#رمان_دیوانگی #قسمت_هفتم➕گفت برا چن دقیقه دیونه بازیتو بزا کنار.
اصان بیا سرتو بزار رو پام تا برات بگم
منم از خدا خواسته سرمو گذاشتم رو پاهاش، میدیدم نگاهشو ازم میدزده
گفتم اینجوری بزا راحت باشه
➕همونجور که داشت انگشتاشو لای موهام میکشد گفت: ببین همونجور که ما داریم با خوبی و خوشی زندگی میکنیم در قبال بقیه هم مسئولیم. در قبال اینکه بقیه هم حداقل این نعمت و داشته باشن و یه زندگی راحت داشته باشن
اصان از منبر رفتناش خوشم نمیومد، نه اینکه حرفاش بد باشنا، نه.
وقتی شرو میکرد اینجوری حرف زدن احساس کوچیکی میکردم در مقابلش. ازینکه چقد روحش بزرگه و من چقد ازش عقبم
همش یه آیه و یا حدیث تو آستینش داشت، نمیدونم اینهمه رو چیجوری حفظ بود
تو همین فکرا بودم که دیدم یهو لپمو گرفت
➕گفت: مستمع ما رو نگا کن، من دارم این همه صغری کبری میچینم، ایشون حواسش جای دیگس
➖گفتم: تو خودت میدونی که دوس دارم اخرشو اول بگی
➕گفت: باش، اخرشو اول میگم، خودت خواستی
....
من سرمو از رو پاش برداشتم زل زدم تو چشاش، از این همه رک گفتنش قلبم داش وایمیستاد. ینی چی این حرفش؟ نمیدونستم چی بگم، چی کاری کنم.
خشکم زده بود، فقط نگاش میکردم. اونم این حالمو فهمیده بود. برا چن دقیقه سکوت بودو گره خوردن چشامون به هم
ادامه دارد....
@deltangie_khoda