🌺 نویسنده و ویرایش کننده از : جناب آقای کربلایی رامین خواجوی
🌺مرحوم عارفِ فرزانه ، ملّا فتح الله شوشتری متخلص به
#وفائی_شوشتریساقی بریز باده مرا ، هی به ساغرا
هی شعله زن به جانم و هی بر دل آذرا
زان باده ای که خورد از آن باده جبرئیل
تا شد امینِ وحیِ خداوندِ اکبرا
زان باده ای که آدم ازو توبه اش قبول
زان باده ای که نوح شد از وی مبشِّرا
زان باده ای که قطره ای از وی به جام ریخت
گلشن نمود آذر ، بر پورِ آزرا
زان باده ای که موسی عمران ز جرعه ای
در دستِ او عصا شد درّنده اژدرا
زان باده ای که عیسی مریم چو خورد از آن
مستانه شد مُصاحبِ خورشیدِ انورا
مور ار خورد شود چو سلیمان بحشمتا
سازد تمام مُلکِ جهان را مسخّرا
ساقی بده چَمانه چَمانه سبو سبو
زان بادهی مغانه به آهنگ مِزمَرا
بی پرده ریز ، باده به ساغر دَما دَما
هی دِه به یادِ دوست پیاپی مکرّرا
از باده کن حدیث و حکایت به جانِ دوست
هِی کن دماغ مجلسیان را ، معطّرا
این باده چیست؟ دانی یا سازمش بیان
کز دل رود قرار و پَرد ، هوشت از سرا
این باده هست مقصد و مقصودِ اولیا
این باده هست در خورِ سلمان و بوذرا
این باده هست مطلب و منظورِ مصطفی'
این باده هست شُربِ مدام پیمبرا
مقصودِ من ز باده بوَد حُبّ مرتضی
سِرّ خدا ، علی اسد اللَّه حیدرا
هی هی کنون که عیدِ غدیر خم است قُم
خُم خُم بیار باده ، نخواهیم ساغرا
از روی باده پرده برافکن ز رخ نقاب
تا پرده افکنیم ز راز مُسَتّرا
اندر غدیر خُم خبر آمد ز کردگار
بر مصطفی' که ای به همه خلق مِهترا
البتّه باید این دم ، حق را کنی عیان
یعنی کنی علی را ، بر خلق ظاهرا
در نصبِ وی بکوش چو فوریست امرِ حق
می باید از جهازِ شتر ساخت منبرا
بر دست گیر دستِ یداللَّه و گو به خلق
کاین بر شماست سیّد و سالار و سَرورا
بر گوی با اکالب از صولتِ هژبر
بنمای بر ثعالب فرّ غضنفرا
بر گو به مؤمنان همه شادی کنند و ناز
بر کوری دو چشمِ حسود بد اخترا
بَندم زبانِ خامه ز تقدیرِ این سخن
کان بس بود مفصّل و دفتر محقّرا
یک ذرّه از محبّتِ حیدر ، به روزِ حشر
با جُرم اِنس و جنّ همه گردد برابرا
حبّ علی اگر به دل کافر اوفتد
گردد شفیع یکسره بر اهل محشرا
با حنظل ار ، محبّتِ حیدر شود قرین
شِکَّر شود چو حنظل و حنظل چو شکّرا
کمتر سخای او به جهان ، رزقِ ممکنات
کمتر عطای او به جزا ، حوضِ کوثرا
فرخنده مطلعی شده طالع ز طبع من
یا حبَّذا ، بسانِ درخشنده اخترا
ای با قِدَمِ حدوث وجودِ تو همسرا
ای صادرِ نخست ، توئی اصل مصدرا
باللّه پس از خدا ، تو خداوندِ عالَمی
نه غالیَم تو را و نه منکر به داورا
در حیرتم خدا به چه می شد شناخته
گر شخصِ کاملِ تو نبودیش مظهرا
باللّه که واجب است وجودِ تو در جهان
ورنه چگونه گشتی واجب مُصوّرا
هم دستِ کردگاری و هم روی کردگار
هم سِرّ کردگاری و هم عینِ داورا
در تیغِ آبدارِ تو هست آتشی نهان
کان را کسی نداند جز عَمر و عَنتَرا
باشد کتابِ فضلِ تو چندین هزار باب
یک باب از آن بیان شده ، در بابِ خیبرا
وصفِ تو نیست رجعتِ خورشیدِ آسمان
مدحِ تو نی دریدن در مهد ، اژدرا
با یک اشاره شیرِ فَلک بردری ز هم
زیر و زبر کنی ز هم این چرخِ چنبرا
حکمِ قضا به امرِ رضای تو برقرار
کارِ قدَر به حکمِ تو گردد مقدّرا
بی حکمِ تو ، نمیرد یک نفس در جهان
بی امرِ تو نزاید یک طفل مادرا
بی اذنِ تو نبارد یک قطره بر زمین
بی رأی تو نیاید از بحر گوهرا
بی لطفِ تو نرُویَد یک برگ از درخت
بی حکمِ تو نخیزد یک مو به پیکرا
بی یادِ تو نجنبد جنبنده ای ز جا
بی قهرِ تو نسوزد سوزنده اخگرا
یک شَمّه ای ز خُلقِ تو هر هشت باغِ خلد
یک ذرّه ای ز نورِ تو ، هر هفت اخترا
یا مَظهَرَالعَجائب یا مرتضی' علی
خواندن تو را به یاری از هر چه بهترا
هستم دخیلِ قنبرت ای شاهِ لافتی'
فریادرس تو ما را فضلا" لِقَنبَرا
شاها امیدوار چنانم که خوانیَم
از سلکِ چاکران و غلامان آن درا
گر شعرِ من قبولِ تو افتد مرا رسد
فخر ار کنم به اهلِ دو عالَم سراسرا
به به ، چه خوش بوَد که بخوانند دوستان
این شعر را پس از من تا روزِ محشرا
کز زنگ ، قنبر آید و هم از حَبَش بلال
از روم هم صُهَیب و (
وفائی) ز شوشترا
دانم که این نه حدّ من است و نه جای من
لیکن اگر تو خواهی ازینم فزونترا
بعد از ثنا به یادِ من آمد ، حسینِ تو
آن تشنه لب شهید به خون غرقه پیکرا
بی آب بود بر لبِ آبِ فرات و بود
آبِ فرات یکسره اش مَهرِ مادرا
بی کس حسین ، غریب حسین ، بینوا حسین
نه مادرش به سر ، نه پسر ، نه برادرا
امّا برادرش سر و دستش ز تن جدا
عبّاسِ تشنه کام ، علمدارِ لشگرا
امّا پسر که بود شبیهِ پیمبرا
شد پاره پاره از دمِ شمشیر و خنجرا
کردند تشنه لب همه اصحابِ او شهید
از کوچک و بزرگ ، چه اکبر چه اصغرا
اموالشان تمام به تاراجِ کینه رفت
از گوهر و لباس و زر و زیب و زیورا
زینب کجا و مجلسِ آلِ زنا کجا؟
زینب کجا و بزمِ یزید ستمگرا.
التماس دعای فرج