دورترین آدمها در زندگیم بهم گفتن چقد بوی خوبی میدی، چقد خوش هیکلی ، چقد خوشگلی، چقد رنگ رژت بهت میاد ولی نزدیک ترینا بهم گفتن این چ عطریه زدی؟ چاق شدی، وای دماغت گنده شده ، چرا مثل احمقا آرایش کردی؟ چرا؟ چرا من اینارو از ادمای نزدیک زندگیم شنیدم؟
من کی تبدیل شدم به ی ادم وابسته؟ کی منو تبدیل کرد به ی آدم وابسته؟ هان؟ کی بهم گفت ادم خوبه داستان باش؟ معذرت خواهی کن، برو جلو، به همه حق بده، آدم خوبه داستان من کجاس؟ مُرده؟ تو تاریخ گم شده؟ الان من داره ۲۳ سالم میشه آیا قراره تا آخر عمرم ادم خوبه داستان باشم؟ ک ن تنهاباهاش خوب نیستن بلکه خوبیاشم نمیبینن؟
ماریانا، قرار بود روان رود شیرینی باشم جاری سینهی دشتی سبز. حوضچهی تاریک و کوچک پرورش ماهی آبهای شور شدهام، بس گریه کردهام. ماریانا، آنچه میخواستم را دنیا پرسیده بود که بداند چه را از من بگیرد؟ همان خواستهها را هم دیگر نمیخواهم. دیگر هیچ چیز نمیخواهم. برای که بخواهم؟ کدام من؟ هنوز هم یکی از آن هفت میلیارد آدمم؟ نه، دیگر شب گریه صدا کن مرا. ماریانا، بیا پشت نیمکتی بنشین و قلم به دست بگیر، با هر فرمولی بلدی اثبات کن من وجود دارم.
از آنچه زندگی بر دوشش گذاشته بود هیچ گلهای نداشت از آنچه خودش بر دوش خود گذاشته بود، شرمگین بود. زندگی هیچوقت، آنطور که او به خود آسیب زد، به او آسیب نزده بود. پس تصمیم گرفت برای عذرخواهی کردن از خودش و زندگی شانههایش را سبک کند از گناه از رنج و از دردهای خودخواسته. در نهایت او به زندگی چیزهای زیادی را مدیون بود، مثل همین خودش بودن را!