📚داستان های جالب وجذاب📚

#نماز
Channel
Logo of the Telegram channel 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bPromote
17.5K
subscribers
14
photos
2
videos
851
links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#دختری_در_روستای_غم_ها♥️

#قسمت17

تو این مدت اینقد درگیر زندگی پر مشقتم بودم که از خواهرم غافل میشدم. خواهر کوچولوم دیگه واس خودش بزرگ شده بود😘اونم سختی هایی کشید مثل من حسرت داشتن کیف کفش لباس قشنگ هزار تا آرزو به دل مونده😢 خواهرم درسش خیلی خوب بود #شاگرد اول کلاس بود و همینطور تو استان همیشه اول میشد😍 تو مسابقه های مدارس دیگه #پیشنهاد کشوری داده بودن ک بره یه شهر دیگه اونجا با بچه های دیگه امتحان کشوری بده ولی چون شرایطش خوب نبود کسی حمایتش نمیکرد و نداشتن پول و امکانات کافی باعث افت پیشرفتش شد😔و شرکت نمیکرد در مسابقات... منم اون موقع ها به درد های خودم #گرفتار بود اصن یادم رفته بود خواهرم چقدر درد می‌کشه اونجا از پس منم کاری بر نمیومد براش ولی خب اگه بخایی پیشرفت کنی باید بتونی از پس مخارج بربیایی وقتی #پول نداشته باشی😞 باید از خیلی خوشی ها و آرزوهات بگذری 😞همون طور که من گذشتم خواهر طفلیم هم سوم راهنمایی که تموم کرد مثل من ترک تحصیل کرد...
و همه انگیزه برای پیشرفت رو از دست داد خیلی #مخ بود همون سر کلاس همه چیو حفظ میکرد ...ولی خب همه اینارو از دست داد ... با اینکه سنش کم بود چند تا #خواستگار براش اومد آخر یکیو قبول کردن و براش مراسم گرفتن و بعد از یک #سال هم #عروسیش برگزار شد الحمدلله خواهرم شوهرش آدمی خوبی بود و خودشم به این عقد راضی بود همسرش دوست داشت زندگیش آروم بود و صاحب یه فرزند شدن ...

الانم در حال یادگیری #حفظ_قرآن است و الحمدلله چند جز از قرآن حفظ کرده❤️و فقط یکم دست و بالشون خالی است که اونم دعای خیر شما عزیزان که حتما براش دعا کنید که الله #بهشون رزق و روزی حلال بی پایان بده🤲 ...
منم که سختی های #هوو داری داشتم تحمل میکردم و روز به روز ضعیف تر میشدم یه جورایی احساس میکنم دیگه زندگی همینه باید تحمل کنی و تسلیم باشی به این تقدیر تلخ💔
بعد چند مدت شوهرم برا اون زنش هم یه خونه اجاره کرد و #الحمدلله اونم رفت دیگه سر خونه زندگی خودش من نفس راحت کشیدم....
حالا دیگه هرکی سرش ب #زندگی خودش گرم بود و باهم رفت و آمد هم نمی‌کردیم یه جورایی دیگه #اعصابم آروم شده بود ولی همه اون حرفاش همیشه تو #گوشم بود میگفتم می‌دونم خدا جای حق #نشسته و یه روزی حقم ازش میگیره ...

تو همون مدت بود که تازه داشتم از تنهایی خودم لذت میبردم و احساس ارامش میگردم
شوهرم یکی از فامیلای خیلی نزدیکش رو تو تصادف از دست داد و اون‌اقا یه دختر نوجوان هم‌ داشت و کسی نبود که ازش مراقبت کنه حتی مادرشم ترکش کرد😳سبحان الله اون دختر دیگه از من بدبخت تر بود که هیچکس قبول نمیکرد ازش نگهداری کنه واقعیتش کسی رو هم نداشت نه عمویی و نه دایی ای
شوهرم بهم گفت که میارتش پیش من و باید ازش نگه داری کنم منم حرفی نداشتم قبول کردم دختره ۱۸سالش بود🙁🥺 ...
وقتی آوردش بهم پول داد تا براش وسایل بخرم منم براش #خرید کردم و دیگه بامن زندگی میکرد ولی خوب بود از #تنهایی در اومدم ولی تازه #فهمیدم که این اصلا نه #نماز میخونه و نه #حجاب درست و درمونی داره .خیلی بی #حجاب بود😒 اوایل برام خیلی سخت می‌گذشت با خودم میگفتم چه غلطی کردم که قبولش کردم😱 نمیتونم از پس این بر بیام اصن آدم بشو نبود تا اینکه یک #سالی گذشت که کم کم اخلاق های بدش از سرش افتاد چادر سرش میکرد و یه جورایی مثل خودم شده بود همه میگفتن این همون دختره بدحجابه 😳خدا خیرت بده واقعا تغییر کرده ولی این خواست الله جانم بود که اون بیاد اینجا پیش ما و به راه راست هدایت بشه😍مادرمم خیلی بهش کمک میکرد همیشه #نصیحتش میکرد بعضی وقتا هنوزم سر و #گوشش می جنبه ولی من همیشه #مواظبشمو امیدوارم همون طور که من #هدایت شدم اونم هدایت بشه و دیگه راه اشتباه نره.

یه روزی از روز ها یکی از فامیلا شوهرم زنگ زد بهم و گفت که شوهرت #زنش طلاق داده 😳گفتم نه بابا کی گفته گفت بخدا راست میگم باهم دعوا کردن سر یه موضوعی که الله اعلم شوهرم گفته که باهاش زندگی نمیکنه و بردتش خونه پدرش منم اصلا ازش #نمیپرسیدم که واقعیت داره یانه خودشم چیزی نمی‌گفت تا این فهمیدم🥲 ....

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله...

https://t.center/dokhtaran_b


#دختری_در_روستای_غم_ها♥️

#قسمت8

مادرم همش میترسید که نکنه من یه موقع #قبلاً با اون رابطه ای داشتم و باکره نباشم سرافکنده نشه و #آبروشون نره🤐 اما من درسته خیلی اونو دوستش داشتم ولی هیچ وقت همچین کاری نمی‌کردیم ترس از خدا تو وجودمون بود درسته #گناهان دیگه انجام دادم ولی هیچ وقت #زنا نکردم ‌...شب عروسی من برا اونا به خوبی تموم شد اما برا من خیلی سخت #گذشت😭 ....دیگه یکی دو ماهی گذشت فهمیدم شوهرم اصلا #اخلاق ندارهاینا به کنار اصلا #نماز نمی‌خوند😳 خانوادم به جا اینکه بفکر نماز خواندنش و پایبند دینش می‌بودند فقط ب فکر پول بودن هرچند اونقدر هم #پولدار نبود که بگی ...اخلاقش خیلی بد بود خیلی #بد دل بود همش بهم #گیر میداد با اینکه من جوری وانمود میکردم که دوستش دارم و هیچ وقت طوری رفتار نکردم که نمیخامش ولی اخلاقش #گند بود بعد ازدواج اصلا نمیزاشت خونه دایی و خاله و حتی خونه پدرمم منو نمیبرد همش تنها بودم گوشی ازم گرفته بود یه رمز براش گذاشته بود که نتونم به کسی زنگ بزنم فقط خودش اگه کاری داشت زنگ میزد و می‌تونستم جواب بدم منم اون گوشی قایمکی داده بودم ب کسی دیگه که یه موقع #نبینه باز #فکر بد کنه ... همین جوری بد دل بود ...دیگه روزا و شب ها #سخت تر شد برام ...نه کسی داشتم باهاش درد و دل کنم نه هیچی بعد چند ماه اونم اینقد #اسرار کردم که منو برد خونه پدرم به مادرم گفتم که این رفتارها را بامن می‌کنه مادرم همش سرم #منت میزاشت🙄 که من #مقصرم چون #نمیخاستمش در حالی که اصلا اینجور نبود دیگه کلا دلم از #مادرم سرد شده بود اصلا نمیگفتم مادری است #استغفرالله اون وقتا فکر میکردم که مادرم با #شوهرم رفیق است دیگه کلا روانی شده بودم فقط گریه میکردم😔 الله منو ببخشه واقعا دست خودم نبود ....با کسی حرف نمی‌زدم #نمیتونستم با کسی درد دل کنم چون #کسی نداشتم نماز میخوندم قرآن بغل میکردم همش دعا میکردم بمیرم ..رمز گوشیمو شوهرم غیر فعال کرد و داد بهم گفت حق نداری برا کسی بزنگی شمارتم ب #کسی نمیدی گفتم باش ...بهم اصلا #ابراز عشق نمی‌کرد فقط انگار منو گرفته بود برای #نیاز_جنسی و این موضوع برام #متنفر ترین چیز بود😓 من هیچ حسی بهش نداشتم اینقد ازش بدم میومد که گاهی میرفتم جلو آینه اینقد خودم #میزدم و گریه میکردم که برا چه چیزی #بدنیا اومدم 😭....#شوهرم رفته بود جایی و گوشیش تو خونه #مونده بود گوشیشو نگاه کردم دیدم یه خانم بهش پیام داده و فهمیدم که با یکی دوست هست😳 بعدش دیگه کلا فهمیدم اون قبل من میخاسته اونم #شوهر داشت و #شوهر منم با اون دوست بود 😯بعدش فهمیدم ک شوهرم هم منو ب خاطر #خانوادش قبول کرده ...
آیه ۲۶سوره #نور
و زنان پاک برای #مردان پاک ومردان پاک برای #زنان پاکند…همون جور که اونم بود منم دقیقا مثل خودش😔
رفتم تو وسایلا #شوهرم گشتم یه دفتر خاطرات داشت و یک عکس که زیر عکسای دیگه تو #آلبومش #پیدا کردم که مال همون #خانمه بود😧 همون جوری که خودم هم ی دفتر #خاطرات از پسرعمه ام داشتم با ی #عکسشو...سبحان الله ...دیگه شوهرم همیشه با اون #زنه حرف میزد و براش پول می‌فرستاددور از #چشم من ولی من میدونستم یه بار #باهاش دعوا کردم که نکن این کارا را زنگ میزنم برا شوهرش قسم #خورد اگه زنگ بزنی #زندگیت به آتیش میکشم 😰منم #میترسیدم و زنگ نمیزدم ولی #همش #کتکم میزد به خاطر اون چند بار اینقدر به خاطر اون منو زد که بدنم #کبود شده بود یه بار دیگه ام دقیقا جلوش #ایستاده بودم باهاش جر و بحث میکردم ۸تا سیلی #محکم بهم زدتو همون یک دقیقه #پشت سر هم صورتم #جوش داشت رفتم جلو آینه جوشام همه #ترکیده بودن با #سیلی هایی که بهم زده بود و خون از #صورتم میومد دیگه #فک صورتم 😓بی حس شده بود نمیتونستم دهنم باز کنم #غذا بخورم درد می‌گرفت همیشه سر هیچ و پوچ کتک میخورم یه بار دیگه اینقدر منو زیر #مشت و #لگد کرد بعدشم موهامو تو دستش گرفت وسط خونه با #موهام منو میکشید😭😭😭 ... ازین ور دلم میخواست مثل بقیه آدما باشم #شوهرم #دوست داشته باشم #خوش باشم اما خوشی از من رفته بود دیگه فقط #غم اومده بود سراغم دوباره زنگ زدم برا #پسرعمه ام باهاش حرف میزدم شوهرم که آدم نبود شاید اگر بهم محبت میکرد می‌تونستم اونو #فراموش کنم اما ....من #بیشتر و بیشتر ب اون #عادت میکردم تا زندگی #نکبتی ک داشتم ... بهش گفتم منو زده گفت دستاش #بشکنه😞 چ طور می‌تونه تنها کسی بود که #می‌تونستم #دردام بهش بگم اونم دلش #می‌سوخت و #باهام حرف میزد دیگه تا که #موقعیتی برام پیش میومد با اون #صحبت میکردم😔 ...

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله...
https://t.center/dokhtaran_b
#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست

#قسمت2

👈🏼گفت مادر منو میبرن #جهنم میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش #شجاع و نترس بود و عموم چند دفعه روش #شرط بسته بود ولی وقتی نگاش می‌کردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا #پلک نمیزد همش به این اون طرف نگاه میکرد ، مادرم گفت این چه حرفیه پسرم بخدا همیشه برات #دعا میکنم گفت مادرم خدا کجا هست؟ میخوام ازش بخوام بهم فرصت بده آخه هزار تا آرزو دارم...
مادرم به پدرم زنگ زدم گفت احسان ترسیده زود بیا پدرم گفت آخه این موقع شب؟ مادرم گفت بخدا راست میگم شوخی چیه پدرم گفت آخه احسان و ترس! چی داری میگی مادر گفت بیا با خودش حرف بزن گوشی رو گذاشت رو بلندگو برادرم گفت پدر کجایی زود بیا هر چی میخوان بهشون بده زود بیا پدرم گفت چیشد پسرم گفت پدر دارم میمیرم آمدن دنبالم منو میبرن جهنم زود بیا...
پدرم به مادرم گفت این پسر چرا داره هزیون میگه مادرم گفت نمیدونم فلانی به رحمت خدا رفته امشب به جای تو فرستادمش سر خاک الان اومده...
پدرم گفت براش #آیه_الکرسی بخون ان شاءالله که چیزی نیست ، مادرم گفت کی میای گفت تا آخر هفته کار دارم اگه شد زودتر میام
مادرم شروع کرد به خوندن آیه الکرسی وقتی میخوند برادرم داشت آروم تر میشد گفت مادر این چی بود؟ دوباره برام بخون چشماش رو بست کم کم داشت اروم میشد گفت دوباره بخون چند بار براش خوند بعد گفت مادر من اگر بمیرم میرم جهنم درسته مادرم گفت فکر بد نکن خدا نکنه بمیری هزار تا آرزو دارم برات باید برات زن بگیرم بچه دار بشی تو هنوز جوونی ، خدا صاحب رحم و بخششه گفت مادر اگر یکی به پدر یا من #توهین کنه چیکار میکنی گفت ازش ناراحت میشم باهاش دعوا میکنم.
😔گفت پس مادر چطور #خدا منو میبخشه من که همیشه #کفر گفتم همیشه ازش #بد گفتم تازه من که چیزی ندارم منو ببخشه نه #نماز نه #روزه هیچی ندارم میدونم من میرم جهنم...
گفت مادر تا حالا جهنم رو دیدی ؟ گفت نه پسرم کسی ندیده... گفت مادر ولی امشب من دیدم یه گوششو به جون تو قسم دروغ نمیگم دیدم
مادرم گفت سعی کن بخوابی فکر بد نکن این قدر ترسیده بودم که داشتم نفس نفس میزدم
مادرم داشت دل داریش میداد که چیزی نیست برات دعا میکنم از #بهشت براش میگفت برادرم گفت مادر چرا داری اینار و میگی من که اهل جهنمم... تا صبح نخوابیدیم وقت نماز #صبح مادرم نماز خوند برادرم بهش نگاه میکرد چشم ازش بر نمیداشت...
صبح برادرم هنوز میترسید بره بیرون بهم گفت میتونی برام اونی که شب مادر برام خوند بخونی گفتم زیاد بلد نیستم گفت میتونی برام گیر بیاری رفتم بیرون یه #کتابخونه مذهبی پیدا کردم گفتم آیه الکرسی میخوام یه سی دی پر کردم از قرآن آیه الکرسی براش بردم خونه...

وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت انگار داشت ازش #خوشش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم #استرسش کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نمیرفته بود فقط به #قران گوش میداد میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟
میترسید انگار باصدای قرآن #اروم میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ #جرئتی براش نمونده بود...

👌🏼تا روز صبح جمعه که پدرم از #سفر برگشت...

#ادامه‌داردان‌شاء‌الله

📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b
#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست

#قسمت1

✍🏼سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهرن و برادرانم
من شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت #هدایت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای #توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من #کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم #بی_دین بود...

👌🏼اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که #ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا #نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی #عادت هست نه از روی #عبادت
ولی در عین حال خانواده #شاد و خیلی #صمیمی بودیم پدر مادرم واقعا #عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم #فیلم بازی میکنن پدرم هر موقه که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت #استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم #مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد...
پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم #شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو #قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟
و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که #احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق #اعتراض نداره
و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست...

💫👈🏼و اما #سرگذشت زندگی برادرم...

✍🏼برادرم 16سال داشت و خیلی #علاقه به #کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب #کمونیستی یا #روانشناسی بود و روزبروز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن...
چون توی #اخلاق و #ورزش آدم #موفقی بود خیلی #مودب و #خوش_رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته #کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پوشتش رو به زمین نزده بود و این #افتخار پدر و عموم بود که همه جا پوزش رو میزدن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت #احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت #ماشین #پول #لباس های #مد روز...

😔از کتابهایی که میخوند #کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری #خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته...
ولی مادرم گفت که عیبه باید با جای پدرت بری ناچار رفت #شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که #سر_خاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست...
شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در #فریاد میزد در باز کن در باز کن زود باش درو باز کن....
با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود #پرده هارو کشید...



✍🏼مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه می‌رفت می‌گفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان...
بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم #بغلش کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟

👈🏼گفت

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

📚داستان های جالب وجذاب📚

https://t.center/dokhtaran_b
‍ ‍ .

#نابینایی_که_هدف_را_زد

#قسمت_چهارم

باور نمی‌کرد... فکر کرد دارم #مسخره‌اش می‌کنم
اشک‌هایش را پاک کردم و دستش را گرفتم و خواستم او را سوار #اتوموبیل کنم... اما قبول نکرد و گفت: مسجد نزدیک است می‌خواهم تا مسجد #پیاده بروم!
یادم نبود آخرین بار کی به مسجد رفته بودم! اما مطمئن بودم این نخستین باری بود که برای این همه سال سهل‌انگاری و کوتاهی، ترسیده بودم و پشیمان شده بودم...

مسجد پر بود از نمازگزاران... اما برای سالم جایی در #صف_اول پیدا کردم...
خطبه را همراه هم گوش دادیم و کنار من نماز خواند... یا بهتر بگویم، من کنار او #نماز_خواندم...
پس از پایان خطبه از من خواست قرآنی را به او بدهم...
تعجب کردم! او که (#نابینا است؛ چطور می‌خواهد بخواند؟
می‌خواستم بی‌خیال این خواسته‌اش شوم، اما برای اینکه ناراحت نشود مُصحَفی به او دادم...
از من خواست سوره‌ی کهف را برایش باز کنم...
فهرست قرآن را نگاه کردم و سوره‌ی #کهف را یافتم...
مصحف را از من گرفت و در برابر خود گذاشت و شروع به خواندن کرد... در حالی که چشمانش بسته بود...
خدایا! او سوره‌ی کهف را کاملا حفظ بود!
از خودم خجالت کشیدم... مصحفی را برداشتم...
احساس کردم دست و پاهایم دارد می‌لرزد... خواندم... باز هم خواندم... از خداوند خواستم مرا بیامرزد و هدایتم کند...
اما طاقت نیاوردم و مانند بچه‌ها زدم زیر گریه... هنوز بعضی از مردم برای خواندن سنت در مسجد بودند... از آن‌ها خجالت کشیدم و سعی کردم جلوی #گریه‌ام را بگیرم
گریه‌ام تبدیل به ناله و ضجه شد...
احساس کردم دست کوچکی دارد #چهره‌ام را لمس می‌کند... بعد شروع کرد به پاک کردن اشک‌هایم...

سالم بود... او را به سینه‌ی خودم فشردم...
به او نگاه کردم... با خودم گفتم: تو نیستی که #کوری... کور منم... کور منم که در پی اهل گناه افتادم تا مرا با خود به سمت #آتش_جهنم بکشند...
به خانه برگشتیم... همسرم نگران سالم بود... اما همین که دید من همراه با سالم به #نماز_جمعه رفته‌ام نگرانی‌اش تبدیل به اشک شادی شد!

از آن روز به بعد هیچ نماز جماعتی را در مسجد از دست ندادم... دوستان بد را ترک کردم و دوستان خوبی را در مسجد یافتم... همراه با آنان طعم #ایمان را احساس کردم...

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#داستان_زیبا

#نماز_اول_وقت
.
.
فرشتگان در حال خواندن اسامے جهنمیان بودند...
که ناگهان نامش خوانده شد...
"چگونه مے توانند مرا به جهنم ببرند؟
دو فرشته او را گرفتند و به سوے جهنم بردند...
او تمام اعمال خوبے ڪه انجام داده بود،را فریاد مے زد...
نیکی به پدرش و مادرش،روزه هایش،نمازهایش،خواندن قرآنش و...
التماس میڪرد ولے بے فایده بود.
او را به درون آتش انداختند.
ناگهان دستے بازویش را گرفت و به عقب ڪشید.
پیرمردی را دید و پرسید:
"ڪیستی؟"
پیرمرد گفت:
"من نمازهاے توام".
مرد گفت:
"چرا اینقدر دیر آمدی؟
چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟
پیرمرد گفت:
چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه میخواندی!
آےا فراموش ڪرده ای؟
در این لحظه از خواب پرید.
تا صداے اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد.
نمازت را سر وقت، چنان بخوان كه گویا آخرین نمازے است ڪه میخوانی.
خداوند ميفرماید:
من تعهدى نسبت به بنده ام دارم كه اگر نماز را در وقتش بپا دارد او را عذاب نكنم و او را به بهشت ببرم


بهترین 📙داستان های جالب وجذاب📙 رااینجا دنبال کنید


https://t.center/dokhtaran_b
#داستان_آموزنده



#نماز شب🌌 همسرم زندگی مرا نجات داد...

دوماه از ازدواج💞 من و همسرم نگذشته بود که اختلافات ما شروع شد، کم کم فهمیدیم که سلایق ما با هم خیلی تفاوت دارد، زندگی ما روز به روز بدتر و بدتر می شد تا جائیکه دیگر در هیچ جا با هم نبودیم، با هم برای یک جای مشترک تفاهم نداشتیم،👎 من دیگر از زندگی با او دلزده شده بودم، مدتی گذشت و همسرم حامله شد، 💓حاملگی او تأثیری در روابطمان نداشت حتی زمانیکه بچه بدنیا آمد ..👶.

کم کم بچه دوم نیز به دنیا آمد و ما هنوز همان بودیم که بودیم ... دیگر اصلا هر چیزی که او می گفت من چیز دیگری می گفتم با هم همیشه دعواهای بی حساب داشتیم فقط همدیگر را به خاطر بچه ها تحمل می کردیم، از میان همه کارهایش تنها نماز خواندنش بود که به آن ایراد نمی گرفتم ..

به همین شیوه زندگی نامطلوب خود را ادامه دادیم تا پانزده سال از زندگیمان گذشت .

دوستی در محل کارم داشتم که از روابط من و همسرم با خبر بود و دختری را به من پیشنهاد داد واز من خواست با او حرف بزنم، و من نیز مدتی بود با او تلفنی📞 حرف می زدم، منتظر هر چیزی بودم که زنم را طلاق دهم و با او ازدواج کنم ...
دعواهایمان🗣 شدید تر شد روزگار را به کامش تلخ کرده بودم😩 و حتی بچه ها را کتک می زدم ...👊

تا اینکه چند شبی بود که برای نماز شب🌌 بیدار می شد و نماز می خواند ..
یک شب صدای او را شنیدم که بعد از نمازش برای اصلاح من و زندگیمان دعا می کرد و می گریست ...😭
یک لحظه به خود آمدم وخیلی متأثر شدم که من با خودم و زندگی ام و همسرم چه کرده ام، از خودم خجالت😓 کشیدم، متوجه شدم که در طول این چند سال هرگز حتی یک بار جایی را که او بخواهد نرفته ام و هیچ چیزی را مطابق میل او انجام نداده ام. نشستم، چشمانم😢 پر از اشک شد، چقدر با او بد بودم ...😔

سپس از جایم برخاستم و کنارش رفتم پیشانی او را بوسیدم 😚و از او معذرت خواهی کردم ...💐

از آن موقع به بعد زندگی 😍خوب ما شروع شد، هر جا که می گفت می رفتم و او هم همینطور، از هیچ یک ازحرفهای او سر باز نمی زدم و او نیز برای من چنین بود.
او دیگر فرشته🌹 زندگی من شد و بچه هایم بعد از چندها سال لذت آرامش 👌در کنار پدر و مادر را درک کردند و همه اینها را مدیون نماز شب🌌 همسرم هستم.
پس هر مشکلی که پیش میاید با دو رکعت نماز حاجت مشکلات تانرا به الله ج بسپارید😊😊





✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.