کانال عشق فقط خدا

#داستانهای_شیوانا
Channel
Logo of the Telegram channel کانال عشق فقط خدا
@eshgekhodayiPromote
4.98K
subscribers
3.05K
photos
1.78K
videos
827
links
آدرس اینستاگرام کانال http://instagram.com/_morteza_zamanii وبسایت www.deniz.blog.ir کپی از مطالب کانال چه با لینک چه بدون لینک با افتخار آزاد است خیلی هم دلمون بخواد هدف فقط خداست از پخش و کپی مطالب به هر نحوی استقبال میکنیم سفیر عشق خدا باشید💙
سلام و عرض ادب به همراهان همیشگی و دوستان جدیدی که تازه به محفل عاشقان خدا پیوستند،
به زیباترین و کاملترین و موثرترین کانال معنوی ایران خوش آمدین
آرشیو مطالب کانال ما ادعای ما را ثابت میکند
برای رسیدن به عشق خدایی و ابدی شدن مثل خدا و عاقبت بخیری با ما همراه باشید

شما میتوانید با سرچ عناوین زیر به صدها مطلب قبلی در مورد هر یک از تگ های زیر دسترسی داشته باشید

آرشیو مطالب کانال👇👇

#قرآن

#مناجات_عاشقانه

#داستانک_معنوی

#داستانک_آموزنده

#داستانک_قابل_تامل

#داستانهای_شیوانا

#داستانهای_قرآنی

#تلنگر

#انسانیت_ساده_یا_پیچیده

#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#اعجاز_علمی_قرآن

#حدیث

#طب_اسلامی

#نهج_البلاغه

#رفع_شبهه

#پرسش_و_پاسخ_معنوی

#تفکر_در_قرآن

#فایل_صوتی_عاشقانه

#آموزنده

#مستند_داستان_تمدن و
مستند داستان آفرینش

سخنرانی های اساتید👇👇

#استاد_عالی

#استاد_دانشمند

#استاد_پناهیان

#استاد_رائفی_پور

#استادقرائتی

#استاد_دارستانی

#استاد_ماندگاری

#استاد_فرحزاد

#استاد_مومنی

#استاد_نقویان

#استاد_محرابیان

#استاد_مجتهدی

#استاد_شجاعی و...

مطالبی هم که بدون تگ میتونید جستجو کنید👇👇

قرار عاشقی

بنازم ظرافت آفرینشت را خدا

معجزه شکرگذاری

و به بیش از هزاران عکس و کلیپ
و فایل در مشخصات و
قسمت رسانه کانال

و هر نوع مطلبی در خصوص معنویت را میتوانید با سرچ کردن پیدا کنید

همواره میتوانید با مراجعه به
سایت عشق فقط خدا به آدرس

www.deniz.blog.ir

مقصد بعدی فعالیت کانال را پیدا کنید

اگر مطالب کانال در شخصیت معنوی شما تاثیرگذار بوده میتوانید با ارسال این مطلب به دیگران در رشد معنوی عزیزانتان تاثیرگذار باشید و اگر خواستید در این راه زیبا سهمی داشته باشید به آیدی بنده پیام بدهید

سپاس از همراهی
صمیمانه و عاشقانه شما

مرتضی زمانی

خادم وبلاگ و کانال عشق فقط خدا
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹
با سلام خدمت همراهان عزیز و عاشقان
خدا شما میتوانید با سرچ عناوین زیر به صدها مطلب قبلی در مورد هر یک از تگ های زیر دسترسی داشته باشید

آرشیو مطالب کانال👇👇

#قرآن

#مناجات_عاشقانه

#داستانک_معنوی

#داستانک_آموزنده

#داستانک_قابل_تامل

#داستانهای_شیوانا

#داستانهای_قرآنی

#تلنگر

#انسانیت_ساده_یا_پیچیده

#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#اعجاز_علمی_قرآن

#حدیث

#طب_اسلامی

#نهج_البلاغه_حکمت

#رفع_شبهه

#پرسش_و_پاسخ_معنوی

#تفکر_در_قرآن

#فایل_صوتی_عاشقانه

#آموزنده

سخنرانی های اساتید👇👇

#استاد_عالی

#استاد_دانشمند

#استاد_پناهیان

#استاد_رائفی_پور

#استادقرائتی

#استاد_دارستانی

#استاد_ماندگاری

#استاد_فرحزاد

#استاد_مومنی

#استاد_نقویان

#استاد_محرابیان

#استاد_مجتهدی

#استاد_شجاعی و...

مطالبی هم که بدون تگ میتونید جستجو کنید👇👇

قرار عاشقی

بنازم ظرافت آفرینشت را خدا

معجزه شکرگذاری

و به بیش از هزاران عکس و کلیپ
و فایل در مشخصات و
قسمت رسانه کانال

و هر نوع مطلبی در خصوص معنویت را میتوانید با سرچ کردن پیدا کنید

در صورت فیلتر شدن تلگرام که ظاهرا دستور قضایی فیلتر هم بالاخره صادر شد آدرس ما در

سروش👇👇

http://sapp.ir/eshgekhodayi

ایتا👇👇

http://eitaa.com/joinchat/2791047168C06fde696d3

آی گپ👇👇
https://iGap.net/join/70sxUup2gJlJy2kkRxuuNJt9x

همواره میتوانید با مراجعه به
سایت عشق فقط خدا به آدرس

www.deniz.blog.ir

مقصد بعدی فعالیت کانال را پیدا کنید

اگر مطالب کانال در شخصیت معنوی شما تاثیرگذار بوده میتوانید با ارسال این مطلب به دیگران در رشد معنوی عزیزانتان تاثیرگذار باشید

سپاس از همراهی
صمیمانه و عاشقانه شما

مرتضی زمانی

خادم وبلاگ و کانال عشق فقط خدا
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 46
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸


#فاصله_گرفتن_های_کوچک

یکی از شاگردان شیوانا خسته و زخمی وارد مدرسه شد و در حالی که لباس هایش پاره و به هم ریخته و دست و پایش سیاه و مجروح شده بود با ناراحتی گوشه ای نشست و شروع به گریه کرد.

همه شاگردان دور او جمع شدند و به دلجویی اش پرداختند. شیوانا کنارش نشست و دلیل به هم ریختگی اش را پرسید. شاگرد زخمی گفت:” در بازار دهکده قدم می زدم. دیدم عده ای دختر و پسرجوان گوشه ای با هم صحبت می کنند. شکل و قیافه ای درست و سالمی نداشتند و همکلامی با آنها در شان شاگردان مدرسه نبود اما من که به خودم مطمئن بودم از روی کنجکاوی نزدیکشان رفتم و سرصحبت را با آنها باز کردم.

به من گفتند که برای تفریح و چیدن گردو می خواهند به باغ پدری شان بروند و از من خواستند تا با آنها بروم. من که به خودم شک نداشتم و از طرفی علاقه مند بودم تا ببینم آنها دنیا را چگونه می بینند با ایشان به باغی رفتیم که می گفتند متعلق به پدر یکی از آنهاست. چون من از آنها فرزتر و ورزیده تر بودم بالای درخت رفتم و برایشان گردو چیدم و روی زمین ریختم.

ساعتی که گذشت صاحب باغ به همراه کارگرانش از راه رسیدند. آن دختران و پسران جلف فرار کردند و من روی درخت گردو با دستان سیاه گیرافتادم. آنها هم مرا پایین کشیدند و به شدت کتک زدند و قصد جانم را داشتند که با تکیه بر مهارت های رزمی که در مدرسه آموخته بودم خودم را از دست آنها رهانیدم و به این جا گریختم.

شما هم اگر جای من بودید همین کار را می کردید! “؟؟

شیوانا گفت:” من اگر جای تو بودم این کار را نمی کردم!؟”

شاگرد زخمی با حیرت گفت:” یعنی از دست صاحب باغ گردو فرار نمی کردید و از مهارت های رزمی خود کمک نمی گرفتید؟”

شیوانا گفت:” کار را به آنجا نمی کشاندم!”👌

شاگرد زخمی گفت:” ولی آنها گفتند که باغ گردو متعلق به پدرشان است و گردوچیدن اشکالی ندارد؟”

شیوانا گفت:” مثل این که متوجه نمی شوی!؟ ما اگر جای تو بودیم اصلا وارد ماجرا نمی شدیم!”

شاگرد زخمی گفت:” اما من به خودم شک ندارم و از خودم مطمئن هستم و می دانم که در شرایط سخت می توانم مواظب خودم باشم تا پایم نلغزد. چرا نباید با آنها همراه نمی شدم!؟”

شیوانا تبسمی کرد و گفت:” خودت گفتی که همکلامی با آنها در شان شاگردان مدرسه نبود.

سوال این است که چرا از همان ابتدا شان و جایگاه خود را حفظ نکردی و به سویشان رفتی و با آنها هم صحبت شدی؟!

خطای تواز جایی شروع شد که چیزی در عمق وجودت وسوسه ات کرد که به آن جمع بپیوندی. بقیه اش نتیجه اجتناب ناپذیر دوستی با این قبیل افراد است.

تو گفتی اگر ما هم جای تو بودیم چنین می کردیم و من می گویم که خیر! ما اگر جای تو بودیم اصلا از همان ابتدا به این افراد نزدیک نمی شدیم که بعد در مورد چگونگی کنار آمدن با بازی های آنها دنبال توجیه و دلیل بگردیم.

بسیاری مواقع بهترین کاری که می توان کرد این است که #فاصله_بگیری و از مسیر دیگری بروی.👌

فقط باهمین #فاصله_گرفتن های_کوچک
است که می توان از بی شمار حوادث تلخ بزرگ رهایی جست.”👏👏

نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 45
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹
#معیار_عالی_بودن

#آنها_خوب_میدانند...

زنی با چند بچه قد و نیم قد نزد شیوانا آمد و به او گفت: “شوهرم دامدار است و درآمد خوبی دارد. اما به جای این‌که ثروتش را خرج تغذیه و رفاه همسر و کودکانش کند خرج لباس و اسب و تجملات خودش می‌کند و دایم سعی می‌کند با پول ریختن به پای دوست و آشنا به آنها ثابت کند که از لحاظ مالی وضعش عالی است و از بقیه جلوتر است.”
شیوانا با تعجب گفت: “این آدم‌هایی که شوهرت پولش را برای آنها خرج می‌کند از احوال و تنگدستی شما باخبرند؟”
زن سرش را پایین انداخت و گفت: “آری آنها گاهی به در منزل می‌آیند و وضع من و بچه‌ها را از نزدیک می‌بینند. اما هیچ نمی‌گویند و می‌روند. انگار فقط همسرم را قبول دارند.”
شیوانا لبخندی زد و به زن گفت که به منزل برود.
روز بعد شیوانا سراغ شوهر زن را گرفت. مردی را نشانش دادند با لباسی شیک و گران‌قیمت که در غذاخوری دهکده جشن گرفته است. شیوانا به آنجا رفت و کنار مرد نشست و آرام در گوش او گفت: “همه اهل دهکده می‌دانند!؟”
مرد باتعجب گفت: “چه چیزی را؟”
شیوانا دوباره آهسته گفت: “این‌که زن و بچه تو در منزل دچار فقر و تنگدستی هستند و این حرکات تو نمایشی و ظاهری است.”
مرد با عصبانیت گفت: “این غیرممکن است! هیچ‌کس نمی‌داند. من دارم پول خرج می‌کنم. این نشانه ثروتمندی و دست و دلبازی من است!”
شیوانا با لبخند رو به حاضران کرد و گفت: “دوستان مردی را می‌شناسم که فقط به ریخت و لباس خودش می‌رسد و حاضر است پول و ثروتش را برای غریبه‌ها خرج کند اما از تامین نیاز ابتدایی خانواده‌اش سر باز می‌زند. به نظر شما باید با چنین مردی چگونه برخورد کرد؟”
آدم‌های حاضر در میهمانی با پوزخند گفتند: “او آدم ساده‌لوحی است. باید پولش را گرفت و از او تا توانگر است استفاده کرد. نباید به او دل بست چون

👈 کسی که به خانواده خودش رحم نکند مطمئنا با دوستانش هم مهربان نخواهد بود.

شیوانا آهسته در گوش مرد گفت: “دیدی آنها خوب می‌دانند!”
می‌گویند از آن روز به بعد مرد دامدار دست از رفیق‌بازی برداشت و خانواده‌اش را تامین کرد. چند ماه بعد گذر شیوانا به همان میهمان‌خانه‌ای افتاد که دوستان قدیمی مرد دامدار همیشه اطراق می‌کردند. از آنها سراغ مرد دامدار را گرفت. آن دوستان با پوزخند گفتند: “از آن روزی که فهمید ما می‌دانیم واقعیت چیست دیگر سراغمان نمی‌آید و سرش گرم خانواده‌اش شده است. حیف شد که او را از دست دادیم. اصلا نفهمیدیم به یکباره چه اتفاقی افتاد؟”
شیوانا لبخندی زد و گفت: “هیچ اتفاقی! او فقط چشمانش باز شد و فهمید که چیزی برای مخفی کردن ندارد و همه می‌دانند حقیقت زندگی او چیست. تا قبل از آن گمان می‌کرد شما تصور دیگری از او دارید و به خاطر حفظ این تصور پول خرج می‌کرد. اما از لحظه‌ای که فهمید همه حقیقت را می‌دانند فهمید که تصوری که در ذهن دارد در ذهن دیگران نیست و بقیه چیزهایی که او سعی می‌کند مخفی کند را بسیار کامل می‌دانند. او شما را رها کرد چون فهمید همه چیز را می‌دانید. ارزش نقش بازی کردن‌هایش با این فهمیدن به یکباره فرو ریخت و او همانی شد که باید می‌بود.

نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 44
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹

#بگذار_بگوید_نه

شیوانا از داخل دهکده عبور می‌کرد. جوانی را دید که مقابل در خانه‌ای می‌ایستد و می‌خواهد در بزند اما پشیمان می‌شود و از آن در فاصله می‌گیرد، اما چند قدمی که دور می‌شود دوباره به سمت در برمی‌گردد.

شیوانا نزدیک او رفت و مشکلش را پرسید. مرد جوان گفت: "صاحب این خانه یکی از آشنایان است. گرفتاری پیدا کرده‌ام و چاره مشکلم نزد اوست.
می‌ترسم به او رو بیندازم و رویم را زمین بزند و جواب منفی بدهد. از سوی دیگر برایش کاری ندارد که مشکل مرا حل کند. مانده‌ام چه کنم؟"

شیوانا لبخندی زد و گفت: "من جای تو بودم فورا در می‌زدم و اجازه می‌دادم او ذات و نیت خود را برملا سازد.

می‌گذاشتم او بگوید نه و خیال مرا راحت کند.

در این صورت دیگر به او به عنوان یکی از راه چاره‌ها فکر نمی‌کردم و دنبال راه‌حلی دیگر می‌گشتم.

از سوی دیگر اگر الان نزد او نروی و اوضاعت بدتر شود همین آشنا، بعدها ادعا خواهد کرد که ای کاش نزد او می‌آمدی واز او یاری می‌خواستی

در حالی که تو الان تقریبا مطمئنی که او جواب منفی می‌دهد. بگذار نه بگوید تا تکلیف او و خودش برای همیشه معلوم شود."

مرد جوان نفسی عمیق کشید و این بار با اطمینان در را زد و داخل خانه شد.

چند ساعت بعد مرد جوان نزد شیوانا آمد و با خنده گفت: "آشنای قدیمی طبق انتظار من جواب منفی داد.
او اعتراف کرد که به من اطمینان کافی ندارد و به همین دلیل صریحا گفت که از کمک معذور است.
اما در عین حال یکی دیگر از آشنایان را معرفی کرد که چاره کار من دست او بود. نزد آشنای دوم رفتم و مشکلم حل شد. به همین سادگی!"

شیوانا لبخندی زد و گفت: "مشکلت راه‌حلش را یافت چون اجازه دادی به تو نه بگویند تا راهکارهای دیگر پیدا شوند.

نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 43
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹
یکی از جنس همین #فرشته ها

در دهکده ای دوردست زمین لرزه شدیدی رخ داده بود و تعداد زیادی کودک بی سرپرست مانده بودند. این کودکان در معیت یک بزرگتر پای پیاده به سمت مدرسه شیوانا به راه افتادند و بعد از هفته ها پیاده روی و سختی سرانجام به دهکده شیوانا رسیدند. سراغ مدرسه را گرفتند و پشت مدرسه منتظر ماندند تا برای کمک به آنها چاره ای اندیشیده شود.

اتفاقا وقتی کودکان به مدرسه رسیدند ،شیوانا در دهکده نبود و تا یک هفته هم نمی آمد. مردم دهکده قرار گذاشتند که هر کسی یک یا چند تا از این کودکان را منزل خود جا و غذا دهد تا شیوانا از راه برسد و برای اسکان و تغذیه آنها فکری کند. هر کدام از اهالی دهکده به سراغ بچه ها آمدند و یکی یکی بچه ها را با خود بردند. در این میان شش بچه سیاه چرده و زشت باقی ماندند که هر کدام از آنها به خاطر زلزله زخم های بدی برداشته بودند و هیچ کس آنها را به خاطر دردسر زخمی بودن و نازیبایی ظاهری به منزل نبرد.

شب که شد زن و شوهر فقیری که فرزندی نداشتند با ظرف آشی بزرگ نزد بچه ها رفتند و با همکاری شاگردان مدرسه زخم هایشان را تیمار کردند و کنار آنها آتش درست کردند و در یک انبار کوچک پشت مدرسه برای بچه های زخمی محل خوابیدن درست کردند.

روز بعد زن و مردفقیر آب گرم درست کردند و یکی یکی بچه ها را شستند و جامه های آنها را تمیز کردند و مرهم زخم هایشان را عوض کردند و هر چه در دسترشان بود را برای خوراک بچه ها فراهم کردند.
این تیمار و پذیرایی از بچه های زشت و زخمی دو هفته ادامه یافت تا سرانجام شیوانا از سفر بازگشت.

وقتی شیوانا از ماوقع خبردار شد بلافاصله با همکاری بزرگان دهکده تصمیم گرفت فضای بزرگی در کنار مدرسه را برای نگهداری فرزندان بی سرپرست بسازند تا کودکان بی سرپرست آواره نشوند. پول زیادی جمع شد و ساختمان محل مشخص و آماده شد.

سرانجام قرار شد برای این محل یک سرپرست و مسئول انتخاب شود و هرکدام از آن خانواده هایی که یکی از کودکان زلزله زده را به خانه خود برده بود انتظار داشت که شیوانا یکی از آنها را برای سرپرستی نوانخانه انتخاب کند. اما در مقابل حیرت همگان شیوانا همان زن و مرد فقیری که به تیمار بچه های زشت و زخمی پرداخته بودند را شایسته سرپرستی و نگهداری نوانخانه دانست.

وقتی عده ای اعتراض کردند شیوانا گفت:” کسی که قرار است سرپرست این محل شود باید بدون توجه به شکل و قیافه ظاهر و بر اساس نیازواقعی افرادی که به اینجا پناه می آورند به آنها خدمت کنند.

شما همه اهل خدمت هستید اما این زن و شوهر فقیر با همه آنچه داشتند بدون اینکه انتظار پاداشی داشته باشند فقط برای رضای خالق کاینات از جان و دل برای سالم نگهداشتن کودکان زخمی و پردردسر مایه گذاشتند

آنها یک پارچه فرشته اند و  اگر قرار باشد این محل واقعا به درد دردمندان مصیبت زده بخورد پس باید سرپرستان آنها از جنس این فرشته ها باشد.”

نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 42
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹

شیوانا دوستی داشت که با او خیلی صمیمی بود. هر وقت این دوست چیزی می خواست شیوانا بلافاصله برای اجابت خواسته اش اقدام نموده، بدون هیچ شک و تردیدی حرف ها و خواسته های دوستش را می پذیرفت و هر کاری که از دستش برمی آمد برای آن دوست انجام می داد.

روزی این دوست صمیمی خود را به مریضی زد و به دروغ از شیوانا درخواست کمک کرد. شیوانا هم طبق معمول حرف های او را باور کرد و با جان فشانی در کمترین زمان ممکن نیاز دوستش را برآورده ساخت و هر چه او تقاضا کرده بود را با پیک سریع شبانگاه برایش فرستاد و روز بعد با عجله به همراهی طبیب به سمت منزل دوست حرکت کرد.

وقتی به آنجا رسید دید دوست بیمارش صحیح و سالم مشغول استراحت و تفریح است. او وقتی شیوانا را دید خوشحال شد و به سمتش دوید. شیوانا نیز ازاین که او سالم و سرحال است اظهار خوشحالی نمود. دوستش بعد از مقدمه چینی با شرمندگی پرسید:"

شیوانای خوب! ببین! مجبور بودم دروغ بگویم! دست خودم نبود. البته از اینکه تو هم در رفتارت تغییری ایجاد نشده و دروغ مرا پذیرفته ای باعث حیرتم شده ای؟"

شیوانا تبسمی کرد و گفت:" من دروغ تو را نپذیرفتم. من دروغگو بودن تو را پذیرفتم. قبل از این هر وقت چیزی می گفتی بنا را بر درست بودن آن می گذاشتم مگر اینکه خلافش با استناد و مدرک ثابت شود.
اما از امروز به بعد هر خبری که از تو رسد ابتدا بنا را بر دروغ و نادرست بودن آن خبر می گذارم و حتی اگر با صدها مدرک و شاهد هم ثابت کنی که خبرت راست است باز همیشه ته دلم تردید دارم که نکند دوباره فریبی در کار باشد.

این همان دردسر ناراستی و دروغ است که دروغگو را بی ارج و قرب می سازد و اتفاقی است که خوددروغگو باعث آن است و به دیگران ربطی ندارد!"

ا...‌‌‌‌‌..............................................

پ.ن خادم کانال

یادمان باشد"

برای گرفتن لقب #چوپان_دروغگو

همیشه نیاز به 3 بار دروغ گفتن نیست.


مرتضی زمانی


💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 41
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹

#دلیل_خوب_بودن

یکی از شاگردان شیوانا با ناراحتی وارد مدرسه شد و خطاب به شیوانا و شاگردان گفت: «امروز وسط بازار، پیرمرد دست‌فروشی به‌خاطر ضعف روی زمین غش کرد. او به‌قدری کثیف بود که کسی رغبت نمی‌کرد او را به درمانگاه ببرد.

ناگهان ثروتمند معروف شهر که همه او را ‌به خودخواهی و مغرور‌بودن می‌شناسند، درحالی‌که لباس‌های تمیزی به تن داشت، از راه رسید و از میان جمعیت عبور کرد و بی‌توجه به تماشاچیان، پیرمرد دست‌فروش را روی کولش گذاشت و پای پیاده او را به درمانگاه رساند.

در طول مسیر هم تمام سروصورت و لباس مرد ثروتمند کثیف و آلوده شد. بعد از آنکه پیرمرد تحت درمان قرار گرفت،

مرد ثروتمند دوباره بی‌اعتنا به همه آن‌ها که با تعجب به او نگاه می‌کردند، از درمانگاه بیرون آمد و لباس‌هایش را تمیز کرد و پیاده به سمت خانه‌اش رفت.»

شیوانا پرسید‌: «خب دلیل ناراحتی تو چیست؟»

شاگرد ادامه داد:‌ «‌من به‌دنبال مرد دویدم و دلیل کمک او به پیرمرد را پرسیدم، اما مرد ثروتمند سکوت کرد و هیچ نگفت.

مدتی کنار او راه رفتم و سپس پرسیدم: «آیا شما به او کمک کردید تا مردم بگویند چه مرد ثروتمند و نیکوکارو بامرامی هستید؟‌»

مرد ثروتمند لبخندی زد و گفت: من به‌خاطر خودم به این پیرمرد محتاج کمک کردم. برای آسودگی‌خاطر خودم و اینکه تا شب از خودم نپرسم که چرا توقف نکردم و به کسی که به کمکم نیاز داشت، یاری نرساندم‌، دست‌به‌کار شدم و کاری را که از دستم برمی‌آمد، انجام دادم. من در حق خودم نیکی کردم نه دیگران!‌

اکنون من مات و حیران مانده‌ام که من با این همه شاگردی در مدرسه و کلاس درس شیوانا، چرا ساکت ایستادم و مثل بقیه تماشاچی ناراحتی یک انسان بودم و فردی که در تمام شهر به خودخواهی و غرور معروف است‌، برای آرامش‌خاطر خودش به داد آن انسان نیازمند رسید؟

به این نتیجه رسیده‌ام که مبادا نیکوکاران واقعی کسانی باشند که به‌خاطر کمک به خودشان و آینده عزیزانشان موقع گرفتاری به داد دوستان و همسایگان و همنوعان خود می‌رسند و فردی که نسبت‌به خودش بیرحم‌ و بی‌تفاوت است، همان فردی است که احتمال آسیب‌دیدن اطرافیانش از او بیشتر از بقیه است.»

شیوانا با تبسم پرسید: «تو چرا جلو نرفتی؟»

شاگرد با شرمندگی گفت: «همیشه خودم را آدم متواضع و خاکی و فروتنی تصور می‌کردم. همه خوشی‌های زندگی را برخود حرام کرده بودم و شب‌ها روی زمین خالی می‌خوابیدم و اصلا به خودم نمی‌رسیدم.

وقتی پیرمرد روی زمین افتاد، به خودم گفتم که چیزی نشده؛ من خودم همیشه روی زمین می‌خوابم! اصلا این مسئله که ممکن است پیرمرد دچار زحمت شده، برایم مهم نبود. من چون نسبت‌به خودم بی‌تفاوت و بیرحم بودم، نسبت‌به دیگران هم دلسوز نبودم.

اما آن مرد ثروتمند بهتر از من عمل کرد. خودخواه‌بودن او انگار بهتر از خاکی‌بودن من جواب داد و این باعث شده از آن زمان تا الان آرام و قرار نداشته باشم.»


نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 40
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹
#کاری_که_خوب_بلدی_را_انجام_بده

روزی مردی نزد شیوانا آمد و گفت:” صاحب زمینی هستم که بخش زیادی از آن سفت و سنگی است. این تنها چیزی است که از مال دنیا دارم. به همین خاطر روی زمین حوضچه های مربعی ساخته ام و داخل حوضچه ها سنگ ریختم و روی سنگ ماسه و روی ماسه خاک و روی خاک هم سبزی کاشته ام. خالق هستی را سپاس می گویم که به این مزرعه دست ساز من برکت داده و سبزی هایی مرغوب و سالم را هر روز به بازار می برم و از کنار آن خرج خود و خانواده ام را تامین می کنم. اما متاسفانه چند روزی است که همسایه ها و همینطور اهالی بازار مزرعه مرا مسخره می کنند و می گویند فقط کسی که مزرعه واقعی با خاک حاصلخیز دارد باید خودش را کشاورز بنامد و من که روی زمین سنگی مزرعه های حوضچه ای درست کرده ام یک فرد ناقص عقل و کم هوشم که آرزوهای بزرگ دارم. از روزی که این حرف ها را شنیده ام خیلی ناراحت و غمگین شده ام. لطفا به من بگویید چگونه از دست این اندوه خلاص شوم؟”

شیوانا بی توجه به درخواست مرد گفت:” چه تدبیر زیبایی به کار بردی! از داخل مدرسه یک نهر آب عبور می کند و زمین های اطراف نهر همگی سنگی و سفت هستند و بعضی جاها حتی یک ذره خاک ندارند. با این روش سبزی کاری تو می توان روی همه آن زمین ها سبزی کاشت. مدرسه حاضر است به تو مزد خوبی دهد طوری که بتوانی با آن زمینی با خاک مرغوب بخری، فقط به شرط آن که روش کاشت عملی سبزی روی سنگ را به شاگردان مدرسه یاددهی و همه سبزی هایی که می توان با این روش پرورش داد را به ما تعلیم دهی!”

مرد با ناراحتی گفت:” اما شما جواب سوال مرا ندادید؟! گفتم که بابت حرف مردم ناراحتم!و از شما پاسخ خواستم!؟”

شیوانا دوباره گفت:” از چه موقع کار را شروع می کنی؟ الآن هنوز صبح است. به نظرم می توانی تا غروب اصول کاری که انجام می دهی را برای شاگردان توضیح دهی. خود من هم به عنوان یک شاگرد کنار آنها می نشینم و از تو درس می گیرم.”

مرد که دیگر ناراحتی اش یادش رفته بود با لبخند گفت:” بسیار خوب شاگردان را صدا بزنید تا درس را شروع کنیم.”

آن روز تا غروب مرد کشاورز در مورد روش کاشت سبزی روی سنگ درس داد. غروب که شد مرد خواست برود. شیوانا به مرد گفت:” می دانی مهم ترین دلیل مرغوبیت سبزی های زمین سنگی تو چیست؟ و چرا سبزی های همسایه ها معمولا آفت زده و بیمارند؟!”

مرد گفت:” معلوم است. باغچه های من حوضچه ای اند و خاک آن سرند شده و پاکیزه و بدون تخم کرم و حشره اند. چون زمین زیر خاک سنگ است ، موجودات مزاحم نمی توانند از داخل خاک های کناری به داخل حوضچه ها بیایند. در نتیجه سبزی ها بدون مزاحمت و در محیطی پاکیزه رشد می کنند.”

شیوانا گفت:” آیا تو با این کار تمام حشرات و آفات خاک های زمین های اطراف را از بین برده ای؟”

مرد سرش را به علامت نفی تکان داد:” من زورم به این کار نمی رسد. فقط مانع ورود آنها به محل کشت سبزی های خودم شده ام. این کار از من برمی آید و این امتیازی است که زمین سنگی و سفت من دارد.”

شیوانا تبسمی کرد و گفت:” مزرعه داران اطراف و همینطور بازاری ها هر چه می خواهند می توانند در مورد تو بگویند. مادامی که تو اجازه ورود حرف های زیان آور و ناراحت کننده آنها به سرزمین ذهن خود را ندهی ، حتی اگر این حرف ها گزنده ترین و تلخ ترین سخنان باشند، باز هم نمی توانند در دیار درون تو نفوذ کنند. اگر می خواهی ناراحت نشوی، نمی توانی جلوی دهان افراد بددهن را بگیری. این کار بسیار سخت است و تا آخر عمر هم تلاش کنی به جایی نمی رسد. اما در عوض می توانی مانع ورود سخنان آنها به درون ذهن خودت شوی. صحبت های آنها می تواند تا گوش تو بیایند اما نهایتا این تو هستی که باید به آنها اجازه ورود دهی. این اجازه را نده! همان طوری که به کرم های مزاحم و آفات و حشرات علف خوار اجازه ورود به حوضچه های سبزی خودت را نمی دهی. آنها هم وقتی ببینند برای حرف های آنها شنونده ای وجود ندارد و تو با شیوه های خلاقانه کشت سبزی روز به روز ثروتمندتر می شوی ، سرانجام خسته می شوند و به سراغ فرد دیگری هم می روند. اگر هم این کار را نکنند باز هم نباید برای تو فرقی کند!”

مرد کشاورز لبخندی زد و گفت:” چه باشند و چه نباشند ، دیگر برای من بودن و نبودن شان تفاوتی ندارد. از این به بعد محال است کرم و حشره ای مزاحم جرات ورود به باغچه های سبزی مرا پیدا کند! این کار را خوب بلدم!”


نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 39
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹
#محبت_بی‌منت

پیرمرد ثروتمندی به سختی بیمار بود و با وجودی که چندین پسر و دختر بزرگ و بالغ داشت اما هیچ‌کدام سراغی از پدر و مادر پیر خود نمی‌گرفتند و هر کدام مشغول زندگی خود بودند. این مرد ثروتمند باغبان جوانی داشت که خود را دلسوز و غمخوار زن و شوهر پیر معرفی و از آنها مراقبت می‌کرد. اما در عین حال دایم بر سر آنها منت می‌گذاشت و در مورد بی‌وفایی فرزندان پیرمرد بدگویی می‌کرد و خودش را بهترین و دلسوزترین دوست و یاور می‌دانست. کم‌کم حال پیرمرد دگرگون شد و باغبان جوان ترسید که زحماتش هدر رود به همین خاطر دایم به پیرمرد فشار می‌آورد که بابت زحماتش بخشی از باغ و طویله را به نام او کند. اما پیرمرد که ارث و میراث خود را متعلق به فرزندانش می‌دانست از این کار طفره می‌رفت و در نتیجه اهانت و بدگویی و فشار روانی باغبان جوان بر او و زن پیرش شدت می‌گرفت. سرانجام خبر رسید که مادر باغبان جوان هم دچار بیماری شده و به مراقبت نیاز دارد. باغبان جوان که حرص تصاحب طویله و باغ، او را دیوانه کرده بود نسبت به بیماری مادرش بی‌اعتنایی می‌کرد و می‌گفت که حال و حوصله رسیدگی به او را ندارد و باید بقیه بچه‌ها از او نگهداری کنند. مادر باغبان چون زن فقیری بود کسی دور و برش نمی‌رفت و به همین خاطر شیوانا و شاگردان به او کمک می‌رساندند تا بهبود یابد.
یک روز پیرمرد ثروتمند با واسطه از شیوانا برای دفع مزاحمت باغبان جوان کمک خواست. شیوانا به بالین پیرمرد رفت و متوجه شد به خاطر فشار روانی باغبان، به شدت تحلیل رفته است. شیوانا کمی حرف‌های پیرمرد را شنید و سپس به باغبان گفت: "تو نزدیک شش ماه از این زن و مرد پیر مراقبت کردی و در عین حال از سفره همین آدم‌ها تغذیه می‌کردی. اگر این مرد و زن پیر شخصی را برای مراقبت از خودشان استخدام می‌کردند حقوق آن شخص مقدار مشخصی می‌شد و بدون اینکه از زخم‌زبان‌های آن شخص بابت بدگویی فرزندانشان عذاب بکشند می‌توانستند از مراقبت‌های یک فرد مناسب بهره ببرند. سپس شیوانا چند سکه از پیرمرد گرفت و به باغبان جوان داد و گفت: "این سکه‌ها بابت زحمت شش ماهه تو. بنابراین دیگر حسابی با این خانواده نداری. قیمت طویله و باغ هم چند صد برابر زحمت توست و دلیلی ندارد که این مرد آنها را به خاطر نفرتی که تو در دلش کاشتی به تو بدهد."
باغبان جوان با ناراحتی از جا برخاست و گفت: "این درست نیست! بچه‌های این مرد و زن خیلی بی‌وفا و پست هستند. آنها پدر و مادر خودشان را به حال خود رها کرده‌اند و پی زندگی خودشان رفته‌اند و این من بودم که خودم را خوار و حقیر کردم و شش ماه از آنها مراقبت کردم. پس من از فرزندان آنها برایشان دلسوزترم و نسبت به داشتن طویله و باغ برحق‌ترم!"

شیوانا لبخندی زد و گفت:

"وقتی قرار باشد محبت و دلسوزی را با پول محک بزنی باید در نظر داشته باشی که ممکن است طرف مقابلت اهل حساب و کتاب باشد و قیمت محبت را صفر بگیرد و فقط بهای کار تو را حساب کند. در مورد نظری که در مورد فرزندان این شخص داری بهتر است سکوت کنی و وقتی خودشان همگی این‌جا جمع شدند با شهامت مقابل خودشان بگویی تا جوابت را بدهند نه اینکه پشت سرشان بدگویی کنی و مقابل چشمان پدر و مادر بد فرزندان را بگویی.

در ضمن شخصی اجازه دارد در مورد عیب دیگران نظر دهد که خودش این عیب و اشکال را نداشته باشد. همین الان مادر پیر تو به شدت بیمار شده و نیازمند همراهی و مراقبت فرزند دلسوزش است. تو دیگر نگران این مرد و زن پیر و فرزندان بی‌وفا و طویله نباش.
اینها شخصی را برای این کار استخدام خواهند کرد. سکه‌هایت را که گرفتی نزد مادرت برو و از او مراقبت کن.
با بقیه پول‌ها هم طویله‌ای کوچک برای خودت دست و پا کن و بی‌جهت چشم طمع به طویله و باغ این خانواده نداشته باش که آنها وقتی محبت پدر و مادری والدین خود را فراموش می‌کنند و پی کار خود می‌روند صد مرتبه بدتر محبت منت‌دار و هدفدار تو در قبال پدر و مادرشان را نیز به فراموشی می‌سپارند."



نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 38
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹
فقط خوش بدرخش!


روزی آهنگری جوان وارد دهکده شیوانا شد. او در کار خود بسیار ماهر بود و می‌توانست وسایل مختلف را با کیفیت خوب و قیمت مناسب بسازد و به مردم عرضه کند. در ابتدا فروش خوبی هم داشت اما به تدریج میل و رغبت مردم به خرید از او کاهش یافت و چند هفته که گذشت دیگر هیچ‌کس سراغ او نرفت. دلیل این عدم استقبال مردم از او، بدگویی آهنگر جوان از آهنگر پیر قبلی دهکده بود که با وجود سن زیاد به کسی کاری نداشت و اصلا هم از ورود آهنگر جوان به دهکده گله‌مند نبود. اما برعکس او آهنگر جوان حتی یک لحظه از بدگویی و تهمت و افترا علیه آهنگر پیر دریغ نمی‌کرد. سرانجام مدتی که از بیکاری آهنگر جوان گذشت او نزد شیوانا آمد و به او گفت: "استاد می‌بینید چه بلایی سرم افتاد! این آهنگر پیر و مکار با مظلوم‌نمایی و سکوت خودش کاری کرد که مردم دهکده از من گریزان و به سمت او متمایل شوند. دیگر کاری از من ساخته نیست و به ناچار باید هر چه زحمت کشیده‌ام را زیر قیمت بفروشم و از این دهکده بروم. بگذار مردم دهکده مجبور شوند از جنس‌های نامرغوب همین آهنگر پیر و قدیمی و ناوارد استفاده کنند تا قدر مرا بدانند."
شیوانا با لبخند گفت: "تو خودت به تنهایی به قدر کافی مهارت و شایستگی داری که مورد تحسین اهالی قرار بگیری. اگر کاری به کسی نداشتی و با هنر و مهارتی که داشتی توانمندی و برتری خود را اثبات می‌کردی سال‌ها بین مردم خوش می‌درخشیدی و کسی با تو دشمن نمی‌شد. اما چون همه چیز را برای خودت می‌خواستی و حرص چشمانت را کور کرده بود با وجودی که این همه امکان و استعداد برای جذب اهالی داشتی با حسادت بی‌مورد و دشنام و اهانت به کسی که سکوت می‌کرد و چیزی نمی‌گفت خودت با دست خودت نزد مرد حرمت خودت را از بین بردی. برای محبوب شدن نیازی به بدگویی و تهمت و دشمنی نبود. تو همین‌طوری محبوب دل‌ها بودی. خودت باعث تنهایی و کنار گذاشتن خودت شدی. کافی است خرابکاری‌های گذشته را طوری ترمیم کنی و دست از سر آهنگر قدیمی دهکده برداری و به کارخودت بپردازی. خواهی دید که چند سال دیگر هنر و مهارتت دوباره تو را محبوب خواهد ساخت. البته به شرطی که دست از حرص و حسادت برداری."
آهنگر جوان لبخند تلخی زد و گفت: "در این دهکده آنقدر خرابکاری کرده‌ام که گمان نکنم به سادگی از خاطر اهالی برود. به دهی دیگر می‌روم و آنجا این‌گونه که گفتید زندگی می‌کنم."
روز بعد آهنگر جوان اسباب و وسایلش را جمع کرد و به دهکده مجاور رفت و آنجا برای خود از نو کارگاهی ساخت و به کار مشغول شد. اما این بار به هیچ‌کس کاری نداشت و سرش به کار خود مشغول بود. یک‌سال بعد شیوانا از آن دهکده می‌گذشت. اهالی دهکده خود را دید که اطراف مغازه آهنگر جوان جمع شده‌اند و به او سفارش کار می‌دهند. شیوانا نزدیک او رفت و جویای حالش شد. آهنگر جوان با خنده گفت: "می‌بینید استاد نه تنها اهالی این دهکده جدید از کار من استقبال کردند بلکه اهالی دهکده شما هم از راه دور می‌آیند و به من سفارش می‌دهند و حسابی سرم شلوغ است. همان آهنگر پیر دهکده شما هم وقتی سرش شلوغ می‌شود کارهای اضافی‌اش را به من ارجاع می‌دهد.

انگار حق با شما بود برای محبوب شدن نیازی به دشمنی و حسادت و کینه‌ورزی و تهمت به دیگران نیست. هر انسانی اگر با تکیه بر استعداد و توانایی خودش خوش بدرخشد مورد تحسین و استقبال بقیه قرار می‌گیرد و در حد لیاقت خود محبوب جمع می‌شود. فقط باید کاری به کار دیگران نداشت و خوش درخشید!"



نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 37
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹
#اسب_بعدی!!


مرد ثروتمندی در دهکده‌ای دور زمین‌های زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده‌شان روی این زمین‌ها به کار گرفته بود.

و برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار کند یک سرکارگر خشن و بی‌رحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود و سرکارگر با خشونت و بی‌رحمی کارگران و خانواده‌های آنها را وادار می‌کرد روی زمین‌های مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود.

روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور می‌کرد. کارگران وقتی او را دیدند شکایت سرکارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند: "صاحب مزرعه، این فرد بی‌رحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم. چیزی به او بگویید تا با ما ملایم‌تر رفتار کند."

شیوانا به سراغ سرکارگر رفت. او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی می‌رود. شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید:

"این اسب پیر را کجا می‌بری؟"

سرکارگر با بدخلقی جواب داد: "این اسب همیشه پیر نبوده است. مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین‌هاست سال‌ها از این اسب سواری کشیده و استفاده‌های زیادی از او برده است.

اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمی‌خورد. چون صاحب زمین‌ها به هر چیزی از دید سوددهی و منفعت نگاه می‌کند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت.
به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگ‌های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد."

شیوانا لبخندی زد و گفت: "اگر صاحب این مزرعه آدم‌های اطراف خود را فقط از پنجره سوددهی و منفعت نگاه می‌کند، پس حتما روزی فرامی‌رسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت.

آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند. اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی می‌توانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی.

همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم!

در این صورت حتماً اخلاقت لطیف‌تر و جوانمردانه‌تر خواهد شد."


نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 36
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹


#انتهای_زندگی

مرد کشاورزی که خیلی شاد بود و از هیچ ناملایمت زندگی شکایتی نداشت در دیار شیوانا زندگي مي‌كرد. همیشه بر لب‌هایش خنده بود و در حرکاتش شادی و نشاط موج می‌زد. این مرد همسایه‌ای داشت که دامپروری می‌کرد. او برعکس مرد کشاورز همیشه شاد نبود و شبانه‌روز کار می‌کرد تا بتواند پول و سرمایه بیشتری به دست آورد. روزی مرد دامدار شیوانا را در بازار دید و صحبت را به همسایه شادش کشاند و گفت: "این مرد کشاورز اعصاب مرا به هم ریخته است. وضع زندگی‌اش زیاد هم جالب نیست و فقط بخور و نمیری به دست می‌آورد، اما حتی یک لحظه هم نشده که خنده و استراحت و تفریح از یادش برود. غروب‌ها زن و بچه‌هايش را می‌آورد به مزرعه و تا پاسی از شب به بازی و خوشی می‌پردازد. هر کس هم که به او می‌رسد یا باید مانند او شاد و بانشاط شود و یا این‌که از او فاصله بگیرد. خلاصه این همسایه به جای این‌که بیشتر کار کند و سرمایه بیشتری به دست آورد سال‌های جوانی را به خوشی و شادی بی‌فایده سپری می‌کند."
شیوانا از مرد دامدار پرسید: "تو چرا این همه کار می‌کنی؟"
دامدار پاسخ داد: "معلوم است. من به فکر آینده خودم و زن و بچه‌ام هستم. می‌خواهم تا می‌توانم پول و ثروت جمع کنم. بعد دام‌های بیشتری بخرم و برای تغذیه این دام‌ها مزارع بیشتری هم فراهم کنم. بعد می‌خواهم به روستاها و دهکده‌های دیگر دام بفروشم و از این راه در آن روستاها هم برای خودم مزرعه و دامداری بسازم."
شیوانا گفت: "آخر این همه تلاش قرار است چه بشود؟"
دامدار گفت: "خوب آخر این مسیر وقتی پیر شدم کم‌کم کارهایم را سبک‌تر می‌کنم تا بیشتر با بچه‌ها و همسرم باشم.

البته قبول دارم که تا آن موقع بچه‌هایم بزرگ شده‌اند و سر زندگی خودشان رفته‌اند و همسرم پیر و از کارافتاده شده، اما به هر حال ایام پیری سعی می‌کنم بیشتر کنار خانواده‌ام باشم.

قصد دارم یک مزرعه خصوصی برای خودم مهیا کنم که از وسط آن نهری زیبا روان باشد و غروب‌ها با همسر و فرزندان و نوه‌هایم کنار نهر بنشینیم و خاطره خوب تعریف کنیم و از زندگی لذت ببریم و خلاصه انتهای زندگی از آن استفاده کنیم و شاد باشیم."

شیوانا با لبخند گفت: "چیزی که تو در انتهای زندگی با قربانی کردن جوانی همسرت و بدون پدر بزرگ شدن فرزندانت و به زحمت انداختن و سخت‌گیری بیش از حد خود در ایام جوانی و میان‌سالی می‌خواهی به آن برسی، این همسایه مزرعه‌دار تو همین الان که همسرش جوان است و بچه‌هایش نیاز به حضور پدر دارند و خودش نیازمند استراحت و آرامش است دارد تجربه می‌کند.

چیزی که تو آخر سر می‌خواهی به آن برسی او همین الان رسیده و در حال استفاده است. آخرین منزل امید تو اقامتگاه همین الان اوست.

پس او سال‌ها از تو جلوتر است و تو باید از این بابت او را تحسین کنی."

نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 35
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹


روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین است

نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد

باغبان گفت :

راستش بعد از ظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم

وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند

من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم

امروز هم می ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد

شیوانا با تعجب گفت :

اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری

پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است

امروز اگر سراغ ات آمد به او بچسب و رهایش نکن

به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری!

مطمئن باش همه چیز حل می شود

روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است

شیوانا نتیجه را پرسید

مرد باغبان با خنده گفت :

آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم ، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد

آن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد

به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد

شیوانا با لبخند گفت :

همه آنهایی که انسان ها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند

هرکس تو را به چیزی تهدید می کند به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است

پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر

می بینی همه چیز خود به خود حل می شود!

نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 34
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹

#عشق و #ازدواج

شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد

داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.

استاد پرسيد: چه آوردي ؟

با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به

اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق يعني همين...!

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟

استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش

كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي...

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت .

استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين

درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

 برگردم .

استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...!

و این است فرق #عشق و #ازدواج


نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 33
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹


همه زیبا هستند

روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید: استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست؟ و از کجا بدانیم که همسر آرمانی ما چه شکل و قیافه ای دارد!؟

شیوانا پاسخ داد: موضوع اصلا شکل و قیافه نیست. موضوع خاطره خوش و اثرگذار و مثبتی است که آن شخص در زندگی کودکی و جوانی خود داشته است. همه اینها بستگی به این دارد که آن شخص یا اشخاصی که به انسان توجه داشته اند و با او صمیمی شده اند قیافه اشان چه شکلی بوده است. در واقع وقتی انسان به چهره ای خیره می شود در لابلای رنگ چشم و شکل ابرو و اندام فرد محبت و شور و شوق و مسرتی را جستجو می کند که در ذهن خود قبل از آن از صاحب چنان هیبتی تجربه نموده و یا در خاطره اش حک شده است. انسان ها همه شبیه همدیگرند و هیچ کسی زیباتر از دیگری نیست. این ذهن ماست که در لابلای شکل و قیافه و رفتار و حرکات آدم ها به دنبال گمشده رویاهای خود می گردد و آن را به چشم زیبا و تیر مژگان ترجمه می کند.

نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 32
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹


همین الآن نشانش بده !

جمعی دختر و پسر اطراف شیوانا را گرفته بودند و از او می خواستند تا برای روشنایی دلشان جمله ای بگوید. شیوانا تبسمی کرد و گفت:” همه ما به شکلی معتقدیم که به خالق هستی ایمان داریم با انگشت اشاره خود دلیل این ایمان را به بقیه نشان دهید.” همین الآن نشانش بده !

دختری با انگشت اشاره به سمت َآسمان اشاره کرد و گفت:”این آسمان بزرگ و بی انتها بهترین گواه این است که این دنیا را آفریدگاری است قادر و توانا!”

پسری با انگشت اشاره پروانه ای را روی گلی نشان داد و گفت:” این پروانه زیبا که بی اعتنا به همه عالم اطراف گل کوچکی که دوست دارد بال می زند بهترین شاهکار خلقت و دلیل آن است که دنیا را صاحبی است زیبایی شناس و زیبا یی طلب!”


در این بین یکی از شاگردان به شیوانا گفت:” استاد ! نوبت شماست که با انگشت اشاره خود دلیل ایمان خود به خالق هستی را نشانمان دهید!”

شیوانا انگشت اشاره دست چپ خود را به سوی انگشت اشاره سمت راست خود نشانه گرفت و گفت:” همین توانایی که می توانیم با انگشت به سمتی اشاره کنیم و ادعای دانستن کنیم. همین قدرت شناخت خودش نشانه این است که کسی هست که دوست دارید ببینیمش ، بشناسیمش و هرازچندگاهی با انگشت اشاره نشانش دهیم. همین انگشت های اشاره شما که به این سوی و آنسوی خلقت نشانه می رود برای ایمان آوردن من به خالق هستی کفایت می کند!”

نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 31
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹


نفرین خنده دار!

پسر بیکار و تن پروری اما خوش سیما و صاحب جمالی در دهکده شیوانا بود که با وجود زیبایی جمال ، کاری از او ساخته نبود و پول چندانی در بساط نداشت. روزی یکی از دوستان شیوانا نزد او آمد و با شرمندگی اظهار داشت که دختر جوانش به این پسر دلباخته است و از آینده دخترش بیمناک است. شیوانا از پدر خواست تا روز بعد دخترش را نزد او آورد. وقتی دختر همراه پدرش آمد شیوانا بی مقدمه از دختر پرسید:” آیا در وجود خودت آمادگی ترک و جدایی  از کسی که دلباخته اش هستی را داری!؟”

دخترک مطمئن و محکم گفت:” هرگز جدایی رخ نخواهد داد. ما هردو به همدیگر علاقه داریم و پای این علاقه ایستاده ایم!”

شیوانا سری تکان داد و گفت:” آیا طاقت آن را داری که در آینده ای نزدیک ، این شخصی که به تو دلباخته به تو دشنام دهد و صفات زشت را به تو نسبت دهد و تو را به شکل های مختلف نفرین کند!؟”

دخترک با حیرت گفت:” اینکه می گوئید امکان ندارد استاد! او دیوانه وار مرا دوست دارد و هرگز امکان ندارد حتی جمله ای ناروا علیه من برزبان براند. به گمانم شما تحت تاثیر حرفهای پدرم قرار گرفته اید وبه اندازه من او را نمی شناسید!؟”

شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اگر آمادگی شکست در عشق و جدایی و نفرین را داری راهی که در پیش گرفته ای را ادامه بده!”

وقتی دخترک از حضور شیوانا مرخص شد ، پدر دختر با ناراحتی نزد شیوانا آمد و گفت:” استاد! این چه نصیحتی بود که به دختر من کردید. چرا او را از عاقبت دلباختن به این جوان بیکار و بی مسئولیت نترساندید!؟”

شیوانا پاسخ داد:” نگران مباش ومرا بی خبر مگذار!”

هفته بعد دخترک غمگین و گریان نزد شیوانا آمد و در حالی که گریه امانش را بریده بود گفت:” استاد! حق با شما بود! وقتی از این پسر خواستم تا به طور جدی برای تشکیل خانواده قدم پیش بگذارد و درخواست خود را با خانواده مطرح کند ، او بلافاصله مرا تهدید به جدایی کرد و وقتی اصرار مرا دید ، هر چه نفرین و دشنام بلد بود نثارم کرد و مرا ترک کرد و رفت! شما از کجا این را می دانستید!؟”


شیوانا با لبخند گفت:” کسی که نتواند زندگی خود را مدیریت کند، چگونه می تواند یک زندگی مشترک را اداره کند. این پسر جوان به خاطر رشد جسمانی به بلوغ جسمی رسیده بود. اما برای تشکیل زندگی فقط بلوغ جسمی کفایت نمی کند و بلوغ ذهنی و اخلاقی هم لازم است. این پسر هنوز هم از رابطه رفاقتی و بدون مسئولیت با تو  گریزان نیست. اما وقتی اصرار تو به قبول مسئولیت و ارتباط رسمی و متعهدانه را دید ، فهمید که دیگر نمی تواند به بازی ادامه دهد و به همین خاطر برای حفظ  تعادل روانی خودش شروع به تخریب تو وخانواده ات نمود. از اینکه زود متوجه این نکته شدی خالق هستی را شکرگذار باش و بی اعتنا به کلام و رفتار او از داشتن پدری بزرگوار که اینچنین دورادور نگران توست به خود افتخار کن! بگذار این جوان نفرین خنده دارش را با صدای بلند به هر آسمانی که می خواهد بفرستد! مهم این است که تو بیش از این آسیبی ندیدی!”

نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 30
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹
مگذار تابلو کامل شود!

روزی شیوانا استاد روشنایی با جماعتی در راهی همسفر بود. مردی را دید که بسیار به آرایش ظاهری خود می رسید و دائم نسبت به زیبایی خود برای خانواده اش فخر می فروخت. روزی شیوانا دید که مرد با صدای بلند خطاب به زن و فرزندانش می گوید که اگر قدر او را ندانند و هرچه می گوید را گوش نکنند ، آنها را ترک کرده و تنها خواهد گذاشت.

وقتی سروصدا خوابید شیوانا مرد را به کناری کشید و از او پرسید:” آیا تو واقعا می خواهی آنها را ترک کنی و تنها به حال خود رها کنی و بروی!؟” مرد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:” البته که نه! من فقط می خواهم از ترس بدون من بودن حرفهایم را گوش کنند و ناز مرا بخرند!”

شیوانا سرش را با تاسف تکان داد و گفت:” اینکار تو به شدت خطرناک است. تو با اینکارت آنها را وادار می کنی از ترس و برای دفاع از خودشان هم که شده تابلویی بدون تو خلق کنند!”

مرد خوش سیما با صدای بلند شیوانا را مسخره کرد و در جلوی جمع سوال شیوانا را برای همه  تکرار کرد و با طعنه گفت:” چه کسی به این مرد استاد روشنایی گفته است!؟ او نمی داند که زن و فرزند من نقاشی نمی دانند!!”

شیوانا آهی کشید و سکوت کرد و هیچ نگفت. چند روز بعد کاروان به دهکده ای رسید . برای تامین آب و غذا مدتی توقف کرد و سپس به راه خود ادامه داد. شب هنگام مرد زیبا سیما فریاد زنان به سوی شیوانا آمد و در حالی که بر سروصورت خود می زد گفت:” استاد! به دادم برسید. زن و فرزندانم مرا ترک کرده اند و گفته اند دیگر علاقه ای به با من بودن ندارند! همیشه من آنها را تهدید به ترک و تنهایی تهدید می کردم و اکنون آنها این بلا را برسرمن آورده اند. آخر آنها چگونه تنها و بدون من زیستن را برگزیدند!؟”


اهل کاروان گرد مرد خانه خراب جمع شدند و او را دلداری دادند. شیوانا مقابل مرد ایستاد و گفت:” به تو گفتم که مگذار آنها به خاطر ترس از فلاکت و درماندگی تابلویی بدون تو بکشند. در طول مدتی که تو با تهدید به رفتن ، آنها را به آینده ای تاریک نوید می دادی ، آنها در ذهن خود دنیای بدون تو را دیدند و در آن دنیا نقش خود و شیوه های جدید زندگی را پیدا کردند. به مرور تابلوی زندگی با حضور تو رنگ باخت و تابلوی جدیدی که تو خودت باعث و بانی آن بودی و در آن حضورت دیگر ضرورتی نداشت ، جایگزین شد. متاسفم دوست من! ترس و دلهره می تواند از هر انسانی یک نقاش بسازد و انسان عاقل هرگز کاری نمی کند که دیگران طرح نقشی بدون حضور او را روی تابلوی زندگی خود بکشند!

برخیز و به توقفگاه قبلی برگرد و تا دیر نشده سعی کن در تابلو ی جدیدی که آنها تازه کشیده اند ، جایی برای خود دست و پا کنی! البته الآن دیگر اوضاع فرق کرده است و تو دیگر تا آخر عمر نمی توانی آنها را به رفتن خودت تهدید کنی! هرگاه چنین کنی آنها تابلو یی که الآن کشیده اند را مقابل چشمانت علم می کنند و می گویند:” خوب برو! بودن و نبودن تو در این تابلو یکسان است!”

نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانهای_شیوانا 29
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹

دوست داشتنی باش

شیوانا از کوچه ای عبور می کرد. متوجه شد پسری از خانواده ای ثروتمند بقیه بچه های کوچه را دور خود جمع می کند و به آنها خوردنی و خوراکی می دهد تا با او بازی کنند. اما بچه ها به محض گرفتن خوراکی او را ترک می کردند وبه بازی با یکدیگر سرگرم می شدند. پسر بچه پولدار هم غمگین و افسرده به همه دشنام می دهد و با بداخلاقی باعث آزردن و رمیدن بیشتر بچه ها از خودش می شود.

شیوانا آهسته به سوی پسر پولدار رفت . کنارش نشست و در گوشش گفت:” پسرم! به زور نمی توان دیگران را وادار به دوست داشتن کرد. به جای آن سعی کن دوست داشتنی باشی!یک شخص دوست داشتنی هر جا که برود همه دورش جمع می شود. چه خوردنی در بساطش باشد و چه دستش خالی باشد!
پس یاد بگیریم نمیتوان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد،اما میتوان محبوب دیگران شد...

نویسنده : فرامرز کوثری

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
More