد می رقصید

شیرین سکوتی پیشه کرد و کوه عاجز شد
چونان تبر در قصه ی فرهاد می رقصید

با این که دستانش تهی از زلف و جامی بود
در بین میدان همچنان شمشاد می رقصید

بخشی ز تن زخمی عشق و دیگری فرتوت
بیخود ز خود از جور این بیداد می رقصید

ف ر ش ا د
لعنت به این هوای دل انگیز و خاطره
لعنت به بخت، حادثه، لعنت به ساحره

لعنت به چشم های پر از شوخ و اتشین
وقتی نگاه می خورد در نگه گره

بادی وزید و خاطره هایم مشوش است
لعنت به باد و خنده ی زیبای پرتره

لعنت به درد ، لحظه افتادن دو اشک
از چشم های زخمی سرباز بی زره

سخت است بگذرد زمان بهر پوچی
اثبات ادعای سره از هر چه ناسره

پاک اند در تلاطم احساس و اتفاق
دست تو و دست من این دستان باکره

نفرین به شعر در شب تاریک بادخیز
ابیات پاک بر لب لرزان و طاهره

این بار می روم به دوران انجماد
یخ می زند به گرد من افکار صادره
نگرانم نباش، تب دارم
اندکی لرزش عصب دارم

نگرانم نباش ، بیمارم
یک دو تا درد بی سبب دارم

پای قلبم دوباره می لنگد
با خودم اندکی غضب دارم

نگرانم نباش این شبها
ترس و وحشت ز نام شب دارم

عزلتی گنگ و یک تن تنها
سخن بی صدا به لب دارم

نگرانم نباش " دیوانه "!
" لعنتی" ... حیف من ادب دارم

مثل شمعی ز بغض می سوزم
من سحر ختم بی رطب دارم
کشتی آن دشمن خیالی را
آن‌ مترسک، میان شالی را

بین رودابه های این دوران
خوش نباشد مرام زالی را

نعش خونین اوست بر دوشت
می بری پیکر هلالی را

کشتی و جشن خون به پا کردی
آن زن مست لاابالی را

دخترک آرزوی مردن داشت؟
یا تو کردی چنین سوالی را؟

آسمان شد سیاه و طوفان کرد
بی هوا آن هوای عالی را

مست بودن مرام مردان نیست
سر بکش جام تلخ خالی را


د ا ش ر ف
دیگر مقابل تو هم زانو نمی زنم
اصلا برای خنده ات رو نمی زنم

آرامش نگاه تو در همم شکست
من جز به سوی موج بلا پارو نمی زنم

با من نمان، تمام تنم پر ز ترکش است
ترکم کنی، به بخت خوشت جادو نمی زنم

دیگر برای گیسوی مشکی دل کشت
خود را به هیچ جانب و هر سو نمی زنم

ای چشم های مهوش تو مستی مدام
مردی شدم که دم ز دم بانو نمی زنم

رویین تنی که نقطه ضعفش نگاه بود
کوری شده و هر سحر کوکو نمی زنم

من را نبین که اینچنین لاابالی ام
دف را به جز سماع خود و هو نمی زنم

د ا ش ر ف
نهنگ بودم و من را کلاغ نامیدی
عقاب قله شب را تو زاغ نامیدی

ابهت دل من چون صنوبری رعنا
ولی مرا علف خشک باغ نامیدی

نگاه سرد تو آنچنان زبانه کشید
که بودن چو منی را عین داغ نامیدی

عبور سر سری ات را به عشوه ای کاذب
کرم نموده به نام سراغ نامیدی

سراغ من نگرفتی در این شب پر مه
تکان دست سفر را چراغ نامیدی

د ا ش ر ف
برای با تو دویدن دو پا طلب کردم
نشد اجابت و ترک دعا به لب کردم

برای این که بمیرم برای تو یک شب
خودم برای خودم بی بهانه تب کردم

مخواه از تو بخواهم کنار هم مانیم
که ترک نور سحرگاه و عزم شب کردم

و کوله پشتی من که ز مشت لبریز است
و مشت محکم من که به خود غضب کردم

و بخت سخت خراب همیشه بیماری
که با خودم همه جا شهره بی سبب کردم

و طنز تلخ سیاهی که خنده می پاشید
لباس فاخر سرخی تن حلب کردم

و ناسزای غلیظی میان لب هایم
چرا به رسم ادب حرمت ادب کردم

و باز قصه ناب همیشه تنهایی
و باز فاتحه را خرج یک رطب کردم

د ا ش ر ف
می روم از شهرتان لطفا فراموشم کنید
آتشی لرزان شدم خیزید و خاموشم کنید

می روم اما زمان رفتنم با لطف خود
سنگ ها بر من زنید و سست و بی هوشم کنید

یا برای عبرت آیندگان نونهال
با لباس قرمزی در شهر بر دوشم کنید

هو کنید و مسخره، گویید او دیوانه بود
حلقه ای چون بردگان بر گردن و گوشم کنید

می روم حتی اگر یکی میان شهرتان
گفت لب هایم کویر است جرعه ای نوشم کنید

رفتنم هر چند صرفا اتفاقی ساده است
خواهشا غمگین نباشید و فراموشم کنید

د ا ش ر ف
مزه ی فحش تازه می دادی
و نگاهت لبالب دشنام
سیلی محکمی که می پاشید
خون این جسم خسته را ناکام

طعم مشتی که سخت می کوبید
استخوان مرا به هاون درد
هان ! زن پر ظن و پر از تردید
خنده زن بر حقارت این مرد

هذیانی به رنگ وحشی تند
نقشه خونی تو افشا شد
خواب وحشی سراغ چشمانت
آمد و وحشتت هویدا شد

دست تو شیشه ای پر از گاز است
بوی اکسیر مرگ می آید
گر چه تیری پر از خشونت هست
از هوایت تگرگ می آید

بطری مستی پر از رخوت
نعش مردی خمار بر کرسی
میزبان فرشته ی مرگم
آمده حال و احوالپرسی

تیغ تیزی کنار رگ رقصید
خنده ای از تمسخر و پوچی
یک " پرستو " به خانه ام آمد
" تو مهیای دوری کوچی"

کوچ یعنی هوا زمستانی است
کوچ یعنی هوای گرم کجاست
وقت رفتن دوباره می پرسم
انتهای هوس و شرم کجاست

شال نارنجی پر از نفرت
گیسوانی سیاه همچون دار
گردنم بر تنم زیادی است
زندگی دست از سرم بردار

د ا ش ر ف
هزار و چهارصد و تنها
هزار و چهار صد و درد
هزار و چهارصد و هر شب
دو جام خالی سرد

هزار و چهارصد و حیران
هزار و چهارصد و پل
سقوط در دل یک شب
فلاکت یک مرد

هزار و چهارصد و سیگار
هزار و چهار صد و عشق
قمار دار و ندارت
کنار مهره ی نرد

هزار و چهارصد و ... اصلا
هزار و چهارصد و ... حتی
و قید بی صفتی که
نشسته مفرد و فرد

هزار و چهارصد و شورش
هزار و چهارصد و داد
قیام ساکت شخصی
میان مردم طرد


هزار و چهارصد و نقشه
هزار و چهارصد و آه
کسی دلش به تضرع
هوای رفتن کرد

د ا ش ر ف
گفتم عاقل می شوم ، اما نشد
فارغ از دل می شوم ، اما نشد

گر چه تاریک است اما صاحب
ماه کامل می شوم، اما نشد

اه رفت از تن فرسوده ام
بعد از این گل می شوم، اما نشد

بین تقسیم تو و چشمان خود
شاه عادل می شوم، اما نشد

گفتمت گر بینمت با دیگری
بی تو قاتل می شوم، اما نشد

گفتمت گر حق تماما با تو است
جمله باطل می شوم، اما نشد

قصد رفتن کردی و گفتم که من
ذکر عاجل می شوم، اما نشد

د ا ش ر ف
ای برگ زرد چاره تو دیگر بهار نیست
باور کنید چاره ما انتظار نیست

والا مقام‌ محضرتان بس مقدس است
اما کسی بسان ما جان نثار نیست

این شهر زیر پرتوی خورشید، یخ زده
قندیل آسمان که کم از چوب دار نیست

دارا ، نداشت مال و منال و وجاهتی
سارا! ببین که عاشق تو مایه دار نیست

باور کنید قصه زیادی درام شد
بزم می است و حاجت سوگوار نیست

باور کنید مبعث این عصر بی مراد
محتاج وحی در دل تاریک غار نیست

ما مرده ایم و روی زمین راه می رویم
این معجزه ز جانب موسی و مار نیست

د ا ش ر ف
مرد مطرود زمان حال تو را می فهمم
قد خم گشته چنان دال تو را می فهمم

مرد مطرود زمان گر چه دگر دم نزنی
گنگی پر ز غم قال تو را می فهمم

نکند فکر کنی عزلت تو بی رنگ است
رنگ بی رنگی امسال تو را می فهمم

تو سیاه، اشک سیاه، داد سیاه ، راه سیاه
مشکی مستتر فال تو را می فهمم

مرد مطرود زمان غصه نخور ، اه نکش
در سکوتت همه احوال تو را می فهمم

عزلتی گنگ، بدون گل و پروانه و شمع
معنی انجمن لال تو را می فهمم

شوق پرواز عقاب همه ایام شباب
زاغ پیر، من لجن چال تو را می فهمم

کرم شب تاب اسیری و زمین پیله تو
در اسارت همه امیال تو را می فهمم

میل نشکفتن تو میل گلی یخ زده است
گل یخ! من همه آمال تو را می فهمم

خرد شد ظرف خرد پیش دو چشمت ، آری
من غم پیر رخ زال تو را می فهمم

د ا ش ر ف
وقتی تمام زندگی ات غرق خواب بود
بادی وزید و پرتره ات عکس ناب بود

گفتیم تا سحر نشده بزمی به پا کنیم
آمد ندا که وقت سحر عین ثواب بود

تو خواب خواب بودی و آب از سرم گذشت
فریاد اه ناجیا !!! بی جواب بود

در زیر آب پیکر تو لبریز آتش است
بر روی آب قصه مرگ حباب بود

مستانه تا رسیدن دستت نشستم و
مستی من گران تر از رطل شراب بود

بر زورقی که عازم گرداب آتش است
ماندن نشان بودن عقل خراب بود

ماندیم و در تنفس یک اختناق تلخ
ماندن به روی رفتن این ره حجاب بود

د ا ش ر ف
سلام حضرت آتش ، بسوز جان مرا
بیا زبانه بکش حیرت و گمان مرا

سلام حضرت آتش، شکوه پر شعله
بیا و شعله بکش واژه و زبان مرا

شما که مسندتان سوزش و گداختگی است
به دست باد رها ده تمام آن مرا

به باله ای که بغل در بغل به رقص آییم
چو طعمه ای به کام کش تن جوان مرا

کجاست حضرت آتش مقام ققنوسی؟
کجاست تا برسانی من و جهان مرا؟

آهای حضرت آتش ، پیام پاکی ها
منزهی و منزه بکن دو قرص نان مرا

چو نی تمام وجودم فقط "هوا" خواه است
بدم به کوره جسمم هوای جان مرا
تارک دنیا شدن را دوست دارم. هر صبح بر سنگ کنار ورودی غار بنشینم و موهای ژولیده و خاکستری ام زیر خورشید باشد. حس کنی قطعه ای از پازل جهان نیستی. خودت ، از خودت مراقبت کنی. لب عقرب ها را بپوسی، گونه های آهو را سرخاب بمالی و با مار سینه خیز روی . پوستت خاک خالص تنهایی را لمس کند و ضربان قلبت با ریز و درشتی شن ها تنظیم شود.
تارک دنیا که شوم دیگر نه کفش می خرم، نه چتر و نه کلاه. اون بالا بالاها با پاهای عریان دشت های بی موجود را خواهم دوید. خواهم گذاشت باران ببارد‌ و خیسم کند. از برگ ها اجازه خواهم گرفت تا صبح دو تا، ظهر سه تا و شب یکی را به عنوان غذا تناول کنم. می دانم مهربان تر از آن هستند که اجازه ندهند.
و رود که هم شستشوی جسم است هم رفع تشنگی. به خارها اجازه خواهم داد کف پاهایم را زخم کنند. خاک خونی شود و بعد من و خاک بشویم برادر خونی!!!
خاک و آب که باشد همه چیز برقرار است. مگر نه این که من نیز خاکم و هم آب
به شکار نمی روم که قاتل بودن در منش من نیست. از خرگوش ها اجازه می گیرم تا پا به پایشان بدوم. و از لاک پشت رخصت می گیرم تا پا به پایش نرم نرمک همسفر سکوت شویم.
تارک دنیا که شدم خودم درد خودم خواهم بود و هم درمان خود. در رقص انگورهای وحشی وحشی قرمز در چرخشت پای خواهم کوفت و چله را به تیمار خواهم نشست تا سرخش آب افتد. انگور شرابم با خودم و گندم نانم با خودم
نه روحانی خواهم شد و نه ربانی.
مسلک تواضع و یکه نازی را برخواهم گزید که پیامبرش از گفتن عاجز و ساکت است و کتابش تنها یک واژه دارد: انسانیت.
روزی خواهد رسید که بگویند مردی خمود و خموش در غاری یافت شد که بر دیوار آن نوشته بود هیچم آرزوست!!!

د ا ش ر ف
دیوانه بود و در جنونی شاد می رقصید
یعنی رها از عقل خود، آزاد می رقصید

وقتی که دیشب در بیابان عقل خود را کشت
بر قبر او زد خنده و با باد می رقصید

گفتند او دیوانه است راهی بیاندیشیم
راهش هر آنچه بود، بادا باد می رقصید

یادش نبود اندیشه اش را در کجا گم کرد
خالی ز هر اندیشه، پر فریاد می رقصید

شیرین سکوتی پیشه کرد و کوه عاجز شد
چونان تبر در قصه ی فرهاد می رقصید

با این که دستانش تهی از زلف و جامی بود
در بین میدان همچنان شمشاد می رقصید

بخشی ز تن زخمی عشق و دیگری فرتوت
بیخود ز خود از جور این بیداد می رقصید

ف ر ش ا د
تنها میان خستگی ات دست و پا بزن
من باش! قید فلسفه کل و ما بزن

بر دار حق که پایه اش نقض حقیقت است
مردانه نام پاک خودت را صدا بزن

بر بند کوله بار خود و قصد راه کن
آن گه میان جنگل شب نعره ها بزن

خطی بکش به گرد خود دور گشته ات
خطی به روی عالم ماسوا بزن

بیگانه را به شهر نگاران پناه نیست
ای کاروان یک نفره صور رها بزن

صد بار سر به حال دل این و آن زدی
یک بار سر به این دل بی انتها بزن

ف ر ش ا د
گزینه دانلود کند رایگان هست ولی می توانید با خرید اشتراک از خود سایت آپشن های دیگری داشته باشید
http://uploadb.me/direct/f1lbv5ypc43i/final book.pdf.html
http://uploadb.me/direct/70pgnh6fg9dr/تحفه های بی نشان.pdf.html
http://uploadb.me/direct/q2gbjj91h5pz/صد راهکار برای معلولین جسمی حرکتی.pdf.html
http://uploadb.me/direct/df8b06tq82v0/صد روش برای بهتر ساختن زندگی.pdf.html
http://uploadb.me/direct/i0cavrjt2158/صد روش برای تباه ساختن زندگی .pdf.html
http://uploadb.me/direct/1hryj4cgsi5g/نمایشنامه جعبه.pdf.html
http://uploadb.me/direct/3tcwuk225oev/نمایشنامه فرشتگان خطرناک.pdf.html
More