شعر از شوکت
این توئی که درها را می بندی
پشتت قفل آهنی می زنی
هرروز صبح با انفجار بمبی از توبر دلم بیدار میشوم
میگویم این دیگر آخرین است
نه تمامی ندارد انتظار.
زیر پای انتظار علف سبز شده است و زیر پای ماشینم بزیر بالکن.
شکایت نمیکنم کل جهان در انتظارند.
جنگلهای سبز نارنجی شده اند
و دریای آشفته خیال فکر میکند که مرداب است
گل مرداب می زاید.
من دیشب انگشتر نامزدیت را در خواب بتو پس دادم
از اشفته خیالی بیرون آمدم
از وصلتی فاجعه بار.
تو دانه های جدیدی هرگز در گلدانی تازه نکاشتی
چه انتظار!
چه انتظار!
از پشت پنجره کانال آب را در سکوت و انتظار می بینم
عکس افتاب را هرگز بآغوش نگرفت ودر فراق تحلیل رفت.
انتظار یعنی صبر؟
من که صبور نیستم.
از کابوس هایت که بیدار میشوم تعبیر میشوند
اما خوابهای قشنگ سالیان گذشته هر گز سراغم نمی آیند.
بمب های دلم تمامی ندارند.
پریشان حال بر صندلی می نشینم
حوادث جهان روبرویم در اتفاقند.
میگو یند که ترامپ شاید امروز انتخاب شود
سیاست به نعل و به میخ همچنان بروی صحنه است.
شنیدم :
خدا را شکر حداقل گاه گاهی واتساپ داریم.
به پیشنهاد مرگ همیشه به تب راضی ایم.
شوکت / هلند آمستردام
#گرد_همایی_شاعران__و_نویسندگان_پیشرو_مهاجر #اروپا_امریکا_و https://t.center/gerdehamaeiadabitate