دلم کمی خدا میخواهد

#قسمت_هفتم
Channel
Logo of the Telegram channel دلم کمی خدا میخواهد
@deltangie_khodaPromote
462
subscribers
14.9K
photos
7.73K
videos
1.69K
links
خدا کسیست که باید به دیدنش برویم... خدا کسی که از آن سخت می‌ هراسی نیست🤗🌱 کپی حلال است🌹 🔹️مدیریت:👇 @Someone_is_alive •[کانالمون تو سروش هم با همین اسم ايجاد شده]•
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️ناشنیده‌ها #قسمت_هفتم

💻 توئیتر فقط برخی کاربران ایرانی را دوست دارد!

🔻هیچ چیز اتفاقی نیست!

♻️ ادامه دارد...

🌱💚↫ [ دلم کمی خدا می خواهد🌿 ]
🖇⿻↳@deltangie_khoda
سلسه مباحث #انسان_موفق

برگرفته از سمینارهای دکتر فرهنگ

#قسمت_هفتم
#خدا_تنهاست!

#قسمت_هفتم

تا حالا به خونواده ای که بچه دار نمیشن برخوردی؟
دیدی بعد از یه مدت طولانی وقتی صاحب فرزند میشن چقدر خوشحال میشن😊
اگه تو هم برگردی سمتم و دوستم داشته باشی تا این حد خوشحال میشم☺️
اما...
تا حالا به مردی که عقیمه برخوردی؟
دیدی چقدر افسردست؟دیدی چقدر ناراحته؟
وقتی تو منو دوست نداری و این دوست داشتنی که حق منه رو با دیگران تقسیم میکنی تا این حد ناراحت میشم و افسرده😔💔💔

ای بنده من!
من ترسناک نیستم از من نترس
هر چقدرم بد باشی "مطمئن باش" درهای
رحمت و مهربانی من بازه😊
هیچ وقت بین بنده هام تفاوتی قائل نمیشم🙂

دلم کمی خدا می خواهد.
🅹🅾🅸🅽
▇▇▇▇▇┅═•❥•❥•❥•❥ @deltangie_khoda
Forwarded from چای با طعم خدا 😋
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#چای_با_طعم_خدا 😋

#قسمت_هفتم

#بال🦋 تازه #دل❤️ نو
#کرم_ابريشم🐛 کوچک من
خانه ی🏡 تازه ی تو مبارک 😍
آخرش بافتی #پيله_ات را⁉️
#بال🦋 تازه #دل❤️ نو مبارک 😍

آن #لباس👕 قديمی و پاره
ديدی اندازه ی #قد تو نيست
ديگر آن را نبايد🚫 #بپوشی
واقعا اين که در #حد تو نيست‼️
آن #خود #کهنه_ات را رها کن
#بیخيالش بيا زود بيرون
يک #خود تازه تر😊 آن طرف هاست
آن طرف، پشت آن #بيد_مجنون

بعد از اين آسمان #پيله توست
ابرها☁️ را تو #پيراهنت👕 کن
زودتر #وقت اصلا نداريم
#بال_های🦋 نوات را تنت کن
#وعده ما همان جا که گفتی
پشت #دروازه شهر جادو
#منتظر باش دارم می آيم🏃
وای #رفتی❗️ولی بال من کو⁉️

تو #برو🚶#من ولی کار دارم
بال #پرواز من پاره پاره است 😔
باز بايد #ببافم خودم را 🙍‍♂
پيله ی #کوچکم نيمه کاره است😔



🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_هفتم

تو پيامبران زيادى دارى، امّا فقط يك نفر از آن ها را به عنوان "كليم الله" انتخاب نمودى. آرى! او كسى است كه خودِ تو، مستقيم با او سخن گفتى، اين افتخار بزرگى است.
اكنون تو مى دانى كه موسى(عليه السلام) مى خواهد بداند كه چرا تو او را براى اين مقام انتخاب كردى. چرا فقط او؟ براى همين، بار ديگر سخن گفتن با او را آغاز مى كنى.
ــ اى موسى! آيا مى دانى كه چرا من تو را براى اين مقام برگزيدم؟
ــ نه! من نمى دانم.
ــ من به همه بندگان خود نگاه كردم، مى خواستم كسى را پيدا كنم تا با او سخن بگويم، ديدم كه فقط تو هستى كه در موقع نماز، صورت خود را بر خاك مى گذارى! تو در مقابل من، خيلى فروتنى و خشوع دارى. براى همين بود كه من تو را انتخاب كردم، من به چهره خاك آلوده تو نگاه مى كردم كه در مقابل من آن را به روى خاك مى نهادى.
موسى(عليه السلام) كسى است كه مناجات با تو را با همه دنيا عوض نمى كند، او مى داند كه ارزش يك لحظه سخن گفتن با تو چقدر است، او وقتى در مقابل تو مى ايستد و راز دل با تو مى گويد، لذّتى را تجربه مى كند كه همه دنيا در مقابل آن هيچ است، پس چه شده است كه او سكوت كرده است و با تو سخن نمى گويد؟
تو راز موسى(عليه السلام) را مى دانى. تو به همه چيز آگاه هستى، امّا دوست دارى كه علّت اين كار را از زبان خود موسى(عليه السلام) بشنوى. پس خطاب مى كنى:
ــ اى موسى! چرا با من سخن نمى گويى؟ چرا حرفى نمى زنى؟ چه شد آن مناجات هاى تو؟
ــ خدايا! من روزه هستم و دهانم بو مى دهد. من مى خواهم صبر كنم تا افطار كنم و غذايى بخورم، دهانم خوشبو شود، آنگاه با تو سخن بگويم.
ــ اى موسى! مگر خبر ندارى كه من بوى دهان روزه دار را بهتر از هر بويى دوست دارم. براى من، بوى دهان روزه دار از هر عطر و گلابى خوشبوتر است.
 





🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سلیمانی چگونه سلیمانی شد...
#قسمت_هفتم فقط برای خدا

وسط میدان صبحگاهی دست‌هایش را بالا گرفت، یک دستش وصیت نامه امام بود، یک دستش نامه حمایت از یک نامزد انتخابات.
گفت: حالا کدام را انتخاب کنیم؟
فرصت نداد کسی حرف بزند، وصیت نامه را جلو آورد و گفت؛ امام گفته پاسدارها در سیاست و طرفداری از جناح‌ها دخالت نکنند

دلم کمی خدا می خواهد.
🅹🅾🅸🅽
▇▇▇▇▇┅═•❥•❥•❥•❥ @deltangie_khoda
🌷من زنده ام🌷

#قسمت_هفتم

به قدری خوشحال شده بودم که فراموش کردم دسته گلم را با خودم ببرم. پیش از آنکه فرصت پیاده شدن به آنها بدهم با عجله تلاش کردم سوار ماشین شوم. اما چهره ی همه ی بچه ها در هم رفته و چشم ها قرمز و خیس بود. علی که از همه کوچک تر بود و بیشتر از دو سال نداشت، توی بغل اقا بود و از گریه ی زیاد هق هق می زد. از سوار شدن به ماشین، صرف نظر کردم و عقب عقب رفتم تا سواره ها پیاده شوند. راننده یکی یکی بچه ها را بغل می کرد و پایین می گذاشت اما همه ی بچه ها شلوارهای عیدشان توی دستشان بود و به جای آن، دامن قرمز پوشیده بودند. همه همسایه ها با هلهله و گل و شیرینی و سلام و صلوات بچه ها را به خانه ی خاله توران بردند و چند دقیقه بعد صدای سازو دهل در تمام محله پیچید. من که همپای علی گریه می کردم، نمی دانستم این شیرینی و ساز و دهل برای چیست؟ بچه ها را ردیف کنار هم خوابانده بودند و برایشان ساز و نقاره می زدند. کاغذها و بادکنک های رنگی تمام خانه را پر کرده بود. خانه پر از میهمان شده بود و دقیقه به دقیقه شلوغ تر می شد. بین مهمان ها سینی سینی شربت پخش می کردند. من هنوز با صدای بلند گریه می کردم و مادرم که نمی توانست مرا ساکت کند یا علی را با تشر به من گفت: علی درد داره، تو چرا گریه میکنی؟ گفتم منم دامن قرمز میخوام به هر ضرب و زوری بود توانستم یک دامن سرخابی بپوشم و کنار احمد و علی بنشینم. جشن ختنه سوران هفت شبانه روز ادامه داشت و تا آن زمان، پسرها دامن های قرمزشان را به تن داشتند. بعد از ان من تا مدت ها فکر می کردم این دامن ها دامن جشن و سرور است و به این خاطر هر وقت جایی مراسمی بود، انتظار داشتم همه دامن قرمز بپوشند. توی ان هفت روز که گوشت و جگر گوسفندی که قربانی شده بود پسرها را تقویت می کردند ولی آنها نمی توانستند مثل گذشته بازیو شیطنت کنند. . .
دامن های قرمز تنگ، مانع از جست و خیزشان می شدو آنها را خانه نشین کرده بود. به هر تقدیر پاداش این خانه نشینی در بخش پایانی جشن و سرور مسلمانی و مردانگی، این بود که در یک عصر بهاری که هوای آبادان هنوز دم بهاری داشت.
آقا بچه ها را داخل میدان بزرگ جلوی محله جمع کرد تا معرکه ی ناصر پهلوان را تماشا کنند. او هم بساط پهلوانی اش را پهن کرد. تمام بچه ها از ریز و درشت و کوجک و بزرگ دور تا دورش می نشستند و شش دانگ حواسشان را جمع می کردند تا تردستی های او شروع شود، زنجیر پاره کند و ماشین از روی سینه ی او رد شود.همه آرزو داشتند مثل ناصر پهلوان باشند.

ادامه دارد...


♏️ @deltangie_khoda
#رمان_دیوانگی

#قسمت_هفتم

گفت برا چن دقیقه دیونه بازیتو بزا کنار.
اصان بیا سرتو بزار رو پام تا برات بگم

منم از خدا خواسته سرمو گذاشتم رو پاهاش، میدیدم نگاهشو ازم میدزده
گفتم اینجوری بزا راحت باشه
همونجور که داشت انگشتاشو لای موهام میکشد گفت: ببین همونجور که ما داریم با خوبی و خوشی زندگی میکنیم در قبال بقیه هم مسئولیم. در قبال اینکه بقیه هم حداقل این نعمت و داشته باشن و یه زندگی راحت داشته باشن

اصان از منبر رفتناش خوشم نمیومد، نه اینکه حرفاش بد باشنا، نه.
وقتی شرو میکرد اینجوری حرف زدن احساس کوچیکی میکردم در مقابلش. ازینکه چقد روحش بزرگه و من چقد ازش عقبم
همش یه آیه و یا حدیث تو آستینش داشت، نمیدونم اینهمه رو چیجوری حفظ بود
تو همین فکرا بودم که دیدم یهو لپمو گرفت
گفت: مستمع ما رو نگا کن، من دارم این همه صغری کبری میچینم، ایشون حواسش جای دیگس
گفتم: تو خودت میدونی که دوس دارم اخرشو اول بگی
گفت: باش، اخرشو اول میگم، خودت خواستی

....


من سرمو از رو پاش برداشتم زل زدم تو چشاش، از این همه رک گفتنش قلبم داش وایمیستاد. ینی چی این حرفش؟ نمیدونستم چی بگم، چی کاری کنم.
خشکم زده بود، فقط نگاش میکردم. اونم این حالمو فهمیده بود. برا چن دقیقه سکوت بودو گره خوردن چشامون به هم

ادامه دارد....

@deltangie_khoda
#نماز_خوب
#قسمت_هفتم


ً نمازی که از سر رفع تکلیف باشد یا نمازی که توأم با کسالت باشد، چنین آثاری ندارد.

با نماز توأم با کسالت، نمی‌شود کسالت روح را برطرف کرد.

پس نیاز به یک نماز خوب داریم.

💠 برای شروع بحث، از هر طریق یا از هر دریچه‌ای، باید به این پرسش رسیده باشیم، که «چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟»

تا این نماز سرچشمۀ حیات ما باشد و زنده‌دلی و سرزندگی به ما بدهد؟

💠 نفرمایید که: اگر انگیزۀ نماز خوب خواندن، رسیدن به یک منفعت خود‌خواهانه یعنی شاد زیستن است، این یک انگیزۀ مخلصانه و عارفانه نیست.

اگر خیلی حال و هوای عرفان و اخلاص به دل باصفای شما خطور کرده، لابد مستحضر هستید که عبادت خالصانه و عارفانه،بیشترین انرژی را به انسان هدیه می‌کند؛ و بالاترین نشاط را به همراه می‌آورد.

💠 شما نماز خود را زیبا کنید نه به خاطر شاد زندگی کردن،
بلکه به این خاطر که تنها در صورتی عبادت ارزشمند است و تقرب حاصل می‌شود که به خوبی اجرا شود و البته چنین آثاری،زندگی شاد و با نشاط و .. را هم به دنبال خواهد داشت.


#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟ / علیرضا پناهیان/