کانال عشق فقط خدا

#داستانک_قابل_تامل
Channel
Logo of the Telegram channel کانال عشق فقط خدا
@eshgekhodayiPromote
4.98K
subscribers
3.05K
photos
1.78K
videos
827
links
آدرس اینستاگرام کانال http://instagram.com/_morteza_zamanii وبسایت www.deniz.blog.ir کپی از مطالب کانال چه با لینک چه بدون لینک با افتخار آزاد است خیلی هم دلمون بخواد هدف فقط خداست از پخش و کپی مطالب به هر نحوی استقبال میکنیم سفیر عشق خدا باشید💙
#داستانک_قابل_تامل


🌸 تعمیرکار ماشین لباسشویی نشسته بود داشت چای می خورد. سری توی خانه چرخاند و گفت:
- آقا این تلویزیون رو رد کن بره!

🌸 نگاه کردم به تلویزیون که کز کرده بود گوشه خانه. قیافه اش مثل دختری بود که به زور می خواستند شوهرش بدهند.
گفتم: ما زیاد تلویزیون نگاه نمی کنیم. ازش راضی ام.

🌸 چای را هورت کشید و گفت: ما کارمون اینه. این مدل تلویزیون های ال جی یه قطعه دارن زود خراب میشه. بفروش به یکی. رد کن بره.

🌸گفتم: خب اون بنده خدا که می خره چی؟ اینجور که شما می گید دو روز بعدش خراب میشه.

🌸بلند شد وسایلش را جمع کرد گفت: خب بشه! شما رد کن بره ضرر نکنی.

🌸گفتم: وقتی می دونم خراب میشه چطور به یکی بفروشمش؟ من این کار رو نمی کنم، ترجیح می دم اینجا خراب بشه نه اینکه به کسی بفروشمش.

گفت: بابا شما خیلی کارت درسته!
.
🌸 توی چشم هایش نگاه کردم. انگار باورش نمی شد که جدی دارم این حرف ها را می زنم.
🌸 با خودم فکر کردم که چقدر منفعت طلبی و کلاهبرداری به یک امر روزمره در زندگی مان تبدیل شده که به نظرش من خیلی کار درست می آمدم!

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا🌹

www.deniz.blog.ir

@eshgekhodayi
#داستانک_قابل_تامل

قاسم زندگیتان را پیدا کنید

قدیم‌ها یک کارگر عرب داشتم که خیلی می‌فهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اول‌ها ملات سیمان درست می‌کرد و می‌برد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همه‌کاره‌ی کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف می‌زد. دایره‌ی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دلون. اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم. قشنگ حرف می‌زد.

یک بار کارگر چاه کن قوچانی‌مان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه هول شد. رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتش‌نشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت چاه کن ما دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیم‌هایش به هیچ جا بند نیست. بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاک‌ها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخ‌زده‌ی چهار روز مانده. تا آتش‌نشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانه‌اش. هنوز زنده بود. اورژانس‌چی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتش‌نشان‌ها گفتند چهار ساعت طول می‌کشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یک‌نفره کنده بودش.

بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتش‌نشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رییس کارگاه هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برف‌ها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمی‌زد. لاکردار داشت برایش نقاشی می‌کرد . می‌خواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. می‌خواست امید بدهد. همه می‌دانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بی‌شناسنامه. اما قاسم دوست داشتنی کارش را خوب بلد بود. خوب می‌دانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرف‌شان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.

آدم‌ها همه توی زندگی یک قاسم می‌خواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به دروغ هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری. اصلا دروغ خیلی هم چیز بدی نیست. دروغ گاهی وقت‌ها منشا امید است. امید هم منشا ماندگاری. یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را. کلمه‌ها را قشنگ مصرف کند و فرو کند به آدم. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند. کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید...


قاسم زندگی‌تان را پیدا کنید ..

💐کانال عشق فقط خدا💐

@eshgekhodayi
#داستانک_قابل_تامل

به کجا دارم می روم!!!

روزی انیشتین در امریکا با قطار در حال مسافرت بوده که مامور قطار برای دیدن بلیت سر می رسد، اما انیشتین هر چه که می گردد بلیت را پیدا نمی کند. مامور که این وضع را می بیند، می گوید:

"حضرت استاد! کیست که شما را نشناسد و یا شک کند شما بلیت نگرفته اید. نیازی به نشان دادن بلیت نیست".

و از کوپه او دور می شود. انیشتین سری به نشانه تشکر تکان می دهد.
مامور بعد از تمام کردن کوپه های دیگر این واگن، نگاهی به عقب می اندازد و متوجه می شود انیشتین همچنان در حال گشتن است. برمی گردد و می گوید:

"پروفسور انیشتین! گفتم که شما را می شناسم و نیازی به بلیت نیست، چرا باز هم نگرانید؟"

انیشتین جواب می دهد:

"این هایی که گفتی خودم هم می دانم، دنبال بلیت هستم ببینم به کجا دارم می روم!!!

پی نوشت خادم کانال:

همه ما میدانیم که انیشتین علیرغم هوش علمی بالایی که داشت خیلی حواس پرت هم بود و حتی روزی وقتی میخواست نیمرو درست کند بعد از مدتی متوجه شده بود که ساعتش را بجای تخم مرغ در تابه انداخته بود اما اگر بخواهیم متفکرانه به این داستان نگاه کنیم یک روی نتیجه گیری از این داستان هم این میتواند باشد

نکند در باد مقام و جایگاه فعلی مان مسیراصلی مان را گم کنیم و ندانیم از کجا آمده ایم و به کجا خواهیم رفت...

🌸کانال عشق فقط خدا 🌸

@eshgekhodayi
#داستانک_قابل_تامل

#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل


توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.
دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید...
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر...
عفونت از این جا بالاتر نرفته!

لحن و عبارت « #برو_بالاتر » خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد خیلی تلخ.

دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم.

قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل.
مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.

عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که میگفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت:

#برو_بالاتر... برو بالاتر... !!!

بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.
چقدر آشنا بود...
وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم.‌..
گندم و جو میفروختم...
خیلی سال پیش...
قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...

دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که

«از #مکافات عمل غافل مشو،
گندم از گندم بروید جو ز جو»؛

اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.

در بیشتر موارد حق الناس اگر گردن کسی باشه تو این دنیا تسویه میشود
و ممکنه به اون دنیا هم نرسد
حالا یا با از دست دادن همه آن چیزی که یک عمر با حق خوری از دیگران جمع شده و یا با زمین گیر شدن و ویلچرنشین شدن و مریضی های سخت در اواخر عمر

مواظب باشیم...

دکتر مرتضی عبدالوهابی


وبلاگ وکانال عشق فقط خدا💚

www.deniz.blog.ir

@eshgekhodayi
#داستانک_قابل_تامل

#انسانیت_ساده_یا_پیچیده 226

🌸 تعمیرکار ماشین لباسشویی نشسته بود داشت چای می خورد. سری توی خانه چرخاند و گفت:
- آقا این تلویزیون رو رد کن بره!

🌸 نگاه کردم به تلویزیون که کز کرده بود گوشه خانه. قیافه اش مثل دختری بود که به زور می خواستند شوهرش بدهند.
گفتم: ما زیاد تلویزیون نگاه نمی کنیم. ازش راضی ام.

🌸 چای را هورت کشید و گفت: ما کارمون اینه. این مدل تلویزیون های ال جی یه قطعه دارن زود خراب میشه. بفروش به یکی. رد کن بره.

🌸گفتم: خب اون بنده خدا که می خره چی؟ اینجور که شما می گید دو روز بعدش خراب میشه.

🌸بلند شد وسایلش را جمع کرد گفت: خب بشه! شما رد کن بره ضرر نکنی.

🌸گفتم: وقتی می دونم خراب میشه چطور به یکی بفروشمش؟ من این کار رو نمی کنم، ترجیح می دم اینجا خراب بشه نه اینکه به کسی بفروشمش.

گفت: بابا شما خیلی کارت درسته!
.
🌸 توی چشم هایش نگاه کردم. انگار باورش نمی شد که جدی دارم این حرف ها را می زنم.
🌸 با خودم فکر کردم که چقدر منفعت طلبی و کلاهبرداری به یک امر روزمره در زندگی مان تبدیل شده که به نظرش من خیلی کار درست می آمدم!

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا🌹

www.deniz.blog.ir

@eshgekhodayi
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹
#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#داستانک_قابل_تامل

شیخ رجبعلی خیاط می فرمود:

در بازار بودم...

اندیشه مكروهی در ذهنم گذشت.

بلافاصله استغفار كردم و به راهم ادامه دادم.

قدری جلوتر شترهایی قطار وار از كنارم می‌گذشتند.

ناگاه یكی از شترها لگدی انداخت كه اگر خود را كنار نمی‌كشیدم، خطرناك بود.

به مسجد رفتم و فكر می‌كردم همه چیز حساب دارد.
این لگد شتر چه بود...!؟

در عالم معنا گفتند:

شیخ رجبعلی!

آن لگد نتیجه آن فكری بود كه كردی!

گفتم: اما من كه خطایی انجام ندادم...

گفتند: لگد شتر هم كه به تو نخورد...!

قانون کارما در کائنات جریان دارد...

حتی یک تفکر منفی میتواند تاثیری

منفی بر روند زندگی ما ایجاد کند...


💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانک_قابل_تامل

#انسانیت_ساده_یا_پیچیده 223

🌸در روزگاران پیشین ، شغلی به نام خوشه‌ چینی وجود داشت . آنها که دستشان تنگ بود و خرمن و مزرعه ای نداشتند ، می رفتند و پشت سر دروگران راه میرفتند و خوشه های جامانده را از زمین بر می داشتند و گاها صاحب مزرعه به دروگران دستور می داد که شلخته درو کنند تا چیزی هم گیر خوشه چین ها بیاید .

حافظ می فرماید :

🌸ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی

🌸فکر می کنم بسیاری از دستفروشان ، « خوشه چین » های روزگار ما هستند ،

🌸 آنها که در این هوای سرد چشم دارند به اینکه از جیب ما « اسکناسی » بیرون بیاید و چیزی از بساط مختصرشان بخریم .

🌸گاهی لازم است شلخته درو کنیم و شلخته خرج کنیم ...

" امید کسی را ناامید نکنیم "

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا

www.deniz.blog.ir

@eshgekhodayi
#و_باز_هم_پنجشنبه_و...

#داستانک_قابل_تامل

این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه... پس حتما بخونیدش🙏

🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.

🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.

🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.

🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.

🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.

🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد!
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.

روح عزیزان پر کشیده از دنیا رو شاد کنیم با ذکر صلوات و خوندن فاتحه
و قدر عزیزان در حال حیات زندگیمون رو بیشتر بدونیم...

💚کانال عشق فقط خدا💚

@eshgekhodayi
#داستانک_قابل_تامل

🌹این داستانک کاملا واقعی است👇

🔹یكی از اطرافیان شیخ رجبعلی خیاط نقل می كند كه:

پارچه هایی را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد،

از قیمتش پرسیدم، گفت: دو روز كار می برد، چھل تومان؛

روزی كه رفتم لباسھا را بگیرم گفت: اجرتش بیست تومان می شود،

گفتم: فرموده بودید چھل تومان؟!

پاسخ دادند: فكر كردم دو روز كار می برد ولی یك روز كار برد...

🌹امام علی (علیه السلام)

انصاف برترین فضیلتھا است.


💚کانال عشق فقط خدا

@eshgekhodayi
سلام و عرض ادب به همراهان همیشگی و دوستان جدیدی که تازه به محفل عاشقان خدا پیوستند،
به زیباترین و کاملترین و موثرترین کانال معنوی ایران خوش آمدین
آرشیو مطالب کانال ما ادعای ما را ثابت میکند
برای رسیدن به عشق خدایی و ابدی شدن مثل خدا و عاقبت بخیری با ما همراه باشید

شما میتوانید با سرچ عناوین زیر به صدها مطلب قبلی در مورد هر یک از تگ های زیر دسترسی داشته باشید

آرشیو مطالب کانال👇👇

#قرآن

#مناجات_عاشقانه

#داستانک_معنوی

#داستانک_آموزنده

#داستانک_قابل_تامل

#داستانهای_شیوانا

#داستانهای_قرآنی

#تلنگر

#انسانیت_ساده_یا_پیچیده

#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#اعجاز_علمی_قرآن

#حدیث

#طب_اسلامی

#نهج_البلاغه

#رفع_شبهه

#پرسش_و_پاسخ_معنوی

#تفکر_در_قرآن

#فایل_صوتی_عاشقانه

#آموزنده

#مستند_داستان_تمدن و
مستند داستان آفرینش

سخنرانی های اساتید👇👇

#استاد_عالی

#استاد_دانشمند

#استاد_پناهیان

#استاد_رائفی_پور

#استادقرائتی

#استاد_دارستانی

#استاد_ماندگاری

#استاد_فرحزاد

#استاد_مومنی

#استاد_نقویان

#استاد_محرابیان

#استاد_مجتهدی

#استاد_شجاعی و...

مطالبی هم که بدون تگ میتونید جستجو کنید👇👇

قرار عاشقی

بنازم ظرافت آفرینشت را خدا

معجزه شکرگذاری

و به بیش از هزاران عکس و کلیپ
و فایل در مشخصات و
قسمت رسانه کانال

و هر نوع مطلبی در خصوص معنویت را میتوانید با سرچ کردن پیدا کنید

همواره میتوانید با مراجعه به
سایت عشق فقط خدا به آدرس

www.deniz.blog.ir

مقصد بعدی فعالیت کانال را پیدا کنید

اگر مطالب کانال در شخصیت معنوی شما تاثیرگذار بوده میتوانید با ارسال این مطلب به دیگران در رشد معنوی عزیزانتان تاثیرگذار باشید و اگر خواستید در این راه زیبا سهمی داشته باشید به آیدی بنده پیام بدهید

سپاس از همراهی
صمیمانه و عاشقانه شما

مرتضی زمانی

خادم وبلاگ و کانال عشق فقط خدا
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹
با سلام خدمت همراهان عزیز و عاشقان
خدا شما میتوانید با سرچ عناوین زیر به صدها مطلب قبلی در مورد هر یک از تگ های زیر دسترسی داشته باشید

آرشیو مطالب کانال👇👇

#قرآن

#مناجات_عاشقانه

#داستانک_معنوی

#داستانک_آموزنده

#داستانک_قابل_تامل

#داستانهای_شیوانا

#داستانهای_قرآنی

#تلنگر

#انسانیت_ساده_یا_پیچیده

#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#اعجاز_علمی_قرآن

#حدیث

#طب_اسلامی

#نهج_البلاغه_حکمت

#رفع_شبهه

#پرسش_و_پاسخ_معنوی

#تفکر_در_قرآن

#فایل_صوتی_عاشقانه

#آموزنده

سخنرانی های اساتید👇👇

#استاد_عالی

#استاد_دانشمند

#استاد_پناهیان

#استاد_رائفی_پور

#استادقرائتی

#استاد_دارستانی

#استاد_ماندگاری

#استاد_فرحزاد

#استاد_مومنی

#استاد_نقویان

#استاد_محرابیان

#استاد_مجتهدی

#استاد_شجاعی و...

مطالبی هم که بدون تگ میتونید جستجو کنید👇👇

قرار عاشقی

بنازم ظرافت آفرینشت را خدا

معجزه شکرگذاری

و به بیش از هزاران عکس و کلیپ
و فایل در مشخصات و
قسمت رسانه کانال

و هر نوع مطلبی در خصوص معنویت را میتوانید با سرچ کردن پیدا کنید

در صورت فیلتر شدن تلگرام که ظاهرا دستور قضایی فیلتر هم بالاخره صادر شد آدرس ما در

سروش👇👇

http://sapp.ir/eshgekhodayi

ایتا👇👇

http://eitaa.com/joinchat/2791047168C06fde696d3

آی گپ👇👇
https://iGap.net/join/70sxUup2gJlJy2kkRxuuNJt9x

همواره میتوانید با مراجعه به
سایت عشق فقط خدا به آدرس

www.deniz.blog.ir

مقصد بعدی فعالیت کانال را پیدا کنید

اگر مطالب کانال در شخصیت معنوی شما تاثیرگذار بوده میتوانید با ارسال این مطلب به دیگران در رشد معنوی عزیزانتان تاثیرگذار باشید

سپاس از همراهی
صمیمانه و عاشقانه شما

مرتضی زمانی

خادم وبلاگ و کانال عشق فقط خدا
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانک_قابل_تامل

‌ وقتى که حاتم.طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.

حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت.
هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.

برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!!

برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش،
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.

وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.

چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى!

مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟

من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته می شوند...

🌹کانال عشق فقط خدا🌹
#داستانک_قابل_تامل

#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل


توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.
دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید...
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر...
عفونت از این جا بالاتر نرفته!

لحن و عبارت « #برو_بالاتر » خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد خیلی تلخ.

دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم.

قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل.
مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.

عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که میگفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت:

#برو_بالاتر... برو بالاتر... !!!

بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.
چقدر آشنا بود...
وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم.‌..
گندم و جو میفروختم...
خیلی سال پیش...
قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...

دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که

«از #مکافات عمل غافل مشو،
گندم از گندم بروید جو ز جو»؛

اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.

دکتر مرتضی عبدالوهابی


💚کانال عشق فقط خدا💚

@eshgekhodayi
#داستانک_قابل_تامل
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹

#حکایت_تلخ_اینروزها

یادمه پنج شش سال پیش دوستی که در ٱمریکا داشتم تو فیس بوک حالم رو پرسید ؟

گفتم خوب نیستم وضعیت اینجا عجیبه ، مردم به شیوه های بد و به روش بدی با هم رقابت میکنن و بهش گفتم که یکی از همکارام بجای تمرکز رو کار خودش سعی در درست کردن مشکل برای من داره ، و خسته شدم از بس که گارد مدافع گرفتم !

اون دوستم کمی ناراحت شد و گفت :

میدونی یاد حکایتی افتادم که به حال و هوای این روزای شما میخوره و برام نوشت ،

یک روزی مردی از راهی میگذشت دید کودکی پای یه درخت سیب ایستاده و با صدای بلند گریه میکنه و نگاهش به بالای درخت ِ ! و اون بالا کودک دیگری مشغول خوردنِ سیبِ

مرد فورا" خودش رو به کودک پایین درخت رسوند و اونو نشوند رو شونه هاش و گفت برو تو هم میوه بخور .

بچه یدونه سیب چید و نخورد و باز زد زیرگریه و شیون! مرد پرسید چی شد ؟

چرا باز گریه میکنی ؟ تو هم برو اون بالا

بچه داد زد و گریه کنان گفت :

نه ! اونو بیار پایین ..‌.!!


بله #حکایت_تلخ این روزاست !


💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانک_قابل_تامل
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹

شجاع ترین آدمها کیا هستند ؟

معلم به بچه ها گفت :
" تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟
بهترین متن جایزه داره "

یکی نوشته بود:
غواص که بدون محافظ تواقیانوس با کوسه ها شنامیکننه
یه نفر نوشته بود :
اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن
یکی دیگه نوشته بود :
اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن . و...

هر کی یه چیزی نوشته بود اما
این نوشته دست ودلشو لرزوند ، تو کاغذ نوشته شده بود :
" شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن...نه سنگ قبرشونو...!!! "

قطره اشکی بر پهنای صورت معلم دوید.به همراه زمزمه ای ...
افسوس منهم شجاع نبودم...

پ.ن

یادمون باشه

تو خونه ای که [بزرگترها] کوچک میشن

[کوچکترها] هرگز بزرگ نمیشن...

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#و_باز_هم_پنجشنبه_و...

#داستانک_قابل_تامل

این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه... پس حتما بخونیدش🙏

🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.

🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.

🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.

🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.

🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.

🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد!
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.

روح عزیزان پر کشیده از دنیا رو شاد کنیم با ذکر صلوات و خوندن فاتحه
و قدر عزیزان در حال حیات زندگیمون رو بیشتر بدونیم...

💚کانال عشق فقط خدا💚

@eshgekhodayi
#داستانک_قابل_تامل
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹

روضه خوانی که یک عمر دروغ گفته بود

استاد مجتهدے تهرانی(ره):

▫️روضه خوان های قدیم اول شروع روضه شان مےگفتند: « یا لَیتَناٰ کُنّا مَعَک فَاَفُوزُ فَوْزاً عَظیٖما» کاش ما هم در رکاب تو ای حسین بودیم و به آن رستگاری بزرگ مےرسیدیم.

▪️یک نفر روضه خوان مقید بود حتما این جمله را هر بار بگوید. یک شب برای اینکه به این شخص بفهمانند که تو اهل این ادعا نیستے، در عالم خواب دید کہ روز عاشوراست. لشکر ابن سعد این طرف و لشکر امام حسین علیه السلام آن طرف صف آرایی مےکردند.

▫️او در خواب مراقب بود که مبادا امام حسین علیه السلام او را ببیند و بگوید بیا مرا یاری کن. اتفاقا امام حسین علیه السلام او را دید و گفت: «آشیخ حسین ، بیا این اسب و زره و شمشیر را بگیر و مرا یاری کن!»

▪️او هم بہ ناچار اسب آقا را گرفت، سوار شد، زره را پوشید و شمشیر را برداشت، اما با این حال مراقب بود که به محض اینکه آقا به خیمه گاه مےروند فرار کند، که همینطور هم شد. به محض اینکه امام حسین علیه السلام وارد خیمه شدند، اسب امام علیه السلام را برداشت و فرار کرد.

▫️وقتی از خواب بلند شد فهمید کہ یک عمر دروغ مےگفته که: « یا لَیتَناٰ کُنّا مَعَک فَاَفُوزُ فَوْزاً عَظیٖما» کاش ما هم در رکاب تو ای حسین بودیم و به آن رستگاری بزرگ مےرسیدیم.

و امشب به او فهماندند که تو مرد این سخن نبودی!

▪️مگر کسے مۍ تواند حبیب بن مظاهر یا زهیر بشود؟ در شب عاشورا امام حسین علیه السلام فرمودند: «من بیعت خود را از شما برداشتم ، هر کدامتان دست یکی از افراد خانوادهٔ مرا بگیرید و از اینجا بروید»

▫️حضرت سرشان را پایین انداخته بودند کہ اصحاب خجالت نکشند. اما زهیر در همان حال بہ امام حسین علیه السلام عرض کرد: «آقا، ما اگر هزار مرتبه در راه شما شهید شویم ، دست از یاریتان بر نخواهیم برداشت.»

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹
#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#داستانک_قابل_تامل

شیخ رجبعلی خیاط می فرمود:

در بازار بودم...

اندیشه مكروهی در ذهنم گذشت.

بلافاصله استغفار كردم و به راهم ادامه دادم.

قدری جلوتر شترهایی قطار وار از كنارم می‌گذشتند.

ناگاه یكی از شترها لگدی انداخت كه اگر خود را كنار نمی‌كشیدم، خطرناك بود.

به مسجد رفتم و فكر می‌كردم همه چیز حساب دارد.
این لگد شتر چه بود...!؟

در عالم معنا گفتند:

شیخ رجبعلی!

آن لگد نتیجه آن فكری بود كه كردی!

گفتم: اما من كه خطایی انجام ندادم...

گفتند: لگد شتر هم كه به تو نخورد...!

قانون کارما در کائنات جریان دارد...

حتی یک تفکر منفی میتواند تاثیری

منفی بر روند زندگی ما ایجاد کند...


💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#تلنگر

#داستانک_قابل_تامل

🔴عاقبت آزادی های بی قید و بند!!

💠به نقل از یکی از روحانیون:

دختری حدود 20 ساله در دانشگاه برای مشاوره به من مراجعه کرده بود و می  گفت: “من عاشق شده ام!”

💠گفتم: عاشق چه کسی؟

🚫گفت: عاشق شوهر خاله ام شده ام! و این صرفا یک عشق ظاهری و قلبی نیست بلکه قضیه ازدواج در میان است!
به خانمش که خاله من است گفته می خواهد زن دیگری بگیرد.

💠گفتم: چند سالش است لابد خیلی خوش تیپه !؟

🔰گفت: شاید برای دیگران نباشه چون حدود 60 سال دارد ولی برای من هست!

💠گفتم: حتما خیلی پولداراست؟”

🔰گفت: نه راننده مردم است !

🛑بعد بانگاهی طلبکارانه من گفت: “حاج آٍٍقا! حالا هم پیش شما نیامده ام به من بگویید اسغفرالله و از این حرفها،

بلکه آمده ام که به من بگویید مادرم را چکار کنم ؟
مادری که شنیده شوهر خواهرش می خواهد دوباره زن بگیرد سکته ناقص را زده است اگر بفهمد زن دوم این آقا، دختر خودش است حتما می میرد..!

💠گفتم: قبول داری خیلی عجیب است دختری بیست و یکی دو ساله با مردی حدود 60 ساله ازدواج کند؟

♻️گفت: راستش را بخواهید نمی دانم چی شد ولی ما همیشه مسافرت می رفتیم خیلی با شوهر خاله ام راحت بودم مثل پدرم بود والیبال بازی می کردم

🔷 توپ بر سر و کله من می زد و درد دل های خصوصی، پیامهای قشنگ و عاشقانه،حتی پدر و مادرم می دانند که من با شوهرخاله ام راحتم اما خبر از عشق ما ندارند.

⚡️خلاصه بعد از مدت طولانی دختر گلم، دختر گلم هایش، تبدیل به همسر گلم شد...
~~~~~~~~~~~~~~~~
🌼حضرت علی علیه السلام درباره سخن گفتن با زن نامحرم فرمود:

ای بندگان خدا! بدانید که گفتگو و اختلاط مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد و دل‌ها را منحرف می سازد
⛔️ و پیوسته به زنان چشم دوختن؛ نور چشم دل را خاموش می گرداند

*********************
🔵به دستورات دینمان اسلام،اعتماد کنیم.

📕بحارالانوار ج 74 ص 291

💚کانال عشق فقط خدا💚

@eshgekhodayi
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

🌹
#انسانیت_ساده_یا_پیچیده 64

#داستانک_قابل_تامل

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ استاد کل ﻗﺎﺿﯽ قدس سره ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ :

ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﺮﻡ ﻣﻄﻬﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺭﻓـﺘﻢ ﻭ ﺭﻭﺵ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﻣﻄﻬﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ .

ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺗﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻧﺪ، ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻧﺪ .
ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻏﯿﺮ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﯾﺪ . ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ :

« ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻐﺾ ﻭ ﮐﯿﻨﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﻐﺾ ﻭ ﮐﯿﻨﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻋﻤﺎﻟﺶ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﻭﺩ ! »

ﺍﯾﻦ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﺳﺖ،

ﻧﻪ ﺁﻥ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ،

ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ

ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﺪﺍ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﺪ

💚کانال عشق فقط خدا💚
🌹
🌺
🌸
🌿🍃 @eshgekhodayi
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
More